رمان اردیبهشت پارت ۱۷

4.6
(18)

 

 

ارمغان دنبال آرام رفت و دوباره دست چپش رو گرفت .

 

– فردا بهت زنگ می زنم . باشه ؟

 

آرام نمی خواست بیشتر از اون جلوی چشم های فراز بمونه … الکی سر تکون داد و درو باز کرد و رفت بیرون .

 

فراز از لای در دویست و شش سفیدی رو دید که آرام سوارش شد … داشت چه اتفاقی می افتاد ؟ … زیر گوشش داشت چه اتفاقی می افتاد و خبر نداشت ؟!

 

بی اختیار به سمت در هجوم برد که ارمغان یکدفعه مقابلش پرید :

 

– فراز !

 

– اون کی بود ؟!

 

ارمغان دستاشو گذاشت روی شونه های اون … تقریباً التماس کرد :

 

– حرف می زنیم … بهت می گم !

 

– دارم می گم کی بود که الان …

 

– تو رو خدا ! آبرومون می ره … آبروم می ره ! فراز جانم … کوتاه بیا !

 

نگاه فراز به سختی از درِ بسته جدا شد و نشست توی چشم های غرق در آرایش و التماس ارمغان .

 

ارمغان نفس تندی کشید … خواست باز هم چیزی بگه که خواهر شوهرش اومد توی حیاط :

 

– ارمغان جون کجا موندی تو ؟ همه سراغت رو می گیرن ! باید برقصی با افشار !

 

ارمغان مکثی کرد … با تأخیر نگاهش رو از فراز گرفت و از کنارش گذشت و به داخل برگشت .

***

همه ی شب رو کابوس می دید … کابوس های عجیب و غریب و بی سر و ته . کابوس مرده ها و زنده ها … کابوس چیزهایی که واقعی نبودند یا بودند .

 

یک بار دختر بچه ای شده بود که توی حیاط می چرخید و بازی می کرد . یک بار مادر بزرگش که حالا مرده بود رو می دید که داشت موهاشو شونه می زد . یک بار خواب مار می دید … یک بار خواب زلزله .

 

و بعد از همه ی اینا خواب آدمی رو دید که چشم های خاکستری داشت و اونو کتک می زد و لباسهاشو توی تنش پاره می کرد .

 

صدای زنگ موبایلش که بلند شد … ناگهان از خواب پرید .

 

داغ بود و منگ … انگار که داشت توی یک آتیش نامرئی می سوخت . نمی دونست ساعت چنده .

 

کند و بی رمق دست بالا برد و موبایلش رو از زیر متکا برداشت و جواب داد :

 

– الو ؟

 

– الو ، آرام جون ؟ … حالت خوبه ؟

 

چند لحظه طول کشید تا اینکه آرام تونست ذهن بیمار و تب زده اش رو به کار بندازه و تشخیص بده این صدا ، صدای ارمغانه . با بی حالی چشم هاشو بست و دوباره روی تختش ولو شد .

 

– آرام جون ؟ … الو ؟ هستی ؟

 

– بله … سلام !

 

– سلام عزیزم ، ببخش مزاحمت شدم . میخواستم بذارم فردا که اومدی دفترم حرف بزنیم … ولی طاقت نیاوردم . می شنوی صدامو آرام ؟

 

آرام با بی حالی تأیید کرد :

 

– می شنوم !

 

– می شه امروز یه جایی قرار بذاریم و همو ببینیم ؟

 

– نه !

_ خواهش می کنم !

 

آرام نفس عمیقی کشید :

 

– ببخشید ارمغان جون … ولی نمی تونم ! حالم خوب نیست ! مریضم !

 

ارمغان سکوت کرد … آرام با لحنی تب دار و هذیون آلود تکرار کرد :

 

– مریضم ، تب دارم ! … حالم خوب نیست ! ببخشید ! ببخشید !

 

و گوشی رو قطع کرد و دوباره به خوابی عمیق فرو رفت … .

 

فصل ششم :

 

ساعت ده شب بود که بعد از یک گشت و گذار بی سرانجام با افشار توی بازارها ، از ماشینش پیاده شد ، خسته و افسرده با کلیدش در حیاط رو باز کرد و وارد حیاط شد . افشار براش تک بوقی زد … به زور لبخندی روی لب هاش آورد و دستش رو تکون داد و بلافاصله در رو بست .

 

افشار می خواست با هم روز تعطیل خوبی داشته باشن ، ولی اون نمی تونست . ذهنش مدام درگیر آرام بود … هر کاری می کرد نمی تونست اونو فراموش کنه .

 

در چوبی ورودی رو باز کرد و وارد شد . نمی دونست محسن خونه است یا نه … براش مهم هم نبود . فقط تصمیم داشت یکراست به اتاقش بره و بخوابه .

 

کفش های پاشنه بلندش رو از پا کند و فیلتر ورودی رو طی کرد و بعد سر جا ایستاد .

