رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۹۰

بدون دیدگاه
  – هر وقت اونجا می‌رم، تفریحی شکار می‌کنم. این سری هم طبق عادت، شب قبلش چند تا تله کار گذاشتم و وقتی که صبح سروقتشون رفتم، فقط یکیشون چیزی رو…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۸۹

بدون دیدگاه
  بلند شدم و به‌سمت سرویس بهداشتی رفتم. شیر آب رو باز کردم و مشت پر آبی به صورتم زدم و ناخودآگاه هق زدم. دلم از نامردی این روزگار بد…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۸۸

بدون دیدگاه
        چشم غره‌ای بهم رفت اما بی‌توجه بوسه‌ی کوتاهی روی لبش که به خاطر فشار دستم غنچه شده بود، زدم و صورتشو رها کردم.   – تازه…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۸۷

بدون دیدگاه
    اصرار بر موندن داشتم؛ نه تنهایی، بلکه با خودش. حداقل تا وقتی که بتونه اون حرف‌هایی که زده رو جبران کنه. بعد از گذشت چند ساعت، همچنان بدنم…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۸۶

بدون دیدگاه
      – من… من نمی‌دونم چی بگم…   بوسه‌ی سطحی روی لبش زدم. مثل معتادی شده بودم که بعد از چند روز، مواد بهش رسیده بود و حالا…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۸۵

بدون دیدگاه
    سر چرخاندم و با نفس‌نفس، به پشت در تکیه دادم. همچنان تا دقایق پیش، مشغول بحث با اصلان بودم. از من اصرار برای رفتن و از اون انکار…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت۸۴

بدون دیدگاه
  “چکاوک”   ماتم گرفتن تنها کاری بود که از دستم برمی‌اومد. پاهامو توی شکمم جمع کردم و زانوهامو بغل گرفتم. امروز چهارمین روزی بود که از صدرا دور بودم…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۸۳

بدون دیدگاه
  – زن تو، دختر منه.   با صدای نه چندان آرومی، با تاکید گفتم: – بود! دخترت بود… چکاوک زمانی دخترت بود که تا لحظه‌ی آخر، چشم انتظار حمایت…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۸۲

بدون دیدگاه
      توی فکر فرو رفته بود. معلوم بود حرفام داره روش تاثیر می‌ذاره که در همین حین، تیر آخر رو هم زدم. – خدا زبون رو داده برای…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۸۱

بدون دیدگاه
  دستش رو روی دستم گذاشت و با صدایی که شدیداً ناراحت بود گفت: – باشه غلط کردم… آروم باش.   سرمو بلند کردم و اول نگاه گذرایی به قسمتی…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۸۰

بدون دیدگاه
    هر دومون به خاطر پله‌ها به نفس‌نفس افتاده بودیم و انقدر بی‌جون بودم که جوابی به حرفاش ندم. – راه بیا دختر، فس‌فس نکن. اینجا از این بار…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۷۹

بدون دیدگاه
آ   نفهمیدم چند ساعته که کنار این دیوار، توی خودم جمع شدم و هر بار از ترس دیده شدن، از جام تکون نخورم. نه هوا سرده و نه فصل…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۷۸

بدون دیدگاه
    انگار که آتیشش زده باشم، مثل بمب منفجر شد و داد زد. – حرف دهنتو بفهم! من کِی تورو واسه هوسم خواستم که به خودت اجازه میدی همچین…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۷۷

بدون دیدگاه
  با تاخیر، نگاهش روم ثابت شد. انگار داشت حرفم رو حلاجی می‌کرد. حرف بدی زدم؟! شاید، ولی حقیقت بود. من تو خونه‌ای زندگی می‌کردم که خانمش کسی دیگه‌ بود و…
رمان ناجی

رمان ناجی پارت ۷۶

بدون دیدگاه
    سراغ آستین بعدی لباسش رفت و من هم سعی کردم به جای نگاه کردن به رگ بیرون زده‌ی دستش، حواسم رو به بحثشون بدم. خدایا! آخه الان موقع…