رمان سرمست پارت ۵۳

3.9
(15)

 

 

بعد از کلی انتظار، ماهد با دست پر برگشت.

تو هرکدوم از دستاش سه تا پاکت بزرگ بود.

پنج تا از پاکت ها رو، روی صندلی عقب گذاشت و سوار ماشین ‌شد.

 

تنها پاکتی که دستش بود و به سمتم گرفت و گفت:

– اونور خیابون یه پارکه. تو پارکه سرویس بهداشتی هست میریم اونجا ماشین و جلوی پارک میذارم تو سریع برو لباسات و عوض کن. بقیه لباس‌ها هم توی پاکت‌های دیگن، اونا رو خونه امتحان کن. امیدوارم خوشت بیاد!

 

با بهت پاکت رو از دستش گرفتم.

– چه نیازی به این همه لباس بود؟ من یه مانتو و شلوار بسم بود.

 

دهنش رو با خنده و تمسخر کج کرد.

– خدایا این حجم از حرف زدن عجیبه! ساکت باش تا برسیم.

 

لبخند پرمحبت و مهربونی زدم.

– با اینکه الان حقته یکی بزنم تو سرت اما پرروییه تشکر نکنم. ممنون به خاطر همه چی!

 

سری تکون داد و بوسی توی هوا فرستاد.

ماشین رو روشن کرد که دوباره صدای قاروقور شکمم دراومد.

خجل سرم و پایین انداختم که صدای خندونش به گوشم خورد.

– بعد بیمارستان میریم رستوران.

 

دیگه نتونستم تحمل کنم و با جیغ گفتم:

– راه بیفت فقط.

 

قهقهه‌ای زد و ماشین رو به حرکت درآورد.

خیابون رو دور زد و دقیقا روبه‌روی سرویس بهداشتی که لب پارک بود نگه داشت.

– بدو تا کسی ندیده. میخوای باهات بیام؟

 

در ماشین رو باز کردم و پاکت رو به خودم فشردم.

– نمیخواد، میرم سریع برمیگردم. بعدشم چجوری میخوای بیای دستشویی زنونه!

 

انگشت شستش رو به سمتم گرفت.

– اوکی بیب.

 

چشم غره‌ای بهش رفتم و از ماشین پیاده شدم.

با سرعت صد و بیستا خودم و به دستشویی رسوندم. خداروشکر هیچکس نبود.

 

سریع از توی پاکت شلوار پارچه‌ای مشکی رو برداشتم و با شلوار خونگی‌ای که پام بود عوض کردم؛ روی لباس آستین بلندی که تنم بود مانتوی نسبتا بلند لیمویی تن کردم و شال مشکی ای که سرم بود هم با روسری ساتن سفید عوض کردم.

 

شلوار و شال رو توی پاکت انداختم و از سرویس بهداشتی خارج شدم.

 

 

 

ماهد به در ماشین تکیه داده بود و دست به سینه منتظرم وایساده بود.

 

تک سرفه‌ای کردم و جلو رفتم.

با دیدنم تبسم عمیقی کرد.

– عالی مثل همیشه! بشین بریم که مطمئن بشیم گل دختر بابایی هم سالم و سلامت توی شکم مامانشه.

 

ابرویی بالا انداختم و در ماشین رو باز کردم.

– تو که چندوقت پیش میگفتی پسره! حالا چیشده که دختر شده؟

 

با احتیاط روی صندلی نشستم و پاکت و به عقب انداختم. ماهد هم نشست و با پررویی تمام گفت:

– از اونجایی که دخترا بابایی ترن!

 

کمربند رو بستم و به صندلی تکیه دادم.

– برای من واقعا فرقی نداره دختر باشه یا پسر! فقط میخوام سالم باشه.

 

سر کج کرد و با آرامش و حالی خوب بهم زل زد.

– ممنون سایه.

 

سوالی پرسیدم:

– برای چی؟

 

حالت صورتش گرفته شد.

– اگه تو نبودی بعید میدونم میتونستم این روزا رو ببینم! طعم پدر شدن رو بچشم!

 

خم شدم و بازوش رو بغل کردم؛ با صدای آروم و غمگینی گفتم:

– ای کاش زن و شوهر بودیم. صیغه‌ای نه، واقعی!

 

سیبک گلوش با شدت بالا پایین شد.

– کاش! اگه خانوادت مانعمون نمیشدن، من این همه عذاب نمی‌کشیدم! مجبور نمی‌شدم مهشید رو عقد کنم.

 

احساس کردم صداش بغض داره!

ناباور سرم و بلند کردم.

– چی؟ مجبور شدی؟

 

به خودش اومد. دستی به صورتش کشید و استارت زد.

– بیخیال.

 

دستم و روی دستش گذاشتم و نذاشتم ماشین رو روشن کنه.

– نه صبر کن! اول جواب سوالم و بده. یعنی چی که مجبور شدی؟

 

تلخندی زد و زمزمه کرد:

– ول کن سایه. یه چیزی از خودم پروندم.

 

میدونستم که هیچوقت بی دلیل حرفی رو به زبونش نمیاره! پافشاری کردم و عصبی و کنجکاو دوباره سوالم رو تکرار کردم.

– یعنی چی که مجبور شدی ماهد؟ تو مگه از روی علاقه با مهشید ازدواج نکردی؟

 

 

چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و با دادی که زد، هینی کشیدم.

– نه! همه چی زوری و اجباری بوده! علاقه ای در کار نبوده سایه.

 

مبهوت چشم درشت کردم. دهن باز کردم تا چیزی بگم که نذاشت.

