رمان رخنه پارت ۵۸

4.3
(21)

 

 

از روی مبل پایین رفت و جلوی پاهام زانو زد و نشست.

– گوش کن به من! داداشم کاری نمیکنه که به ضررت باشه …هرچی نباشه بچه اونم هست، از خداشه زیربال و پرش بگیره، یهویی رفتی سر مرحله اخر؛ اصلا بهش گفتی که ببینی تصمیم اون چیه؟ شاید دلش به بچه رضا بود.

 

چقدر ساده فکر می کرد.

اون می دونست امیر حافظ چه گرگیه.

خیال می کرد از خر شیطون پایین میاد اگر بفهمه من حامله‌م.

 

– اون از خداشه! ولی مشکل من اینه که نمی خوام برگردم به زندگی که یک ساله دارم سگ دو میزنم ازش فرار کنم.

 

نمی دونست حالا دیگه باید چی جواب بده.

باید هم ندونه …اون هیچ وقت توی موقعیت من نبود.

من همینجوری هم نمی تونستم دوباره برگردم پیش مامان و حالا با این اتفاق که افتاده بود اگر بو می برد قطعا همه جا جار می زد که دیگه دختری به اسم نیکی نداره.

 

تنها چیزی که حالا می خواستم بهش فکر کنم، راه حلی برای خلاص شدن از این زائده ای بود که تخمش رو حافظ کاشته بود.

رو به هدیه کردم.

– اون زنه که زیر زمین خونه خان جونت اینا مستاجر بود، هنوز همونجا زندگی میکنه؟

 

چشم هاشو ریز کرد.

– اووو چی شد یاد اون افتادی؟ قبل عیدی ریق رحمت سر کشید …حلوا چهلمش خیرات کردن.

 

اون تنها کسی بود که می دونستم غیر قانونی می تونه همچین کاری انجام بده بدون این که احدی خبر دار بشه.

کشیدن موهام تنها راهی نبود که بشه حرصم رو خالی کرد.

چقدر گذشته بود؟ با جوشونده زعفرون و این چیزو کارم راه می افتاد؟

– هدیه بلند شو سر جدت بریم روی مبل های اون طرف بشینیم، دید دوربین نداره اونجا.

 

از جاش بلند شو و آوایی که تازه داشت نق نق هاش رو شدوع می کرد رو بغل گرفت.

– اول بیا بچه رو شیر بده، هلاک کرد خودشو.

 

بی حوصله دخترم گرفتم.

هیچ وقت سابقه نداشت من تا این حد کلافه باشم که حتی حوصله آوا رو هم نداشته باشم.

 

– به خدا من با این کار موافق نیستم اما اگر باعث میشه تو خیالت راحت تر بشه و برای آوا ضرری نداره، برم برات جوشونده اسفند بیارم.

 

این اولین راه کاری بود که به ذهن هر کسی می رسید و ساده ترینش بود.

– تو این چیزا رو از کجا می دونی؟

 

به چشم های ریز شدم نگاه کرد.

اصلا چه معنی داشت که دختر مجرد راجب راه کار های طبیعی سقط جنین باخبر باشه؟

 

– وا این چه حرفیه؟ خان جون با همینا دوا دکتری می کنه همه رو …

 

زیادی داشتم حساسیت به خرج می دادم.

بی دلیل ذهنم سمت افکار منفی پرواز کرده بود.

– اسپند اگر جاش عوض نشده بود توی قوطی جدا از ادویه هاست.

 

قبل از این که چیزی بخورم، آوا رو سیرش کردم که مبادا اون جوشنده ها مشکلی توی شیرم به وجود بیاره.

 

به محض خوابیدن آوا، عمه‌ش هم با لیوان بزرگی سمتم اومد.

– نبات پیدا نکردم، همینجوری سر بکش اینو.

 

 

ناچار چشم روی هر بد مزگی بستم و با جرعه اول حس کردم تمام محتوایات معدم داره میاد.

– اه این چه کوفتی بود، انگار زقومه.

 

لبم رو با استینم خشک کردم.

– اره دیگه تلخه! هم جهنمو به جون میخری …هم این تلخی رو باید تحمل کنی.

 

پشیمون از خوردنش لیوان رو به عقب هول دادم.

– حاضرم درد بکشم لب به این زهرماری نزنم …

 

زیر لب نوچی گفت و هنوز عقربه ها از پس هم گذر نکرده بودند که صدای چرخش کلید مثل ناقوسی توی خونه پیچید.

هیچ کس جز حافظ کلید نداشت و صدای پارس رکسی زود تر از خودش وارد شد‌.

عجیب بود زود برگشته و قبل این که نگاهی به جوشونده اسپند بندازه، هدیه با خودش توی اشپزخونه برد.

– چه زود اومدی!

