رمان اردیبهشت پارت ۱۹

3.8
(23)

 

 

ارمغان گفت :

 

– آرام … می خواستم چیزی بهت بگم ، ناراحت نشو ! … ولی فراز نسبت به تو …

 

آرام به تندی میون حرفش پرید :

 

– خواهش می کنم ارمغان جون … نگید ! هیچی نگید ! … من عذاب وجدان نمی خوام ! هیچی نمی خوام ! … من فقط می خوام همه چی تموم شه !

 

ارمغان لب هاشو روی هم چفت کرد … نمی خواست بگه عذاب وجدان . چون احساس فراز به آرام مطمئناً عذاب وجدان نبود .

 

– خب … حالا که انگار واقعاً تصمیمت رو گرفتی و میخوای بری … پس اجازه بده بهت یک موقعیت شغلی پیشنهاد بدم !

 

– چی ؟!

 

– توی شرکت یکی از آشنایان ! حیطه ی کاریشون مربوط به طراحی داخلی و دکوراسیونه ! جای خوبیه … حقوقش بالاست !

 

– چقدر بالا ؟

 

– زیاد ! … تقریباً شاید ماهی شش تومن هم بدن !

 

– چرا اینقدر زیاد ؟

 

– مهمه ؟ … تو که می خوای بارت رو ببندی و بری ! اینطوری راحت تری !

 

آرام با ناراحتی نگاهش رو از اون گرفت . آره ، یه زمانی می خواست بره ، ولی … مجید … .

 

– خب … حالا قبول می کنی یا نه ؟

 

– نه !

 

– چرا ؟ …

 

آرام جوابی نداد .

 

ارمغان بزاق دهانش رو قورت داد و تکیه زد به پشتی صندلیش و با لحنی مردد اضافه کرد :

 

– خوب شد که قبول نکردی . نمیخواستم بهت بگم ، ولی … فراز … شرکتی که گفتم مال پدرشه … یعنی اون خواست که …

 

آرام تند نفس کشید … انگار خیلی سعی می کرد جلوی منفجر شدن خودش رو بگیره . به قدری عصبی شده بود که دیگه اختیاری روی کلماتش نداشت .

 

– نمی خواستین بهم بگید ؟ هه … ولی چرا ؟ واقعاً چی بهتون می رسه از این کارا ؟

 

ارمغان با ناراحتی سرش رو تکون داد :

 

– من … متأسفم !

 

– منم متأسفم ! … برای اینهمه حماقتم متأسفم ! من بهتون اعتماد کردم … شما گفتید که یک زنید ! طرف منید !

 

– من طرف توام !

 

– شما خواهر اون آشغالید !

 

صداش بی اختیار بالا رفت … ارمغان آزرده نگاهش کرد :

 

– خیلی خوبه ! تو که گفتی به خاطر رابطه ی من و فراز ازم متنفر نمی شی !

 

آرام چشم هاشو برای لحظاتی بست . خسته بود … انگار توی میدون کارزاری تک و تنها افتاده بود و حتی یک دوست واقعی دور و برش نمی دید .

 

– من ازتون متنفر نیستم . ولی فکر می کنم از اولشم نباید به دفترتون می یومدم . حماقت از خودم بود . حالا … حالا همه چی تموم شد ! من …

 

نگاه کرد به چشم های ارمغان :

 

– ممنونم که با من خوب بودین توی این مدت ، ولی … وقت خداحافظی رسیده .

 

از روی صندلی بلند شد … ارمغان گفت :

 

– مراقب خودت هستی ، مگه نه ؟

 

آرام نتونست جوابش رو بده . کوله اش رو روی شونه اش انداخت و به سمت در راه افتاد . در اتاق ارمغان رو باز کرد و بعد …

 

سر جا میخکوب موند !

 

فراز حاتمی پشت در ایستاده بود … با دست هایی که توی جیب های شلوارش بود ، چشم های جدی و حالتِ سخت و سنگی صورتش … که انگار همه ی حرف های ارمغان و آرام رو شنیده بود .

 

در لحظه ی اول آرام نتونست هیچ واکنشی نشون بده . ارمغان به سرعت از پشت میزش کنار اومد و گفت :

 

– فراز اینجا چیکار می کنی تو ؟!

 

فراز نگاهش رو از صورتِ آرام نگرفت … .

 

– فراز … قرارمون این نبود ! تو به من قول دادی …

 

اما فراز باز هم نگاهش رو از صورت آرام نگرفت .

