رمان اردیبهشت پارت ۲۰

4.1
(23)

 

 

فصل هفتم :

 

سه ماه بعد :

 

هوای خوبی بود ! بارونی که یک ساعت پیش باریده بود ، همه جا رو شسته و درخشان کرده بود . بوی درخت های خیس خورده ی پارک بیداد می کرد !

 

آرام از دکه ی کوچیک پارک ، یک دونات و یک بطری کوچیک آب معدنی خرید و بعد رفت و روی یکی از نیمکت ها نشست .

 

چقدر خسته بود … به خاطر پیاده روی طولانی که داشت ، انگشتای پاش توی کتونی هاش گز گز می کرد .

 

اون روزها همش دنبال کار می گشت و هنوز دستش به هیچ جایی بند نشده بود .

 

می تونست برگرده خونه ، ولی حال و حوصله ی خونه شون رو نداشت . دونات رو از لفافه خارج کرد و با لذت گازی بهش زد .

 

همزمان موبایلش رو دوباره از توی جیبش در آورد و وارد تلگرام شد … کانال کاریابی ! آگهی هایی که مدام آپدیت می شد … ولی هنوز برای آرام هیچ ثمری نیاورده بود .

 

پای چپش رو روی پای راستش انداخت و باز هم گازی به دوناتش زد و همچان چشمش خیره به صفحه ی گوشی …

 

که موبایلش زنگ خورد ! تصویر خودش و مجید کنار هم با اون خنده ی گله گشاد و دوستانه … و اسم سیوه شده اش : مجید جان با چند تا ای اضافه !

 

– جانم ؟

 

– سلام آرام جان . شیری یا روباه ؟!

 

آرام نفسش رو فوت کرد بیرون و همزمان به خنده افتاد . چقدر عجیب بود حتی گفتن خبرهای بد به مجید براش ناخوشایند نبود .

 

– نگو مجید … روباهم ! اینجا هم هیچی !

 

– چرا ؟

 

– بابا فکر می کنن میخوان برده بگیرن ! دوازده ساعت کار مفید … حقوق فقط ششصد !

 

– ای بابا !

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد :

 

– شانس منه دیگه … قحطی کار اومده !

 

– ولی آرام … من آخرم نفهمیدم چرا از کار قبلیت بیرون اومدی ! هم حقوقش بالا بود … هم تایمش خوب بود !

 

لبخند روی لب آرام رنگ باخت … به سختی گفت :

 

– خب … گفتم بهت ! من … خیلی هم راحت نبودم اونجا ! با صاحبکارم بحثم شد ، بعدش …

 

توی ذهنش دنبال کلماتی می گشت تا کنار هم بچینه و بتونه دروغ قانع کننده ای ارائه بده . ولی مجید زحمت این کارو ازش گرفت :

 

– ولش کن آرام خانم … خدای ما هم بزرگه ! بلاخره یه چیزی میشه دیگه !

 

آرام پلک هاشو بست و نفس عمیقی کشید … مجید ادامه داد :

 

– راستی ، امشب می تونی بیای بریم بیرون ؟

 

– کجا ؟

 

– یک دوری بزنیم … شام با هم باشیم ! … حرف بزنیم با هم !

 

آرام تقریباً می دونست منظور مجید از حرف زدن چیه … اون روزا تمام حرف مجید همین بود که رابطه شون رسمی و قانونی بشه . ولی اون هنوز نتونسته بود با این چیزا کنار بیاد . همیشه منتظر موقعیتی بود تا همه چی رو بهش بگه … در مورد تجاوز و فراز حاتمی . ولی هنوز نتونسته بود … هر وقت میخواست دهن باز کنه ، انگار طلسمی … جادویی … چیزی بود که مانعش می شد .

 

سکوتش اونقدر طولانی شد که مجید دوباره صداش کرد :

 

– آرام … خوابیدی ؟

 

– داشتم فکر می کردم … بابام اجازه میده یا نه !

 

لبخند تند و تیزی زد و به سرعت ادامه داد :

 

– البته امیدوارم اجازه بده ! چون دلم برات خیلی تنگ شده !

 

– یه جوری راضیش کن آرام ! میخوام جدی

حرف بزنیم … باید حتماً ببینمت ! باشه ؟

 

– باشه !

 

– قربونت برم ! … پس امشب ساعت هشت میام دنبالت ! کاری نداری ؟

 

آرام توی گوشی گفت :

 

– بوس بوس !

