رمان رخنه پارت ۵۷

4.4
(19)

 

 

نذاشت حرفم رو تموم کنم.

– لازم نیست …د یالا کار دادم شایسته.

 

کیفش رو باز کرد و به من اشاره کرد که رو به روش بشینم.

پنبه الکلی رو روی پوست دستم زد و نیم نگاهی به حافظ انداخت که حداقل بتونه راحت به کارش برسه.

هنوز سوزن رو نزدیک پوستم نیورد که حافظ تاکید وار دو قدم مونده به آشپزخونه داد زد:

– دستت خطا نره!

 

پوزخندی زدم که یواشکی طی صمیمیتی که تو سال گذشته با هم داشتیم لب زد:

– خدا بخیر کنه.

 

سوزن رو توی دستم فرو برد که سوزش عجبی رو متحمل شدم اما از فرصت اسفتاده کردم و به محض بیرون اورد سرنگ، مچ شایسته رو گرفتم.

– هر چی شد بگو جوابش منفیه، شمارمو که داری بهم خبر بده.

 

مچش رو محکم فشار دادم که راهی جز اطاعت نمی تونست داشته باشه و پشت سر هم گردنش رو بالا پایین کرد.

حافظ درست سر موقع رسید.

– سوراخ کردی دستشو، شر شر خون راه افتاد …بزار جلوش اون گاز استریل رو.

 

نذاشت دیر بجنبه و خودش دست به کار شد.

– جمع کن بگم واست آژانس بگیرن.

 

حافظ گاز استریل رو محکم به دستم فشار داد که چشم هام از درد روی هم رفت.

– آخ چیکار میکنی؟

 

سرشو نزدیک اورد و شاسته رفت تا دست هاش رو بشوره.

– چی در گوش هم میخوندید؟

 

چقدر نکته بین بود.

حالا چه جوابی داشتم بهش بدم؟!

– از صحبت های زنونه سر در نمیاری، گفتنش علاج دردی نیست.

 

دندون های رو روی هم سایید و صدای نکره‌ش گوشت تنم رو آب کرد.

– میخوای بگم دختره الپر داشت چی تو گوشت ال و بل و جیمبل می کرد؟

 

دستم رو از توی دستش بیرون اوردم.

– نمی دونستم انقدر به بحث های خاله زنکی علاقه داری، نگران نباش کسی علیه تو توطئه نمیکنه …داشت می پرسید آخرین رابطون با هم واسه چه تاریخیه!؟

 

با کنکاش تک تک سلول های مردمک چشمم رو رصد کرد که بهش توپیدم.

– به عالم و آدم شک داری، برو تنهایی تو غاز زندگی کن.

 

از روی مبل بلند شد.

– کار به همونجا هم میرسه، دیر نیست …

 

مات بودم.

انقدر مات که حتی متوجه رفتن شایسته و حافظ نشدم و با نق و نوق و آوا سر از دنیای خودم در اوردم.

حتی یادم رفت بپرسم جواب این آزمایش کوفتی چه ساعتی میاد و چقدر باید صبر کرد

 

آوا رو بغل و شیر آب رو برای شستنش گرم کردم.

بچه رو تر و خشکش کردم و بلا فاصله گوشیم صدای آهنگ نواخت و سراسیمه سمتش دوییدم.

تعجب بود که شایسته به همین سرعت بخواد جواب رو بهم بده.

 

آوا رو دور حوله پیچیدم و جواب دادم:

– بله؟

 

صدای نفس نفس می اومد.

– الو نیکی جان! خودتی؟

 

ترسیده و اول جواب دادم:

– اره چطور؟ چی شده؟ حرف بزن دختر!

 

معطل نکرد و سریع حرفش رو زد:

– اومدم آزمایشگاه، جوابش تا فردا اماده نمیشه اما به گمونم حامله باشی …به حدس من اطمینان نکن یه سر تا داروخونه برو.

 

دنیا روی سرم آوار شد.

این تنها چیزی بود که می تونست لکه سیاهی رو کاغذ سفید و چروک زندگیم بندازه.

– به …به حافظ چیزی نگفتی راجب این قضیه؟

 

از پشت تلفن پوزخندی زد.

– بچه شدی؟ چی می خواستی بگم؟ هر کی ندونه من که خوب می دونم چه خبره.

 

می خواستم همونجا به اندازه موهای سرم ازش تشکر کنم اما وقت براز این کار نبود و بلافاصله به محض قطع کردن تلفن دنبال راه چاره ای برای رفتن به داروخونه گشتم اما هر طور که فکر می کردم به راه بنبست میرسیدم چون به گوش حافظ می رسید.

