ارمغان دنبال آرام رفت و دوباره دست چپش رو گرفت .
– فردا بهت زنگ می زنم . باشه ؟
آرام نمی خواست بیشتر از اون جلوی چشم های فراز بمونه … الکی سر تکون داد و درو باز کرد و رفت بیرون .
فراز از لای در دویست و شش سفیدی رو دید که آرام سوارش شد … داشت چه اتفاقی می افتاد ؟ … زیر گوشش داشت چه اتفاقی می افتاد و خبر نداشت ؟!
بی اختیار به سمت در هجوم برد که ارمغان یکدفعه مقابلش پرید :
– فراز !
– اون کی بود ؟!
ارمغان دستاشو گذاشت روی شونه های اون … تقریباً التماس کرد :
– حرف می زنیم … بهت می گم !
– دارم می گم کی بود که الان …
– تو رو خدا ! آبرومون می ره … آبروم می ره ! فراز جانم … کوتاه بیا !
نگاه فراز به سختی از درِ بسته جدا شد و نشست توی چشم های غرق در آرایش و التماس ارمغان .
ارمغان نفس تندی کشید … خواست باز هم چیزی بگه که خواهر شوهرش اومد توی حیاط :
– ارمغان جون کجا موندی تو ؟ همه سراغت رو می گیرن ! باید برقصی با افشار !
ارمغان مکثی کرد … با تأخیر نگاهش رو از فراز گرفت و از کنارش گذشت و به داخل برگشت .
***
همه ی شب رو کابوس می دید … کابوس های عجیب و غریب و بی سر و ته . کابوس مرده ها و زنده ها … کابوس چیزهایی که واقعی نبودند یا بودند .
یک بار دختر بچه ای شده بود که توی حیاط می چرخید و بازی می کرد . یک بار مادر بزرگش که حالا مرده بود رو می دید که داشت موهاشو شونه می زد . یک بار خواب مار می دید … یک بار خواب زلزله .
و بعد از همه ی اینا خواب آدمی رو دید که چشم های خاکستری داشت و اونو کتک می زد و لباسهاشو توی تنش پاره می کرد .
صدای زنگ موبایلش که بلند شد … ناگهان از خواب پرید .
داغ بود و منگ … انگار که داشت توی یک آتیش نامرئی می سوخت . نمی دونست ساعت چنده .
کند و بی رمق دست بالا برد و موبایلش رو از زیر متکا برداشت و جواب داد :
– الو ؟
– الو ، آرام جون ؟ … حالت خوبه ؟
چند لحظه طول کشید تا اینکه آرام تونست ذهن بیمار و تب زده اش رو به کار بندازه و تشخیص بده این صدا ، صدای ارمغانه . با بی حالی چشم هاشو بست و دوباره روی تختش ولو شد .
– آرام جون ؟ … الو ؟ هستی ؟
– بله … سلام !
– سلام عزیزم ، ببخش مزاحمت شدم . میخواستم بذارم فردا که اومدی دفترم حرف بزنیم … ولی طاقت نیاوردم . می شنوی صدامو آرام ؟
آرام با بی حالی تأیید کرد :
– می شنوم !
– می شه امروز یه جایی قرار بذاریم و همو ببینیم ؟
– نه !
_ خواهش می کنم !
آرام نفس عمیقی کشید :
– ببخشید ارمغان جون … ولی نمی تونم ! حالم خوب نیست ! مریضم !
ارمغان سکوت کرد … آرام با لحنی تب دار و هذیون آلود تکرار کرد :
– مریضم ، تب دارم ! … حالم خوب نیست ! ببخشید ! ببخشید !
و گوشی رو قطع کرد و دوباره به خوابی عمیق فرو رفت … .
فصل ششم :
ساعت ده شب بود که بعد از یک گشت و گذار بی سرانجام با افشار توی بازارها ، از ماشینش پیاده شد ، خسته و افسرده با کلیدش در حیاط رو باز کرد و وارد حیاط شد . افشار براش تک بوقی زد … به زور لبخندی روی لب هاش آورد و دستش رو تکون داد و بلافاصله در رو بست .
افشار می خواست با هم روز تعطیل خوبی داشته باشن ، ولی اون نمی تونست . ذهنش مدام درگیر آرام بود … هر کاری می کرد نمی تونست اونو فراموش کنه .
در چوبی ورودی رو باز کرد و وارد شد . نمی دونست محسن خونه است یا نه … براش مهم هم نبود . فقط تصمیم داشت یکراست به اتاقش بره و بخوابه .
کفش های پاشنه بلندش رو از پا کند و فیلتر ورودی رو طی کرد و بعد سر جا ایستاد .
