رمان پسر بد پارت 203 سال پیش۳۱ دیدگاه* * * * با زجر نالیدم : + چرا بهم نگفتی یه پلیسی؟! … ها ویلیام؟! … . کلافه لب زد : _ چون نمیخواستم بدونی … هقی زدم…
حوالی چشمانت ❤️👀 پارت443 سال پیش۴ دیدگاهسحر: خداروشکر که الان حالت خوبه _حالا یه خبر دیگه دارم برات سحر:چیشده _من حاملم سحر:واییی دختر راست میگی الهی من دور تو و نینیت بگردم. _خدانکنه سحر:از…
رمان پسر بد پارت 193 سال پیش۲۹ دیدگاه* * * * اروم وارد اتاق کارش شدم و در رو بستم … نفسمو لرزون بیرون فرستادم و دست به کمر ، سراسر اتاقشو انالیز کردم … شب بود…
رمان به تلخی حقیقت پارت 183 سال پیش۴۳ دیدگاهــ عه اریک! الان نه! ☆کارولین☆ لبامو از جا کند خل وضع! ــ باشه باشه عصبی نشو خوجمله! با عشوه خندیدم و دستشو گرفتم رفتیم پایین و صدای سوت و…
پاییزه خزون پارت ۳۵3 سال پیش۱ دیدگاه پاییزه خزون _ باشه رواله پس بریم _میریم خانم عجول ولی اول نسکافتو بخور بعد میریم _آخ خوب شد گفتیاا دارم غش میکنم از صب چیزی نخوردم … آراز…
رمان پسر بد پارت 183 سال پیش۳۰ دیدگاه* * * * پشت سرش پا تند کردم و گفتم : + همه چیو … همه چیو باید برام توضیح بدی ! … میفهمی ویلیام؟! … همه چی !…
رمان پسر بد پارت 173 سال پیش۸۷ دیدگاه* * * * بی حوصله پوفی کشیدم و حرصی رو به ماموره ، گفتم : + این جناب سرگردتون نمیخواد بیاااد؟! … . اخم ریزی کرد و خواست چیزی…
رمان عشق خلافکار پارت 463 سال پیش۲ دیدگاهسری تکون میده و رو به یکی از افراد میگه: حرکت کن سمت خونه * * * * * بیشتر ون ها وقتی که افراد پیاده شدن به سمت پارکینگ…
رمان پسر بد پارت 163 سال پیش۲۵ دیدگاه* * * * نفس عمیقی کشیدم و وارد فرودگاه شدم … سالن خیلی شلوغ بود ! … زبونی روی لبام کشیدم و به طرف اولین پذیرشی که نسبت به…
سرنوشت تلخ دریا ♥️پارت هشتم3 سال پیش۸ دیدگاهپارت هشتم با بغضی که داشتم روی پله ها نشستم زدم زیر گریه دیگ نمیتونستم تحمل کنم اینهمه درد زجر مامان کجایی که دلم واست یه ذره شده دیگ خسته…
سرنوشت تلخ دریا ♥️پارت هفتم🤍3 سال پیشبدون دیدگاهپارت هفتم پشت در اتاقی که توش منتظرم بود ایستادم دودل بودم که در بزنم یانه، بهم فرصت فکر کردن نداد و درو باز کرد منو داخل اتاق کشید درو…
سرنوشت تلخ دریا♥️پارت شیشم3 سال پیشبدون دیدگاهپارت شیشم سمت ما اومد بدون اینکه نگاهی به من بندازه گفت +حواست کجاس پسر جون _مگه ماشینتون آسیب دیده که حواسمو جمع کنم +اگه آسیب میدید که باید جفت…
رمان به تلخی حقیقت پارت 173 سال پیش۴۲ دیدگاهمارسل رفت پیش مادر و پدرش و حالا من موندا بودم با اریک و مامان بابام… بابا ــ خب اریک از معاملت بگو چیشد ؟طرفت کی بود؟! اریک ــ خوب…
رمان به تلخی حقیقت پارت 163 سال پیش۱ دیدگاهنشسته بود رو به روم و به بخار قهوه نگا میکرد +نمیخوای چیزی بگی؟! سرشو بالا گرفت و نگاش میخکوب شد به نگام… چقد دلتنگ این چشمای سیاه رنگش بودم……
رمان پسر بد پارت 153 سال پیش۶۶ دیدگاه&& ویلیام && نامه رو اروم پایین گرفتم و مات زده ، به نقطه ی نامعلومی خیره شدم … . رفت؟! … یعنی به همین آسونی ولم کرد؟! … .…