 

و تماس رو قطع کردن .

***

 

دوستانی که براشون سوال پیش اومده درباره ی عشق ناگهانی فراز به آرام

خدمتتون توضیح کوتاهی بدم :

اول اینکه عشق ، عشقه ! بدون هیچ دلیل و منطق خاصی !

نه اینکه من اینو بگم واقعا ولی این چیزیه که نمیشه براش دلیل اورد . دنیا پر از عشقهای نامتعارفه که در لحظه ای و با یک نگاه رخ میده و نمیشه سرزنششون کرد . به قول شاعر

چشممان خورد بهم ، صاعقه زد ، پلکم سوخت

نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت .

دوم اینکه خیلی هم “ناگهانی” نبوده این حس و تقریبا یک سال و چند ماه طول کشیده و در این مدت فراز ارام رو زیر نظر داشته .

 

و نکته ی سوم اینکه حس فراز و جنونش برای برگردوندن ارام پیش خودش ” دلایل روانشناختی ” داره و برمیگرده به کودکی خاصش و کمبودهای عاطفی و روانیش

که در اینده خیلی بهتر براتون توضیح میدم .

 

***

پیراهن ساحلی مشکی رنگش رو با مانتوی نخی و طرح سنتی سفیدش پوشید و موهای بلندش رو بافت .

 

هنوز هوا خنک بود … ولی اینقدر براش مهم بود جلوی چشم های مجید خوشگل باشه که به این چیزا اهمیتی نمی داد .

 

جلوی آینه ایستاد و گوشواره هاشو به گوش انداخت و آرایشش رو چک کرد … با اون رژ لب قرمز تیره و خط چشم نازک واقعاً زیبا شده بود .

 

کیفش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت .

 

خدا رو شکر احمد خونه نبود … ملی خانم توی آشپزخونه بود و امیر رضا پای درسهاش .

 

آرام صداشو بالا برد :

 

– مامان جونم کاری باهام نداری ؟

 

ملی خانم گفت :

 

– نه قربونت … برو به سلامت . فقط دیر نکنی که بابات عصبانی نشه .

 

آرام باشه ای گفت و امیر رضا سرش رو از روی دفترش بلند کرد :

 

– داری میری رستوران ؟

 

– نمی دونم … شاید !

 

– خوش به حالت ! من باید کوکو سبزی بخورم !

 

آرام لبخندی زد و به شوخی گفت :

 

– خب تو هم زن بگیر و باهاش برو رستوران !

 

– پول ندارم ببرمش !

 

– زن پولدار بگیر … خودش حساب کنه !

 

صدای خنده ی ملی خانم از توی آشپزخونه بلند شد … آرام هم خندید . بعد با یک خداحافظی کوتاه از خونه خارج شد .

 

مجید دم در ایستاده بود و انتظارش رو می کشید … آرام رو که دید ، دستش رو از توی جیب شلوار جینش در آورد و لبخند زد .

 

– سلام !

 

– سلام به روی ماهت !

 

آرام نگاهش رو توی کوچه چرخوند و گفت :

 

– ماشین نیاوردی ؟

 

– بالاتر پارک کردم … گفتم یه خرده با هم قدم بزنیم !

 

آرام لبخند زد و سرش رو روی شونه اش خم کرد

و با ناز گفت :

 

– وای مجید … اینقدر از صبح راه رفتم …

 

مجید دستِ آرام رو گرفت و انگشتای کوچیکش رو میون انگشتای خودش قفل کرد و گفت :

 

– بیا بریم خوشگل … اینقدر غر نزن !

 

آرام از خداش بود … همراهی با مجید رو در هر شرایطی دوست داشت . بوی عطرش و گرمای دستاش و لبخندهای پر مهرش که گاهی زیر ریش و سبیلِ بلند روشنفکریش پنهان می شد .

 

شونه به شونه ی هم از کوچه خارج شدن و رفتن … از جلوی مغازه ی احمد آقا عبور کردن . مجید نگاهی به کرکره ی بسته ی سوپر مارکت انداخت و پرسید :

 

– بابات خونه بود ؟

 

– نه !

 

– آخه مغازه اش هم تعطیله !

 

آرام سر چرخوند و نگاهی به مغازه ی باباش انداخت و لبخند ناراحتی زد … می دونست پدرش الان پای بساط قمار و کثافت کاریه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرام
زهرام
1 سال قبل

مسخرست

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x