* * * *
اروم وارد اتاق کارش شدم و در رو بستم …
نفسمو لرزون بیرون فرستادم و دست به کمر ، سراسر اتاقشو انالیز کردم …
شب بود و ساعت ۹ …
تازه از بیرون برگشته بودیم ، شاممونو که توی رستوران خوردیم …
صدای آب از توی حموم میومد و این نشون میداد که ویلیام الان تو حمومه …
مضطرب زبونی رو لبام کشیدم و دستامو چلوندم …
اومده بودم اتاقشو تا قبل از اینکه از حموم بیاد بیرون ، بگردم …
اینکه چرا اون مامور های پلیس ، ویلیام رو سرگرد خطاب میکردن داشت منو می کُشت ! … .
از فوضولی و کنجکاوی داشتم به فتا میرفتم ! … .
اهسته به طرف میز کارش قدم برداشتم …
پشتش قرار گرفتم و شروع به زیر و رو کردن وسایل روش کردم …
ولی هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نکردم …
کلافه پوفی کشیدم و چنگی به موهای قهوه ای رنگم زدم …
با دیدن کِشوی زیر میز ، زودی دستمو بردم و کشیدمش ولی باز نشد …
زوم شدم روش که دیدم قفل داره ! … .
یادم اومد وقتی داشتم روی میز رو میگَشتم ، یه کلید نسبتا ریز دیدم … .
سرمو بالا گرفتم و میز رو انالیز کردم که همون موقع کلید رو پیدا کردم …
خنده ی آروم ، کوتاه و خوشحالی کردم …
رودی ورش داشتم و توی قفل کشو چرخوندمش که باز شد …
کشو رو کشیدم بیرون که یه سری برگه توش دیدم …
متعجب ابرویی بالا انداختم و لبامو بهَم فشردم …
برگه ها رو در آوردم و مطالب روش رو خوندم :
” سرگرد شلبی …
به شما ماموریت داده شده که گروه مافیایی ، آن باند بزرگ خلافکار را به دام بی اندازید … .
شما فرد لایقی برای اینکار هستید …
ما منتظر خبر دستگیری آن قاچاقچیان ؛ توسط شما هستیم ، سرگرد ! … . ”
آب دهنمو با بهت قورت دادم …
یعنی … یعنی ویلیامِ من ، یه …
یه پلیسه؟! …
اما … اما چطور ممکنه؟! …
چرا هیچوقت به ما چیزی نگفت در این باره؟! …
خاله کلارا گفته بود که ویلیام فقط واسه شرکتی که توی پاریس داره و کار مدلینگش ، اونجاس …
پس این برگه ها چی میگن؟! …
نفسام کش دار شده بودن …
اون فقط ۲۴ سالشه ، چطور دیگه مقام سرگرد بهش دادن؟! …
برگه ها رو گذاشتم سرجاشون و دستمو به سرم گرفتم …
سرگیجه ی بدی بهم دست داده بود …
من حدس میزدم اون یه خلافکار باشه ولی نه پلیس ! …
اخه چطور؟! …
اون پلیسه و من تازه الان خبردار شدم؟! …
یعنی جدی جدی یه پلیسه؟! … .
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و بعد از مرتب کردن برگه ها ، کشو رو بستم … .
قفلش کردم و کلیدشو هم گذاشتم جایی که بود …
به طرف در پا تند کردم و از اتاق زدم بیرون … .
* * * *
+ تو رو خدا شیلااا …
بگو ، بگو واقعیت داره؟! …
شیلا دودل بهم زل زد …
امروز هم مثه اون روز اومده بودن اینجا تا با ویلیام بحرفن … .
منم یه جای خلوت گیرش انداختم تا سوالامو از اون بپرسم …
با خواهش و تمنا بهش زل زده بودم که کلافه هوفی کشید و با پایین انداختن سرش ، گفت :
_ آره ، واقعیت داره ...
ویلیام ، یه مامور پلیسه ! …
نفسمو لرزون بیرون فرستادم …
با بهت لب زدم :
+ پ … پس چطور تو اون روز ب …
بهم گفتی … بهم گفتی که …
که رئیستونه و گروه ” ققنوس تنها ” مال اونه؟! …
م … مگه پلیسا هم گروه …
گروه تشکیل میدن؟! …
اونطور که من … من میدونم ، گروه ها واسه خلافکارا و قاچاق چیاس ! …
دستی پشت گردنش کشید و به سختی ، آروم لب زد :
_ خب آره ، تو درست میگی …
ولی …
نفسشو محکم بیردن فرستاد و ادامه داد :
_ ولی این نقشه ی خود سرگرد بود …
اون … اون خودشو میونِ قاچاقچیا ، یه آدم خلافکار جا زده تا بتونه راحت مچشونو بگیره …
اون یه مامور مخفیه …
با حیرت لب زدم :
+ چند ساله؟! …
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ ویلیام یه ، دو سه سالی میشه که اومده توی اداره ی پلیس … .
