ارمغان گفت :
– آرام … می خواستم چیزی بهت بگم ، ناراحت نشو ! … ولی فراز نسبت به تو …
آرام به تندی میون حرفش پرید :
– خواهش می کنم ارمغان جون … نگید ! هیچی نگید ! … من عذاب وجدان نمی خوام ! هیچی نمی خوام ! … من فقط می خوام همه چی تموم شه !
ارمغان لب هاشو روی هم چفت کرد … نمی خواست بگه عذاب وجدان . چون احساس فراز به آرام مطمئناً عذاب وجدان نبود .
– خب … حالا که انگار واقعاً تصمیمت رو گرفتی و میخوای بری … پس اجازه بده بهت یک موقعیت شغلی پیشنهاد بدم !
– چی ؟!
– توی شرکت یکی از آشنایان ! حیطه ی کاریشون مربوط به طراحی داخلی و دکوراسیونه ! جای خوبیه … حقوقش بالاست !
– چقدر بالا ؟
– زیاد ! … تقریباً شاید ماهی شش تومن هم بدن !
– چرا اینقدر زیاد ؟
– مهمه ؟ … تو که می خوای بارت رو ببندی و بری ! اینطوری راحت تری !
آرام با ناراحتی نگاهش رو از اون گرفت . آره ، یه زمانی می خواست بره ، ولی … مجید … .
– خب … حالا قبول می کنی یا نه ؟
– نه !
– چرا ؟ …
آرام جوابی نداد .
ارمغان بزاق دهانش رو قورت داد و تکیه زد به پشتی صندلیش و با لحنی مردد اضافه کرد :
– خوب شد که قبول نکردی . نمیخواستم بهت بگم ، ولی … فراز … شرکتی که گفتم مال پدرشه … یعنی اون خواست که …
آرام تند نفس کشید … انگار خیلی سعی می کرد جلوی منفجر شدن خودش رو بگیره . به قدری عصبی شده بود که دیگه اختیاری روی کلماتش نداشت .
– نمی خواستین بهم بگید ؟ هه … ولی چرا ؟ واقعاً چی بهتون می رسه از این کارا ؟
ارمغان با ناراحتی سرش رو تکون داد :
– من … متأسفم !
– منم متأسفم ! … برای اینهمه حماقتم متأسفم ! من بهتون اعتماد کردم … شما گفتید که یک زنید ! طرف منید !
– من طرف توام !
– شما خواهر اون آشغالید !
صداش بی اختیار بالا رفت … ارمغان آزرده نگاهش کرد :
– خیلی خوبه ! تو که گفتی به خاطر رابطه ی من و فراز ازم متنفر نمی شی !
آرام چشم هاشو برای لحظاتی بست . خسته بود … انگار توی میدون کارزاری تک و تنها افتاده بود و حتی یک دوست واقعی دور و برش نمی دید .
– من ازتون متنفر نیستم . ولی فکر می کنم از اولشم نباید به دفترتون می یومدم . حماقت از خودم بود . حالا … حالا همه چی تموم شد ! من …
نگاه کرد به چشم های ارمغان :
– ممنونم که با من خوب بودین توی این مدت ، ولی … وقت خداحافظی رسیده .
از روی صندلی بلند شد … ارمغان گفت :
– مراقب خودت هستی ، مگه نه ؟
آرام نتونست جوابش رو بده . کوله اش رو روی شونه اش انداخت و به سمت در راه افتاد . در اتاق ارمغان رو باز کرد و بعد …
سر جا میخکوب موند !
فراز حاتمی پشت در ایستاده بود … با دست هایی که توی جیب های شلوارش بود ، چشم های جدی و حالتِ سخت و سنگی صورتش … که انگار همه ی حرف های ارمغان و آرام رو شنیده بود .
در لحظه ی اول آرام نتونست هیچ واکنشی نشون بده . ارمغان به سرعت از پشت میزش کنار اومد و گفت :
– فراز اینجا چیکار می کنی تو ؟!
فراز نگاهش رو از صورتِ آرام نگرفت … .
– فراز … قرارمون این نبود ! تو به من قول دادی …
اما فراز باز هم نگاهش رو از صورت آرام نگرفت .
