رمان تبار زرین پارت 13

4.2
(11)

غرید: «می.» و نگاهش را از او برداشت.

دییندرا به من گفت: «ایشون گفتن نه»

باید شوخی‌اش گرفته باشد. ایشان هم باید شوخی‌اش گرفته باشد.

نالیدم: «ولی این بیرون جزغاله می‌شم!» لبش را گاز گرفت و شنیدم که لهن چیزی گفت.

به او نگاه کردم و بعد وقتی دییندرا شروع به ترجمه کرد، نگاهم را به سویش برگرداندم.

«ملکه زرین کنار پادشاهش می‌شینه.»

به لهن نگاه کردم. «واقعاً که لهن. آفتاب داغه، آتش‌ها داغن و پوست من مثل مال تو نیست. این-»

دییندرا همزمان با من داشت ترجمه می‌کرد و لهن حرف هر دوی ما را قطع کرد. «می.»

تشر زدم: «لهن!» به سمت من خم شد و چشمانش حالت وحشتناکی داشتند.

«می سرسی. می.»

خیلی‌خب، این شرایط سختی که در آن بودم یک خوبی داشت و آن هم این بود که برایم روشن کرد چه حسی در مورد بودن در این دنیا و به پاشاه وحشی‌ام داشتم.

و راهش هم این بود که دیگر کارم با این‌جا تمام شده بود. باید راهی برای بیرون رفتن از این دنیا پیدا می‌کردم.

به محض این‌که این امکان لعنت شده به وجود می‌آمد.

پایان فصل

 

فصل نهم
جشن

شب دامنش را گسترانده بود، مشعل‌ها روشن شده بودند و به خاطر خشکی و کشیدگی پوستم می‌دانستم که حسابی جزغاله شده بودم.

دییندرا اشتباه نمی‌کرد، جشن تا شب ادامه پیدا کرده بود و همه چیز داشت به کثافت‌کاری کشیده می‌شد.

این طور حدس می‌زدم، چون چیزی که با آن روبه‌رو بودم تمدنی ضعیف و از پا افتاده بود.

همین طور به خاطر این بود که فرقی نمی‌کند چه مردمی باشند، وحشی باشند یا بدوی. وقتی آزادانه آبجو پخش کنید همه چیز به گند کشیده می‌شود.

آن‌ها با سرمستی شروع کردند، طبل زدند، رقصیدند، لیوان مشروبات الکلی را این طرف و آن طرف در بین همدیگر دست به دست کردند، بشکه‌های آبجو به پا شد و دو نفر هم مسئول بودند تا آن را آزادانه در اختیار مردم بگذارند. کورواکی‌ها می‌دانستند چطور جشن بگیرند و خیلی هم شدید جشن می‌گرفتند. زن‌هایی میزهای چوبی بزرگی را پر از غذا می‌کردند که حالا از وزن غذاها به ناله افتاده بودند. قهقهه‌های زیاد و گه‌گاه تشویق‌های سوه توناک سر داده می‌شد. و در زیر کوبش مداوم طبل‌ها گفتگوهای مداوم و پر از شادی جشن هم به راه بود.

سراسر این مدت من روی سریر سفیدم نشسته بودم و دیگران، بچه‌ها، بزرگسال‌ها و سالمندان به من نزدیک می‌شدند و همه آن‌ها هم گلبرگ با خود داشتند. نگاه‌شان به سمت دکس می‌رفت، رضایتش را می‌گرفتند (همان تکان تخسی که گه‌گاه به چانه‌اش می‌داد.) و این گل‌ها یا گلبرگ‌ها را روی زیر پاهایم یا روی پاهایم و یا هر جای دیگری در اطراف تختم پاشیدند. حالا یک پُشته از این‌ها در اطرافم داشتم.

 

گل داشتم ولی گفتگویی در کار نبود. دکس به آن‌ها اجازه می‌داد که گل‌هایشان را به من هدیه کنند ولی اجازه نداشتند به اندازه کافی به من نزدیک شوند تا بتوانند حرف بزنند. بلافاصله آن تکان تخسش را به چانه‌اش می‌داد و آن‌ها را مرخص می‌کرد.

عجیب بود.

هنگامی که کمی بعد از این‌که جشن شروع شده بود، زنی جلو آمد و جامی به دست لهن داد و آن را از پارچی پر کرد، اصلاً برایم عجیب نبود که چرا به من یک جام داده نشد. ولی خیلی سریع دلیلش را فهمیدم.

به من باید توسط پادشام نوشیدنی و غذا داده می‌شد.

شوخی هم در کار نبود.