– برات تعریف میکنم همه چی رو، اما قبلش بریم بیمارستان خیالمون راحت بشه باشه؟

 

نیمچه لبخندی زدم و “باشه” ای گفتم.

 

****

 

به بیمارستان رفتیم و چندتا آزمایش و سونوگرافی ازم گرفتن و مشخص شد که بچه سالمه. وقتی دکتر گفتش که مشکلی نیست، انگار دنیا رو بهم دادن!

 

بعد از اون هم به یه رستوران کوچیکی که توی فضای باز صندلی چیده بودن رفتیم و غذا سفارش دادیم.

 

دستم و زیر چونه‌م زدم و کنجکاو نگاهم و به ماهد دوختم.

– خب تعریف کن.

 

نفس عمیقی کشید و کمی به جلو متمایل شد.

– نُه سال پیش روز تولدت و یادته؟ روزی که همه چی رو تموم کردی!

 

با به یاد آوردن خاطرات، صورتم و با درد جمع کردم.

– آره.

 

ته ریشش رو خاروند.

– البته داره ده سال میشه!… بیخیال. من اون روز کلی تدارک برات چیده بودم… میخواستم سوپرایزت کنم که تو سوپرایزم کردی و همه چی رو بهم زدی! من اون روز حتی میخواستم بهت پیشنهاد فرار بدم. وقتی خانوادت مخالف ازدواج ما بودن پس منم فکر میکردم که حاضری بدون اینکه کسی بفهمه با من ازدواج کنی و بعدش باهم بریم دور از همه کس و همه چیز یه زندگی تشکیل بدیم!

 

بامکث گلوش رو صاف کرد.

– اما همه‌ی تصوراتم برعکس از آب دراومدن. وقتی اومدم دنبالت که ببرمت خونه و تولد بگیریم، تو با بی رحمی تمام بهم گفتی که وقتی مادر و پدرت مخالفن نمیتونی با من باشی که خودت هم خوب یادته!… اینا رو نمیگم که الان ناراحت بشی و عذاب وجدان بگیری؛ فقط میخوام حقایق رو بفهمی.

من اون روز شکستم سایه، خرد شدم! غرورم ذره‌ای برام اهمیت نداشت اما با قلب تیکه تیکه شده و مچاله شده‌م کاری نمیتونستم بکنم. بعد از اینکه تو رو به خونت رسوندم، به یه کافه‌ی غیرمجازی که برای یکی از بچه‌های بیمارستان بود رفتم. باورت میشه اون روز نزدیک دوازده پیک مشروب خوردم؟ منی که تو عمرم لب به سیگار نمیزدم، اون شب به قدری مست شدم که فکر میکردم همه‌ی مشتریا تویی!

 

 

 

صورتم رو مبهوت چنگ زدم.

– من… من هیچی نمی‌دونستم. خبر نداشتم!

 

سرش و به معنای تایید تکون داد.

– آره نمیدونستی چون نذاشتم بفهمی. من نمیخواستم حالت و بد کنم! خب چی داشتم میگفتم؟… آهان، دقیقا همون شب از شانس بد من چندنفر میز کناریم نشسته بودن و وقتی حال بد منو دیدن، برای اینکه ازم سواستفاده کنن اومدن پیشم و سر میزم نشستن.

یکیشون که از همه آدم حسابی تر به نظر می‌رسید، کارت های پاسور و روی میز قرار داد و گفتش که بازی کنیم. منم که اصلا تو این دنیا نبودم و رو ابرا سیر میکردم سریع قبول کردم و بازی رو شروع کردیم.

 

چینی به بینیش داد و با تاسف خندید.

– اول ماشینم و قمار کردم که سریع از دستم رفت. بعد از اون تمام پولام و ساعت گرون قیمتی که دستم بود. اونا به راحتی دورم زده بودن و داشتن همه‌ی داروندارم رو از چنگم درمیاوردن.

همون موقع ها که میخواستم یه دست دیگه بازی کنم، مهشید اومد و وقتی موضوع رو فهمید، منو از سر میز بازور بلند کرد و از کافه بیرون برد.

 

دستش و توی هوا تکون داد و لباش و بهم فشرد.

– که البته بعدش فهمیدم یکی از همونایی که بین اون مردا بودن، پسرعموی مهشید بوده و مهشید هم به خاطر همون راه افتاده بود اومده بود اون کافه. اما خب با دیدن من یه جورایی دلش برام سوخته بوده. با اونا دعوا کرد و منِ مست فارغ از همه جا رو برداشته بود برده بود بیرون. در اصل شروع آشناییمون اینجوری بوده.

 

آرنجم و روی میز گذاشتم و صورتم و به دستم تکیه دادم.

– چه خفن! اسم اون پسرعموش چیه؟ یعنی در اصل کدوم پسرعموش؟

 

همون موقع غذاها رو آوردن. گارسون همه غذاها رو، روی میز چید و پرسید:

– امر دیگه‌ای ندارید؟

 

ماهد لبخند به لب جواب داد:

– نه ممنون.

 

گارسونه تکون ریزی به سرش داد و رفت.

ماهد بلند شد و کتش رو از تنش درآورد و در همون حین گفت:

– روزبه. به جز اون پسرعموی دیگه‌ای نداره، چطور؟

 

پس درست فکر میکردم! این روزبه همونیه که با مهشید رابطه داره و باعث شده مهشید به ماهد خیانت کنه!

 

در بطری نوشابه‌رو باز کردم و کمی توی لیوان ریختم؛ لیوان رو برداشتم و کمی از محتویات داخلش رو مزه مزه کردم.

– هیچی همینجوری کنجکاو شدم. خب ادامش رو بگو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x