غرید: «می.» و نگاهش را از او برداشت. دییندرا به من گفت: «ایشون گفتن نه» باید شوخیاش گرفته باشد. ایشان هم باید شوخیاش گرفته باشد. نالیدم: «ولی این بیرون جزغاله…
جنگجوهای زیادی آنجا بودند ولی نمیتوانستم جنگجویی که ناریندا را تصاحب کرده بود، پیدا کنم. کاملاً هم مطمئن نبودم چهرهاش را به یاد داشته باشم. آنجا هیچ زن دیگری…
سینه پهن و معرکهای داشت. بزرگ و کاملاً توی چشم بود و میتوانستم جای ناخنهایم را در زیر شانهاش ببینم. وقتی به شانههایش میرسیدیم آن بخش معرکه، بزرگ و…
دییندرا توضیح داد: «بله، لاپو میرا کاه لیروس آناه. این یعنی” امشب بین پاهای من.”» وقتی شکمم منقبض شد، خون به سرعت در گونههایم دوید. دییندرا سرخی گونههایم را…
فصل چهارم تبار زرّین سه روز بعد… زن گفت: «کاه داکشانا، شالاه دانای.» دستش با ملایمت از روی ملحفه ابریشمی روی پهلویم نشست. سرم روی پُشتهای از بالشتهای ابریشمی…
#تبار_زرین #پارت_1 مقدمه فرار داشتم میدویدم. با آن صندلهای کوچک زپرتیِ احمقانه داشتم میدویدم. از ترس جانم میدویدم. آن مرد سوار اسبش بود و من میتوانستم صدای کوبش سمهای آن…