اگر می‌خواست من بنوشم، به سمت من برمی‌گشت و جامش را به من تعارف می‌کرد. که اولین بار مزه مخلوطی از آب پرتقال و آناناس می‌داد، دفعه بعد آب و سرانجام مزه شراب می‌داد. اگر یک زن (و آن‌جا تعداد خیلی زیادی زن حضور داشت.) با یک سینی گوشت برشته شده، سبزیجات برشته شده، تکه‌های برشته شده گوشت فلفلی، میوه تکه‌تکه‌ شده، نان باریکی که چیزی شبیه به پوره‌ای ادویه‌ای یا سس ماست سفید با خیار، پیاز و سیر در بینش پیچیده شده بود یا حتی آبنبات‌های شکری همراه با آجیل و میوه‌های پخته و شکری شده جلو می‌آمد، لهن اجازه می‌داد خودم انتخاب کنم، آن وقت از آن‌ها برمی‌داشت، به سمت من برمی‌گشت و دستش را به سمتم دراز می‌کرد و من باید از او می‌گرفتمش، آن هم نه با دستم بلکه باید دهانم را باز می‌کردم تا آن را توی دهانم بگذارد. (این را همان اول با یک تشر بلند «می.» از سمت لهن خیلی سریع یاد گرفتم.)

اعصاب‌خردکن و باید اضافه کنم به شدت دیوانه‌کننده بود.

 

ولی نقش ملکه زرین را بازی کردم، با دستور پادشاهم نوشیدم و از دستش غذا خوردم، به صدای طبل‌ها گوش کردم، جشن و شادمانی و کسانی که می‌رقصیدند را تماشا کردم، به قهقهه‌ها و هلهله‌ها گوش سپردم و جمعیت را با نگاهم جستجو کردم. امیدوار بودم ناریندا را پیدا کنم.

ناریندا را ندیدم. شینا را دیدم که چند باری رقصید ولی ناریندا را ندیدم. همین‌طور دستفروشی که النگوهایم را از او خریده بودم را هم دیدم. داشت با چند نفر حرف می‌زد و به من اشاره می‌کرد، بنابراین برایش دست تکان دادم. این باعث شد لبخند بزند، لبخندی که آن‌قدر بزرگ بود که باعث شود صورتش درد بگیرد. بالا و پایین پرید و دست‌هایش را به سمت آسمان بالا برد و به هم کوبید. این کارش باعث شد بخندم. از وقتی به این مراسم آمده بودم، این تنها باری بود که می‌خندیدم.

کمی بعد از این‌که مراسم تمام شده و جشن شروع شده بود، لهن با دستور مختصری دییندرا را از وظایفش مرخص کرد. دییندرا لبخند تشویق‌کننده‌ای به من زد، سریع از پله‌ها پایین رفت و در بین جمعیت ناپدید شد. این یعنی من حتی دوست جدیدم را هم برای صحبت کردن نداشتم.

اگر راستش را می‌گفتم، چیزهای سرگرم کننده زیادی وجود داشت. آب میوه، غذا و حتی شراب همه خوشمزه بودند. رقص‌ها دیوانه‌وار و پرقدرت بودند ولی تماشایش لذت‌بخش بود. مشخص بود که مردم لهن حسابی خوش می‌گذراندند. این اولین جشنی بود که خودم کاملاً در معرض توجه بودم، بنابراین نمی‌دانستم مردم عادی چطور لذت می‌بردند ولی به نظر می‌رسید که کیف می‌کردند، حتی حسابی سرخوش بودند. بعضی از آن‌ها طوری به من و لهن که به تخت نشسته بودیم نگاه و اشاره می‌کردند که انگار باور داشتند افسانه تبار زرین داشت به حقیقت می‌پیوست و آینده‌ای که وعده‌اش داده شده بود داشت به وقوع می‌پیوست.

 

باید اعتراف کنم که اصلاً به خاطر این‌که مردم باران گل به سرم می‌باریدند احساس بدی نداشتم.

باید بگویم که اصلاً اشتباه نمی‌کردم و آفتاب داغ بود و من داشتم در زیر نورش کباب می‌شدم. با همه این‌ها لهن گاهی از جایش بلند می‌شد و روی شاه‌نشین قدم می‌زد، با مرد ردا پوش یا با جنگجوها و یا مردانی که جلو می‌آمدند صحبت می‌کرد ولی من اجازه چنین کارهایی را نداشتم و چون شوهرم نمی‌توانست با من ارتباط برقرار کند و چون در حالت شاه جنگجویش قرار داشت، حتی تلاشی هم برای این کار نمی‌کرد. بنابراین چنان حوصله‌ام سر رفته بود که داشتم دیوانه می‌شدم.

