رمان پسر بد پارت 19

4.6
(14)

* * * *

اروم وارد اتاق کارش شدم و در رو بستم …
نفسمو لرزون بیرون فرستادم و دست به کمر ، سراسر اتاقشو انالیز کردم …
شب بود و ساعت ۹ …
تازه از بیرون برگشته بودیم ، شاممونو که توی رستوران خوردیم …
صدای آب از توی حموم میومد و این نشون میداد که ویلیام الان تو حمومه …
مضطرب زبونی رو لبام کشیدم و دستامو چلوندم …
اومده بودم اتاقشو تا قبل از اینکه از حموم بیاد بیرون ، بگردم …
اینکه چرا اون مامور های پلیس ، ویلیام رو سرگرد خطاب میکردن داشت منو می کُشت ! … .
از فوضولی و کنجکاوی داشتم به فتا میرفتم ! … .
اهسته به طرف میز کارش قدم برداشتم …
پشتش قرار گرفتم و شروع به زیر و رو کردن وسایل روش کردم …
ولی هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نکردم …
کلافه پوفی کشیدم و چنگی به موهای قهوه ای رنگم زدم …
با دیدن کِشوی زیر میز ، زودی دستمو بردم و کشیدمش ولی باز نشد …
زوم شدم روش که دیدم قفل داره ! … .
یادم اومد وقتی داشتم روی میز رو میگَشتم ، یه کلید نسبتا ریز دیدم … .
سرمو بالا گرفتم و میز رو انالیز کردم که همون موقع کلید رو پیدا کردم …
خنده ی آروم ، کوتاه و خوشحالی کردم …
رودی ورش داشتم و توی قفل کشو چرخوندمش که باز شد …
کشو رو کشیدم بیرون که یه سری برگه توش دیدم …
متعجب ابرویی بالا انداختم و لبامو بهَم فشردم …
برگه ها رو در آوردم و مطالب روش رو خوندم :

” سرگرد شلبی …
به شما ماموریت داده شده که گروه مافیایی ، آن باند بزرگ خلافکار را به دام بی اندازید … .
شما فرد لایقی برای اینکار هستید …
ما منتظر خبر دستگیری آن قاچاقچیان ؛ توسط شما هستیم ، سرگرد ! … . ”

آب دهنمو با بهت قورت دادم …
یعنی … یعنی ویلیامِ من ، یه …
یه پلیسه؟! …
اما … اما چطور ممکنه؟! …
چرا هیچوقت به ما چیزی نگفت در این باره؟! …
خاله کلارا گفته بود که ویلیام فقط واسه شرکتی که توی پاریس داره و کار مدلینگش ، اونجاس …
پس این برگه ها چی میگن؟! …
نفسام کش دار شده بودن …
اون فقط ۲۴ سالشه ، چطور دیگه مقام سرگرد بهش دادن؟! …
برگه ها رو گذاشتم سرجاشون و دستمو به سرم گرفتم …
سرگیجه ی بدی بهم دست داده بود …
من حدس میزدم اون یه خلافکار باشه ولی نه پلیس ! …
اخه چطور؟! …
اون پلیسه و من تازه الان خبردار شدم؟! …
یعنی جدی جدی یه پلیسه؟! … .
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و بعد از مرتب کردن برگه ها ، کشو رو بستم … .
قفلش کردم و کلیدشو هم گذاشتم جایی که بود …
به طرف در پا تند کردم و از اتاق زدم بیرون … .

* * * *

+ تو رو خدا شیلااا …
بگو ، بگو واقعیت داره؟! …

شیلا دودل بهم زل زد …
امروز هم مثه اون روز اومده بودن اینجا تا با ویلیام بحرفن … .
منم یه جای خلوت گیرش انداختم تا سوالامو از اون بپرسم …
با خواهش و تمنا بهش زل زده بودم که کلافه هوفی کشید و با پایین انداختن سرش ، گفت :

_ آره ، واقعیت داره ..‌.
ویلیام ، یه مامور پلیسه ! …

نفسمو لرزون بیرون فرستادم …
با بهت لب زدم :

+ پ … پس چطور تو اون روز ب …
بهم گفتی … بهم گفتی که ‌…
که رئیستونه و گروه ” ققنوس تنها ” مال اونه؟! …
م … مگه پلیسا هم گروه …
گروه تشکیل میدن؟! …
اونطور که من … من میدونم ، گروه ها واسه خلافکارا و قاچاق چیاس ! …

دستی پشت گردنش کشید و به سختی ، آروم لب زد :

_ خب آره ، تو درست میگی …
ولی …

نفسشو محکم بیردن فرستاد و ادامه داد :