 

این دفعه ی چندم بود که آرام حس می کرد بازی خورده ؟ … به ارمغان نگاه کرد :

 

– واقعاً که … ارمغان جون !

 

ارمغان مستأصل و بیچاره نتونست چیزی بگه . آرام خواست از کنار فراز رد بشه … فراز سد راهش شد :

 

– بمون حرف بزنیم !

 

آرام از کنارش رد شد … فراز بند کوله اش رو گرفت . ارمغان هین بلندی کشید :

 

– ولش کن فراز … من همه چی رو بهش گفتم !

 

آرام با نفرت کوله اش رو کشید و از دست فراز آزاد کرد ، بعد با سرعت به سمت در خروجی تقریباً دوید . حس خفگی داشت . از حضور فراز در نزدیکیش … از اینکه فکر میکرد از ارمغان بازی خورده .

 

در آستانه ی در خروجی … فراز باز هم بند کوله اش رو گرفت .

 

– بمون آرام … فقط حرف می زنیم ! نیازی نیست که …

 

آرام تقریباً جیغ زد :

 

– ولم کنید !

 

کوله اش رو به طرف خودش کشید … ولی ایندفعه فراز ولش نکرد .

 

– نمیخوام بهت آسیبی بزنم ! فقط میخوام به حرفام گوش بدی ! اینقدر سخته ؟!

 

آرام با نفرت ایندفعه کوله اش رو چنان محکم کشید که از بین دست های فراز رها شد . چرخید و زهردار ترین نگاهِ ممکن رو به فراز دوخت و گفت :

 

– آره ، سخته ! شنیدن صداتون سخته … دیدنتون سخته ! … حتی نفس کشیدن توی جایی که شما حضور دارین برام سخته !

 

فراز به سرعت چشماشو بست و نفسش رو حبس کرد توی سینه اش … انگار آرام با حرفاش تف انداخته بود توی صورت اون .

 

ولی آرام بس نکرد … ادامه داد :

 

– به من ظلم کردید … شما و خواهرتون ! منو بازی دادید … نمی دونم دنبال چی هستید ! برام مهم نیست آقای حاتمی … من نمی بخشم ! به جز این هم هیچ حرفی بین ما نیست !

 

قلبش تند و بی امان می زد … اگر میتونست ، میخواست باز هم اونجا بمونه و با کلمات زهر دارش فراز رو شکنجه بکنه . ولی نه … بغضِ نیشتر زده به گلوش ، بهش هشدار می داد که بس کنه و همین حالا بره . واگرنه دیگه نمی تونست جلوی سیل اشکاشو بگیره .

 

نگاه متنفر و عصبیشو از فراز گرفت و قدمی از دفتر بیرون رفت .

 

ولی بعد فراز اونو گرفت …

 

اول بازوشو به چنگ گرفت و بدنِ لرزون و کوچیکِ آرام رو با خشونت به تخت سینه اش کوبید … آرام از شدت شوک هین خفه ای کشید … و بعد دست دیگه ی فراز درست روی گلوش نشست … .

 

– از حرفایی که بهم گفتی مطمئنی عشقِ من ؟!

 

صداش خفه و تو دماغی بود … مثل ماری که آماده ی پاشیدنِ زهرش باشه ، از خشم هیس هیس می کرد .

 

قلب آرام توی سینه اش آوار شد …

 

از تکرارِ آغوشِ فراز حاتمی … از اون ” عشق من ” گفتنِ لعنتیش … از نفس هاش که شقیقه ی ملتهب و گونه اش رو می سوزوند .

 

لال شده بود … نمی تونست چیزی بگه . وقتی فراز رهاش کرد … دو قدمی به مقابل تلو خورد و برای اینکه پخش زمین نشه ، نرده های کنار پلکان رو گرفت .

 

فراز گفت :

 

– پس ما هیچ حرفی برای گفتن نداریم عزیزم … یادت باشه ! هیچ حرفی نداریم !

 

آرام حس تهوع میکرد … میخواست بالا بیاره . حتی نمی تونست صبر کنه تا دکمه ی آسانسور رو بزنه … فقط از پله ها دوید پایین … .

 

فقط میخواست از فراز حاتمی و دست های کثیفش دور بشه … .

 

فقط دوید پایین … و نفهمید کِی به گریه افتاد … .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بنی
بنی
2 سال قبل

عالی بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x