محسن خونه بود … بیدار بود … و تنها هم نبود ! فراز هم بود !
هر دو مرد نشسته بودند روی کاناپه های راحتی مقابل تی وی خاموش و در سکوتی ناراحت کننده ، سیگار می کشیدند .
این چیزی نبود که ارمغان انتظارش رو داشت … ولی به خودش اجازه ی جا خوردن هم نداد . گفت :
– سلام !
سرفه ای کرد .
صدای سلامش در اون سکوت سنگین خیلی گوش خراش و زننده به نظر می رسید .
فراز هیچ واکنشی نشون نداد … حتی سر بلند نکرد تا نگاهش کنه . ولی محسن گفت :
– علیک سلام ! افشار رفت ؟
– آره !
– بیا بشین … شام خوردی ؟
ارمغان باز هم سرفه ای کرد :
– بیرون شام خوردم ! … من می رم بخوابم ، خسته ام ! فردا دادگاه …
– بیا بشین !
ایندفعه فراز بود که دستور داد … ارمغان سکوت کرد . فراز خاکه ی سیگارش رو توی زیر سیگاری تکون داد و به مبل مقابلش اشاره کرد و ادامه داد :
– زیاد وقتت رو نمی گیرم !
ارمغان نگاه مرددی به محسن انداخت … محسن با حرکت تند چشم بهش علامت داد که معطل نکنه و بشینه .
ارمغان نفس عمیقی کشید … جلو رفت و روی مبل مقابل فراز نشست .
فراز هنوز هم نگاهش نمی کرد . محسن گفت :
– چای میخوری یا قهوه ؟
ارمغان گفت :
– هیچی نمی خوام !
محسن اخم هاشو توی هم کشید ، از جا بلند شد و غر زد :
– یه کوفتی باید بخوری بهرحال !
و همون طوری غر غر زنان از اونها دور شد و توی آشپزخونه رفت . مشخصاً رفته بود تا ارمغان و فراز تنها باشن و راحت حرف بزنن .
ارمغان پای راستش رو انداخت روی پای چپش … به پشتی مبل تکیه زد و نگاهش رو به فراز دوخت .
فراز عصبی و گرفته بود . یک شلوار کتون سورمه ای و تیشرت پوشیده بود و بر خلاف همیشه خیلی به خودش نرسیده بود . آخرین کام رو از سیگارش گرفت ، فیلتر سوخته رو توی زیر سیگاری رها کرد و بعد بدون مقدمه پرسید :
– تو می دونستی ؟
ارمغان موند چی بگه … می دونست ؟ نمی دونست ؟ … بعد نفس عمیقی کشید :
– کم و بیش !
فراز از ناراحتی چشم هاشو بست و تکرار کرد :
– کم و بیش ؟!
– یه مدتی قبل بهم گفته بود یکی اومده خواستگاریش که … خب ! نمی دونم چرا از حرفاش حس کردم طرف به دلش نشسته ! ولی همون وقتا هم می گفت میخواد جواب رد بده به پسره ! … نمی دونم یهو چطور جدی شد همه چی ! چون از منم …
– عقد کردن ؟
– نمی دونم !
فراز نگاه تندی بهش انداخت :
– تو خودت گفتی که جدی شده !
ارمغان چشم هاشو باریک کرد و با حالتی جدی و مچ گیرانه … پرسید :
– اصلاً گیریم عقد کرده باشن … مشکلی هست مگه ؟!
فراز با ناباوری نگاهش کرد و بعد خندید :
– منو ببین یک ساله زندگیمو سپردم دست کی ! مشکلش رو نمی دونی ؟!
– نه ! فکر می کردم خوشحال بشی اگه بدونی عاقبت بخیر شده !
– به نظرت فردا بر میگرده سر کار ؟!
ارمغان باز هم با غافلگیری سکوت کرد … چون نمی دونست ! آرام واقعاً برمیگشت به دفترش یا نه ؟ دیشب اینقدر متنفر نگاهش می کرد که … بعید می دونست . فراز از سکوتش پاسخ گرفته بود که نفس عمیقی کشید :
– خیلی خب … حالا برو !
ولی ارمغان نرفت … سر جا موند و نگاه کرد به فراز که خسته بود … سرش رو خم کرده و کف دستاشو روی چشمای داغش گذاشته بود .
– من … فکر کردم که باید بهت بگم ، ولی …
فراز نگاه تندی بهش انداخت و با عصبانیت حرفش رو قطع کرد :
– ولی نگفتی ! … بهر دلیلی نگفتی ! … و من …
– فراز …
– من بهت گفته بودم ارمغان … خواهش کرده بودم مراقبش باشی !