_ ولی این نقشه ی خود سرگرد بود …
اون … اون خودشو میونِ قاچاقچیا ، یه آدم خلافکار جا زده تا بتونه راحت مچشونو بگیره …
اون یه مامور مخفیه …

با حیرت لب زدم :

+ چند ساله؟! …

نفس عمیقی کشید و گفت :

_ ویلیام یه ، دو سه سالی میشه که اومده توی اداره ی پلیس … .
سنش خیلی پایین بود و قبولش نمیکردن …
ولی اون چون دیوونه ی این شغل بود ، خودشو خوب نشون داد که میتونه یه افسر لایق و شایسته باشه …
ویلیام اگه نمی بود ، اگه راه کار ها و فکرای اون نمی بود …
مطمعنن تا الان ما یه دونه قاچاقچی رو هم توی دام ننداخته بودیم …
سنش نسبت به افسر های دیگه ، خیلی پایینه …
میشه گفت ، جَوون ترین سرگرد اداره س …
پیشنهاد اون بود که یه گروه مثلا خلافکار بزنیم تا خلافکارا جذبمون شن …
ویلیام توی پارتی هاشون شرکت میکنه و وقتی متوجه جای محموله ها میشه ، به اداره خبر میده و اونا هم صبحش میریزن به وسایل قاچاقیشون و همشونو به فنا میدن ! …
ویلیام بابت این هوش و زکاوتش ، مقام سرگرد گرفته …
افسر هایی هستن که همسن پدر و پدر بزرگ ویلیام سن دارن و زیر دستشن …
اون … اون رقیب ای زیادی داره ! …
دشمنای ویلیام رو نمیشه شمرد ! … .
الانم ماموریت بزرگی بهش داده شده ، اونم گیر انددختن باند بزرگیه که چند ماهی میشه اومده تو پاریس و اهل آدم رباییه ! … .

با دلهره لب زدم :

+ چه باندی؟! …

متفکر لب زد :

_ باندی که قاچاق دختر میکنه ولی اصلی ترین کارش ، ابنه که ادما رو گیر میندازه و اعضای مهم بدنشونو …
مثل قلب و کلیه و اون چیزا رو …
در میاره و به ادمای پولدار با قیمت زیادی میفروشه …
و ویلیام ، الان سعی داره همون باند رو …
گیر بندازه ! …

ویلیاممممم😍😎

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
29 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sni
Sni
2 سال قبل

جیووون

atena
atena
2 سال قبل

ویلیام عجب جیگریه بیشوررر

atena
atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

من یکی خوبشو دارم ک جونشو برام میده😂😂
اینا فقط نظر هس ک میدم وگرنه ما دلباخته ایم😂😂😂😂

Darya
2 سال قبل

وای چقدر ویلیام خوشگل😍

یه سوال عکسی که برای شخصیت ویلیام گذشتی ایرانی؟
اگه ایرانی بدم تورش کنم😅

Darya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

ای بابا
پس من نمیخوامش من فقط ایرانی
ولی خاک بر سر پسرای ایرانی یعنی دوتا هم خوشگل نیست بزارید روی رمان

رها
2 سال قبل

احیانا کارن ک رئیس باند خلافکارا نیست ؟

اخ از تو چیزی بعید نی یهو … میزنی تو حسشون 😂

Darya
پاسخ به  رها
2 سال قبل

منم حس میکنم کارن خلافکار

رها
2 سال قبل

وقتی اینجور میگی یعنی هس اخ تو چقدر مردم ازاری سارا با قلب من بازی نکن قلبم ضعیفه سکته میکنمااا 🥲😂

Nafas •_•
...
2 سال قبل

پارت بعدو بزار از کنجکاوی درم میمیرم😑🤐😜

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

میگما من خواب نیمه گمشده مو دیدم نگو این ویلیام بوده 😂کپی خودشهپس ماله کنه😂❤️

*ترشی سیر *
R
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

سارا دیشب خواب زیر نویس دار دیدم پری شب خواب خواهران غریبو دیدم سارا ینی درانیده من چه اتفاقی می افته یا خود خدا 😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑

*ترشی سیر *
R
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

به قرآن راست میگم ینی قرار بازی گر بشم آخ جون 😁انشا الله ببینم این مرز چیه

z
z
2 سال قبل

فک کنم قراه اون باند بیان آوینو بدزدن بد ویلیام بره پدرشونو دراره🥺💔😂

z
z
2 سال قبل

پارت گذاری سریع کار خیریست که بسیار ثواب دارد نقطه😶🤭😂

29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x