 

لباس های بچه رو تنه‌ش کردم و شیر خشکش رو هم توی دستش دادم.

تنها راه حل می تونست هدیه باشه …

 

تا راضی کردن و قانع شدن که آلو توی دهنش خیس بخوره تقریبا یک ربی طول کشید و بالاخره رضایت داد تا اینجا بیاد و چیزی که خواسته بودم رو برام بگیره.

 

در واقع می خواستم فقط با این باور برسم که امکان ندازه و شایسته و حافظ هر دو دارن اشتباه میکنن.

این که قبل از یک سال هدیه خودش رو رسوند می تونست از خوش شانسی باشه با بد شانسی اما هر چی که بود فقط قدم تا قدم من رو به جنون فکری نزدیک تر میکرد.

 

هنوز پا از درب خونه داخل نذاشته بود که قد و بالام رو رصد کرد و غرید:

– به دلم افتاده بود، آخرش هی گفتم این داداش من باز دست گل به آب داده …بفرما اینم نتیجه‌ش!

 

بی حوصله نایلون رو از دستش گرفتم.

– هنوز که چیزی مشخص نیست؛ شلوغش نکن.

 

شالش رو در اورد.

– مامانم و آقاجان بفهمن به ولله سکته میزنن …د برو دستشویی اگر هنوز ناشتایی.

 

استرس داشتم و حرف های هدیه ام بیشتر من رو توی برزخ می برد.

من هنوز کلی مسئله و سوال بی جواب داشتم و این که می تواست بعد از جواب این لعنتی به کدومش برسم رو دیگه خدا می دونست.

 

چشم هام رو بستم و با استخاره باز کردم.

نه …یقینا که نه …نمی تونست حتی واقعیت داشته باشه.

 

– نیکی؟ مردی اون تو دختر؟ بیا بیرون دیگه جون به لبم کردی!

 

با دست های بیجونم درب رو باز کردم و بیچاره وار با هدیه خیره شدم.

حرف توی دهنم نمی چرخید و زبونم قاصر شده بود.

– د حرف بزن دیگه!

 

وا رفته دست هام رو آب کشیدم و بیبی چک رو توی جعبه‌ش انداختم.

– چی بگم؟ خدا زد پس کله‌م …من هی گفتم این آخر و عاقبتشه کو گوش شنوا؟ آه و نفرین مرسده پشتم بود تهش شد این.

 

اشکم به پهنای صورت داشت می ریخت و هدیه دستم رو گرفت تا منو روی مبل نشوند.

– نکن اینجا آوا می ترسه! مرسده اصلا مثقالی چنده که حرفش پیش خدا یه دخلی داشته باشه؟ نگران چیی؟

 

موهام رو از حرص چنگ زدم.

– خیال می کنی نگران حرف مرسده‌م؟ من سیاه پوش آبروی خودمم …چهار روز دیگه زن مطلقه تو خیابون راه برم شکمم بالا اومده باشه، میشم انگشو نمای اهل و نا اهل شهر.

 

شونه هام رو گرفت.

سعی داشت آرومم کنه.

تلاشش موفقت آمیزنبود.

من آتیش زیر خاکستر بودم که تازه شعله ور شدم و این آب مثل بنزین عمل می کرد.

 

– با گریه کردن چیزی درست نمیشه، می خوای زنگ بزنم داداشم؟

 

خواست بلند بشه که مچش رو گرفتم.

– من از ترس داداش تو گفتم اینو توی هزار تا سوراخ سمبه بپیچی بیاری واسم، اون وقت می خوای زنگ بزنم دادار دودور راه بندازی؟ اونم از خداشه کل شهرو سور میده که به مرادش رسیده.

 

سر جاش میخ شد.

دیگه هیچ حرکتی نکرد که دوباره بین حرف های قلمبه‌م ترورش نکنم.

 

– پس می خوای چی کار کنی؟

 

یه جوری صحبت می کرد که انگار خودش ذهنم رو نخونده.

من نمی خواستم یه آدم دیگه ای به این دنیایی که سگ صاحبش رو نمیشناسه اضافه کنم.

چاره ای جز همون فکر شوم به ذهنم نرسید و بدون مکث جواب دادم:

– سقط …

 

کلمه ای جز بلا نبود.

– چی؟ بگو به جان اوا دروغ میگی؟

 

جوری منو تکون می داد که حرف ازم بیرون بکشه که به عقب آهسته هولش دادم.

– نکن اینجوری! میگی چیکار کنم؟ حکایت من و داداشت، حکایت مشک گندیده و آبِ شیرینه …کجای کاری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سما اسمان
2 سال قبل

بخدا خیلی کمه ،😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭🥺🥺🥺🥺

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x