 

محسن خونه بود … بیدار بود … و تنها هم نبود ! فراز هم بود !

 

هر دو مرد نشسته بودند روی کاناپه های راحتی مقابل تی وی خاموش و در سکوتی ناراحت کننده ، سیگار می کشیدند .

 

این چیزی نبود که ارمغان انتظارش رو داشت … ولی به خودش اجازه ی جا خوردن هم نداد . گفت :

 

– سلام !

 

سرفه ای کرد .

 

صدای سلامش در اون سکوت سنگین خیلی گوش خراش و زننده به نظر می رسید .

 

فراز هیچ واکنشی نشون نداد … حتی سر بلند نکرد تا نگاهش کنه . ولی محسن گفت :

 

– علیک سلام ! افشار رفت ؟

 

– آره !

 

– بیا بشین … شام خوردی ؟

 

ارمغان باز هم سرفه ای کرد :

 

– بیرون شام خوردم ! … من می رم بخوابم ، خسته ام ! فردا دادگاه …

 

– بیا بشین !

 

ایندفعه فراز بود که دستور داد … ارمغان سکوت کرد . فراز خاکه ی سیگارش رو توی زیر سیگاری تکون داد و به مبل مقابلش اشاره کرد و ادامه داد :

 

– زیاد وقتت رو نمی گیرم !

 

ارمغان نگاه مرددی به محسن انداخت … محسن با حرکت تند چشم بهش علامت داد که معطل نکنه و بشینه .

 

ارمغان نفس عمیقی کشید … جلو رفت و روی مبل مقابل فراز نشست .

 

فراز هنوز هم نگاهش نمی کرد . محسن گفت :

 

– چای میخوری یا قهوه ؟

 

ارمغان گفت :

 

– هیچی نمی خوام !

 

محسن اخم هاشو توی هم کشید ، از جا بلند شد و غر زد :

 

– یه کوفتی باید بخوری بهرحال !

 

و همون طوری غر غر زنان از اونها دور شد و توی آشپزخونه رفت . مشخصاً رفته بود تا ارمغان و فراز تنها باشن و راحت حرف بزنن .

 

ارمغان پای راستش رو انداخت روی پای چپش … به پشتی مبل تکیه زد و نگاهش رو به فراز دوخت .

 

فراز عصبی و گرفته بود . یک شلوار کتون سورمه ای و تیشرت پوشیده بود و بر خلاف همیشه خیلی به خودش نرسیده بود . آخرین کام رو از سیگارش گرفت ، فیلتر سوخته رو توی زیر سیگاری رها کرد و بعد بدون مقدمه پرسید :

 

– تو می دونستی ؟

 

ارمغان موند چی بگه … می دونست ؟ نمی دونست ؟ … بعد نفس عمیقی کشید :

 

– کم و بیش !

 

فراز از ناراحتی چشم هاشو بست و تکرار کرد :

 

– کم و بیش ؟!

 

– یه مدتی قبل بهم گفته بود یکی اومده خواستگاریش که … خب ! نمی دونم چرا از حرفاش حس کردم طرف به دلش نشسته ! ولی همون وقتا هم می گفت میخواد جواب رد بده به پسره ! … نمی دونم یهو چطور جدی شد همه چی ! چون از منم …

 

– عقد کردن ؟

 

– نمی دونم !

 

فراز نگاه تندی بهش انداخت :

 

– تو خودت گفتی که جدی شده !

 

ارمغان چشم هاشو باریک کرد و با حالتی جدی و مچ گیرانه … پرسید :

 

– اصلاً گیریم عقد کرده باشن … مشکلی هست مگه ؟!

 

فراز با ناباوری نگاهش کرد و بعد خندید :

 

– منو ببین یک ساله زندگیمو سپردم دست کی ! مشکلش رو نمی دونی ؟!

 

– نه ! فکر می کردم خوشحال بشی اگه بدونی عاقبت بخیر شده !

 

– به نظرت فردا بر میگرده سر کار ؟!

 

ارمغان باز هم با غافلگیری سکوت کرد … چون نمی دونست ! آرام واقعاً برمیگشت به دفترش یا نه ؟ دیشب اینقدر متنفر نگاهش می کرد که … بعید می دونست . فراز از سکوتش پاسخ گرفته بود که نفس عمیقی کشید :

 

– خیلی خب … حالا برو !

 

ولی ارمغان نرفت … سر جا موند و نگاه کرد به فراز که خسته بود … سرش رو خم کرده و کف دستاشو روی چشمای داغش گذاشته بود .

 

– من … فکر کردم که باید بهت بگم ، ولی …

 

فراز نگاه تندی بهش انداخت و با عصبانیت حرفش رو قطع کرد :

 

– ولی نگفتی ! … بهر دلیلی نگفتی ! … و من …

 

– فراز …

 

– من بهت گفته بودم ارمغان … خواهش کرده بودم مراقبش باشی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x