سنش خیلی پایین بود و قبولش نمیکردن …
ولی اون چون دیوونه ی این شغل بود ، خودشو خوب نشون داد که میتونه یه افسر لایق و شایسته باشه …
ویلیام اگه نمی بود ، اگه راه کار ها و فکرای اون نمی بود …
مطمعنن تا الان ما یه دونه قاچاقچی رو هم توی دام ننداخته بودیم …
سنش نسبت به افسر های دیگه ، خیلی پایینه …
میشه گفت ، جَوون ترین سرگرد اداره س …
پیشنهاد اون بود که یه گروه مثلا خلافکار بزنیم تا خلافکارا جذبمون شن …
ویلیام توی پارتی هاشون شرکت میکنه و وقتی متوجه جای محموله ها میشه ، به اداره خبر میده و اونا هم صبحش میریزن به وسایل قاچاقیشون و همشونو به فنا میدن ! …
ویلیام بابت این هوش و زکاوتش ، مقام سرگرد گرفته …
افسر هایی هستن که همسن پدر و پدر بزرگ ویلیام سن دارن و زیر دستشن …
اون … اون رقیب ای زیادی داره ! …
دشمنای ویلیام رو نمیشه شمرد ! … .
الانم ماموریت بزرگی بهش داده شده ، اونم گیر انددختن باند بزرگیه که چند ماهی میشه اومده تو پاریس و اهل آدم رباییه ! … .
با دلهره لب زدم :
+ چه باندی؟! …
متفکر لب زد :
_ باندی که قاچاق دختر میکنه ولی اصلی ترین کارش ، ابنه که ادما رو گیر میندازه و اعضای مهم بدنشونو …
مثل قلب و کلیه و اون چیزا رو …
در میاره و به ادمای پولدار با قیمت زیادی میفروشه …
و ویلیام ، الان سعی داره همون باند رو …
گیر بندازه ! …
جیووون
ویلیام عجب جیگریه بیشوررر
بله بله 😌😂
😂😂😂
من یکی خوبشو دارم ک جونشو برام میده😂😂
اینا فقط نظر هس ک میدم وگرنه ما دلباخته ایم😂😂😂😂
اوه بگییییر🙄😂
اریک بهتره 😢😂
اریک خیلی نازه … من خیلی سود بردم از این معامله😎😂
😂😂اریک به نحو خودش قشنگه و اینم همونطور 😎😂
وای چقدر ویلیام خوشگل😍
یه سوال عکسی که برای شخصیت ویلیام گذشتی ایرانی؟
اگه ایرانی بدم تورش کنم😅
😌نه خارجیه 😂
بعدم ایشون مال فلوره 😂😎
ای بابا
پس من نمیخوامش من فقط ایرانی
ولی خاک بر سر پسرای ایرانی یعنی دوتا هم خوشگل نیست بزارید روی رمان
😂😂😂😂این چه حرفیه ، من یه دایی دارم ماهه مااه😌😪
احیانا کارن ک رئیس باند خلافکارا نیست ؟
اخ از تو چیزی بعید نی یهو … میزنی تو حسشون 😂
😂😂😂باید دید …
منم حس میکنم کارن خلافکار
وقتی اینجور میگی یعنی هس اخ تو چقدر مردم ازاری سارا با قلب من بازی نکن قلبم ضعیفه سکته میکنمااا 🥲😂
😂😂🤷♀️
پارت بعدو بزار از کنجکاوی درم میمیرم😑🤐😜
بریم واسه پارت بعد 😎
میگما من خواب نیمه گمشده مو دیدم نگو این ویلیام بوده 😂کپی خودشهپس ماله کنه😂❤️
😂😂😂نه اشتباه گرفتی …
این واسه فلوره 😂😎
سارا دیشب خواب زیر نویس دار دیدم پری شب خواب خواهران غریبو دیدم سارا ینی درانیده من چه اتفاقی می افته یا خود خدا 😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑
😂😂😂خدا شفات بده رهاااا
به قرآن راست میگم ینی قرار بازی گر بشم آخ جون 😁انشا الله ببینم این مرز چیه
😂😂نوچ نوچ نوچ
فک کنم قراه اون باند بیان آوینو بدزدن بد ویلیام بره پدرشونو دراره🥺💔😂
🙄خواهیم دید 😂
پارت گذاری سریع کار خیریست که بسیار ثواب دارد نقطه😶🤭😂
😂😂😂وایسا فلور برسه بعد