خورشید خیلی وقت پیش غروب کرده بود و من خیلی به این خاطر خوشحال بودم. لهن تازه به من شراب تعارف کرده بود و این سومین جرعه من بود که اجازه داده بود ردش کنم. بعد از ساعت‌ها در گرما بودن و به اندازه کافی آب نخوردن، مثل همان سوراخی که به هیچ‌وجه در سرم نیاز نداشتم، الکل هم اصلاً برایم خوب نبود. با این‌که تمام روز نشسته بودم، باز هم خسته بودم. باید به چادر برمی‌گشتم، می‌فهمیدم چطور باید با دخترها ارتباط برقرار کنم و به آن‌ها بگویم که به حمام سرد نیاز دارم و بعد سر در می‌آوردم که چطور باید گورم را از این‌جای کوفتی گم کنم.

پاشنه‌هایم را بلند کردم و روی صندلی‌ام گذاشتم، زانوهایم را در آغوش گرفتم و گونه‌ام را روی زانوهایم گذاشتم. این کار را خیلی آرام انجام دادم تا پوست خشک و حساس شده‌ام را آزار ندهم ولی حالا که شب شده بود، نسیم سردی داشت به پوست سوخته‌ام می‌وزید و نسیمش هم بدجور سرد بود. نگاهم را که هیچ تمرکزی نداشت به روی کسانی که داشتند می‌رقصیدند، برگرداندم.

 

سپس چشمانم به خاطر چیزی که از کنار توجه‌شان را جلب کرده بود، پلک زدند. سرم بلند شد. بعد سرم برگشت چون جنگجویی رنگ‌آمیزی شده را با زنی دیدم که سارونگ کوتاهی پوشیده بود، سارونگش مثل سارونگ من و تمام زن‌های دیگری که در این دنیا دیده بودم، بلند نبود. پشت سارونگش تا کمرش بالا زده شده و زن به جلو خم شده بود، مرد پشت سرش بود و زن هیچ کاری به جز نگه داشتن پهلوهایش که مرد داشت خودش را او می‌کوبید، از دستش برنمی‌آمد. در حال مقاربت بودند.

مقاربت!

آن هم در میدان رقص!

من که می‌گویم کار کثیفی بود. خدای خوب!

نگاهم روی آن صحنه به حرکت در آمد و متوجه چیزی شدم که قبلاً ندیده بودمش. بیشتر جمعیت حالا در بین چادرها در حال عیاشی بودند و راه ورود به شاه‌نشین حالا توسط جنگجوهای رنگ‌آمیزی شده و زن‌هایی که قبلاً متوجه‌شان نشده بودم، بسته شده بود. نیم‌تنه‌های کوچک یا بلوزهای آستین حلقه‌ای (البته اگر چیزی پوشیده بودند!) و سارونگ‌های کوتاهی به تن داشتند. پا برهنه بودند و صورت‌های رنگ‌آمیزی شده و موهایی پریشان داشتند.

فهمیدم که جشن تغییر کرده بود. این بخش از جشن برای جنگجوها بود و این زن‌ها همسر یا عروس نبودند. چیزی دیگر بودند.

تعداد زیادی جنگجو آن‌جا بود، آن‌قدر بودند که بعضی از آن‌ها باید همسر می‌داشتند.

جداً که باید گورم را از این دنیای کوفتی گم می‌کردم.

لهن صدا زد: «کاه لنساهنا.» و من سرم را به سمتش برگرداندم. با صدای آرامی دستور داد: «وایو آنشا.» سرش را به سمت پاهایش تکان داد.

به او خیره شدم و قلبم هری پایین ریخت.

«چی؟»

 

سرش را یک بار دیگر به سمت پاهایش تکان داد و تکرار کرد: «وایو آنشا.»

وای خدا.

حرکت نکردم، فقط به او چشم دوختم.

به سمت من خم شد، انگشتانش روی آرنجم نشستند و روی ساعدم تا مچ دستم سُر خوردند و پایین آمدند. دستم را از روی پاهایم برداشت. وقتی این کار را کرد، دستم را به سمت خودش بالا کشید و تکرار کرد: «وایو آنشا سرسی.»

لعنت. می‌خواست بروم آن‌جا.

دلواپس شدم… چرا؟

با تردید پاهایم را از روی تختم پایین فرستادم و اجازه دادم روی زمین قرار بگیرند و بلند شدم. لهن دستم را رها نکرد و آن را بالا نگه داشت تا زمانی که روبه‌رویش ایستادم. بعد دستم را رها کرد، هر دو دستش روی پهلوهایم نشست و من را جلو کشید، نه این‌که یک وری روی پاهایش بنشینم، نه. طوری من را سمت خودش کشید که زانوهایم دو طرف بدنش روی تخت او قرار بگیرند.