 

نگاهی بهم انداخت و مشکوک از حالم پرسید:

– واسا اومدن به خونه خودم باید اجازه بگیرم؟

 

رکسی کنارش قد علم کرد که شونه بالا انداختم.

– نه خب …

 

کتش رو روی مبل انداخت.

– اماده شو، هدیه تو هم لباس بپوش ببرمت خونه.

 

قبل از من هدیه پرسید:

– کجا؟

 

اخم کرد.

– تو میری خونه …نیکی هم با من میاد جایی که بگم.

 

سمت اتاق رفت که سریع پشتش رفتم و درب رو بست.

اومدنم یهویی …حرکاتش غیر قابل پیشبینی.

– نمیگی چی شده؟

 

سمتم چرخید.

– می خوام ببرمت بیرون دلت باز بشه، تقصیر منه کارمو به خاطر تو زود تعطیل کردم.

 

حافظ هیچ وقت بی دلیل کارش رو به چیزی ترجیح نمی داد.

استرس این که مبادا فهمیده باشه موردی پیش اومده بیشتر به جونم افتاد اما سعی کردم رفتارم رو عادی تر نشون بدم.

– مگه دلم گرفته بود که میخواستی باز بشه؟ راستشو بگو حافظ …تو بی دلیل کاری انجام نمیدی! هنوز غروب هم نشده تو برگشتی خونه.

 

لحظه ای مکث کرد و سمتم چرخید.

– از کی تا حالا منو سین جیم می کنی بابت کار هام؟ آماده میشی یا فقط میخوای داوود و جالوت بخونی واسم؟

 

انقدر فاصله‌ش با من کم بود که ترس حمله از طرفش رو داشتم و سعی کردم دورش بزنم.

– کجا می خوای ببریم؟

 

از توی کمد لباس اسپرت بیرون اورد و جاش رو به کت و شلوارش داد.

– جای بدی نمیریم! لباس گرم واسه بچه بردار.

 

جوابی ازش نگرفتم و دیگه هم نمی خواستم بیشتر از این وراجی کنم.

برای بیرون رفتن قانع نشده بودم اما ناچار شدم لباس بپوشم.

به هدیه سپردم تا آوا رو آماده کنه و حافظ بغلش گرفت تا خودش تا پایین بیارتش.

دل و دماغی برای ارایش و به خودم رسیدن نداشتم …چه اهمیتی داشت که من رو کی با این ظاهر ببینه؟

 

به محض رفتن حافظ، جلوی هدیه رو گرفتم و پچ وار لب زدم:

– از دهنت یه وقت در نیاد جلوی حافظ!

 

سری به نشونه تایید تکون داد که رضایت دادم پایین بریم.

حافظ پشت فرمون نشسته بود و داشت سعی میکرد به آوا رانندگی یاد بده که خنده ریزی به سر خوشی دخترم زدم.

اگر رابطه من و حافظ مثل سابق بود، حالا شاید ما میشدیم جز خوشبخت ترین آدم های این شهر.

 

راهی تا خونه پدری حافظ نبود و خیلی زود هدیه رو دکش کرد تا خودمون تنها باشیم.

– نگفتی کجا میریم!

 

شیشه ماشین رو یکم پایین داد و به خاطر آوا، سیگارشو روشن کرد و دودش رو از پنجره بیرون داد.

– تو که از خرید کردن بدت نمیاد! واس چی انقدر پیگیری؟ میخوایم بریم خرید.

 

دلم می خواست سوال بعدی رو بپرسم اما در نهایت می دونستم که جواب کاملی نمیگیرم و فقط منتظر موندم که ببینم کجا مقصدمونه.

 

رفت …شاید نزدیک نیم ساعت همینطور توی ترافیک می رفت تا بالاخره وارد پارکینگ مجتمع تجاری شد.

– می خوای لباس بگیری؟

 

آوا رو از بغلم گرفت و اشاره کرد پیاده بشم.

جواب هام رو با تاخیر می داد تا بیشتر و بیشتر جنون برسونتم.

– اره! یکم تند تر بیا …

 

قفل ماشین رو زد و وارد آسانسور شد.

تیپ من و حافظ زمین تا اسمون تفاوت داشت و به هم نمی خورد.

لباس هام کهنه یا نخ نما نبود اما هر کس مارو می دید خیال باطل می کرد.

 

– واسه خودت می خوای لباس بخری یا آوا؟

 

دست پشت کمرم گذاشت.

– من یا رختکن لباس دارم، آوا هم تا پنج سالیگیش لباس خریدیم دم سیسمونیش … می خوام واسه تو بگیرم.

 

نه …این چیزی نبود که من می خواستم.

– چی؟ فکرکردی من خودم دستم چلاقه که تو می خوای برام صدقه لباس بخری؟ لارم نیست، من خودم لباس زیاد دارم.

 

با چشم بهم اشاره کرد.

– فعلا با یک دست اومدی خونه من!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x