این دفعه ی چندم بود که آرام حس می کرد بازی خورده ؟ … به ارمغان نگاه کرد :
– واقعاً که … ارمغان جون !
ارمغان مستأصل و بیچاره نتونست چیزی بگه . آرام خواست از کنار فراز رد بشه … فراز سد راهش شد :
– بمون حرف بزنیم !
آرام از کنارش رد شد … فراز بند کوله اش رو گرفت . ارمغان هین بلندی کشید :
– ولش کن فراز … من همه چی رو بهش گفتم !
آرام با نفرت کوله اش رو کشید و از دست فراز آزاد کرد ، بعد با سرعت به سمت در خروجی تقریباً دوید . حس خفگی داشت . از حضور فراز در نزدیکیش … از اینکه فکر میکرد از ارمغان بازی خورده .
در آستانه ی در خروجی … فراز باز هم بند کوله اش رو گرفت .
– بمون آرام … فقط حرف می زنیم ! نیازی نیست که …
آرام تقریباً جیغ زد :
– ولم کنید !
کوله اش رو به طرف خودش کشید … ولی ایندفعه فراز ولش نکرد .
– نمیخوام بهت آسیبی بزنم ! فقط میخوام به حرفام گوش بدی ! اینقدر سخته ؟!
آرام با نفرت ایندفعه کوله اش رو چنان محکم کشید که از بین دست های فراز رها شد . چرخید و زهردار ترین نگاهِ ممکن رو به فراز دوخت و گفت :
– آره ، سخته ! شنیدن صداتون سخته … دیدنتون سخته ! … حتی نفس کشیدن توی جایی که شما حضور دارین برام سخته !
فراز به سرعت چشماشو بست و نفسش رو حبس کرد توی سینه اش … انگار آرام با حرفاش تف انداخته بود توی صورت اون .
ولی آرام بس نکرد … ادامه داد :
– به من ظلم کردید … شما و خواهرتون ! منو بازی دادید … نمی دونم دنبال چی هستید ! برام مهم نیست آقای حاتمی … من نمی بخشم ! به جز این هم هیچ حرفی بین ما نیست !
قلبش تند و بی امان می زد … اگر میتونست ، میخواست باز هم اونجا بمونه و با کلمات زهر دارش فراز رو شکنجه بکنه . ولی نه … بغضِ نیشتر زده به گلوش ، بهش هشدار می داد که بس کنه و همین حالا بره . واگرنه دیگه نمی تونست جلوی سیل اشکاشو بگیره .
نگاه متنفر و عصبیشو از فراز گرفت و قدمی از دفتر بیرون رفت .
ولی بعد فراز اونو گرفت …
اول بازوشو به چنگ گرفت و بدنِ لرزون و کوچیکِ آرام رو با خشونت به تخت سینه اش کوبید … آرام از شدت شوک هین خفه ای کشید … و بعد دست دیگه ی فراز درست روی گلوش نشست … .
– از حرفایی که بهم گفتی مطمئنی عشقِ من ؟!
صداش خفه و تو دماغی بود … مثل ماری که آماده ی پاشیدنِ زهرش باشه ، از خشم هیس هیس می کرد .
قلب آرام توی سینه اش آوار شد …
از تکرارِ آغوشِ فراز حاتمی … از اون ” عشق من ” گفتنِ لعنتیش … از نفس هاش که شقیقه ی ملتهب و گونه اش رو می سوزوند .
لال شده بود … نمی تونست چیزی بگه . وقتی فراز رهاش کرد … دو قدمی به مقابل تلو خورد و برای اینکه پخش زمین نشه ، نرده های کنار پلکان رو گرفت .
فراز گفت :
– پس ما هیچ حرفی برای گفتن نداریم عزیزم … یادت باشه ! هیچ حرفی نداریم !
آرام حس تهوع میکرد … میخواست بالا بیاره . حتی نمی تونست صبر کنه تا دکمه ی آسانسور رو بزنه … فقط از پله ها دوید پایین … .
فقط میخواست از فراز حاتمی و دست های کثیفش دور بشه … .
فقط دوید پایین … و نفهمید کِی به گریه افتاد … .
عالی بود