گندش بزنند، گندش بزنند، گندش بزنند.

خوشبختانه به خاطر سارونگم توانسته بودم پاهایم را از نور خورشید در امان نگه دارم ولی تخت او از شاخ ساخته شده بود و هیچ بالشتکی نداشت. و این شاخ‌ها گرد و سفت بودند و انگار داشتند توی گوشتم فرو می‌رفتند.

خودش را عقب کشید و به تختش تکیه داد، این طوری بخش خصوصی من روی بدن او قرار گرفت و دست‌هایش روی بانسم نشستند و بالا رفتند و روی کمرم قرار گرفتند و بالا تنه‌ام را به سمت خودش کشید و نزدیک‌تر کرد.

گندش بزنند!

 

هنگامی که دستانش روی تیغه شانه‌هایم نشست و صورتم را بیشتر به خودش نزدیک‌ کرد، شروع کرد و با لحن ملایمی چیزی به من گفت که متوجه نشدم.

جواب دادم: «خودت می‌دونی، حتی یه کلمه از حرف‌هایی که می‌زنی رو متوجه نمی‌شم.»

سرش را به یک سمت کج کرد، گوشه لب‌هایش تاب خورد و بالا رفت و بعد چیزهای بیشتری گفت.

وقتی حرفش تمام شد با تکانی به سرم، به او اطلاع دادم: «نچ، هیچ کدوم از این‌ها رو هم متوجه نشدم گنده‌بک.»

نجوا کرد: «گنده‌بک.» دهانش یک بار دیگر تاب برداشت.

باید می‌پذیرفتم که جذاب بود، ولی نه آن‌قدر جذاب که بتوانم فراموش کنم چه عوضی تمام عیاری بود.

از بالای شانه‌اش به آن سمت نگاه کردم.

صدا کرد: «سرسی.» یک دستش روی کمرم به حرکت در آمد و دست دیگرش تا انحنای گردنم بالا آمد و من دوباره به او نگاه کردم.

«بله؟»

یک چیز دیگر گفت، ملایم و مهربانانه بود، ادامه پیدا کرد و با پرسشی به پایان رسید و انگار که همین کافی نبود، ابروهایش هم بالا رفتند.

ولی تنها چیزی که می‌توانستم حس کنم، دستش بود که باسنم را قاب گرفته بود.

خدای عزیز، امیدوار بودم که فکر نمی‌کرد من هم به اتفاق‌هایی که در اطرافمان در جریان بود می‌پیوستم.

چیزی که پرسیده بود را تکرار کرد ولی این بار دستش را از دور گردنم برداشت و آرواره‌ام را گرفت و انگشت شست و اشاره‌اش دو سمت دهانم قرار گرفتند و آن را به نشانه لبخند بالا بردند.

سؤالش را حدس زدم و جواب دادم: «نه، من خوشحال نیستم.»

 

دستش از گردنم پایین، به قفسه سینه‌ام رفت و روی سینه‌ام نشست. وقتی دستش روی سینه‌ام متوقف شد و من را همان‌جا نگه داشت، نفسم را حبس کردم.

داشت بهتر نمی‌شد.

پرسید: «خوب؟»

سرم را تکان دادم و جواب دادم: «نه، خوب نیست.» به این فکر کردم که اگر خودم را عقب بکشم چه اتفاقی می‌افتاد.

ادامه داد: «باشه؟» و من سرم را تکان دادم.

گفتم: «نه، باشه نه.» دستم را بلند کرد و دستش را از روی سینه‌ام برداشتم تا منظورم را برسانم.

انگشتان دست دیگرش باسنم را فشردند.

چشمان رنگ‌آمیزی شده‌اش روی صورتم به گردش در آمد. نجوا کرد: «باشه نه.»

تأیید کردم: «نوچ.»

گفت: «می ساه.» انگشتانش فشار آرامی به سینه‌ام داد، بعد دستش را عقب کشید و با یک انگشتش سینه‌ام را لمس کرد. «ساه.»

او گفته بود: این نه، این. به بیان دیگر او داشت نمی‌پرسید که من با لمسی که می‌کرد مشکلی نداشتم، بلکه داشت می‌پرسید که آیا این کار درست بود یا نه.

«نه، لهن خوب نیستم. پوستم سوخته، باسنم به خاطر ساعت‌ها نشستن درد می‌کنه، از اتفاقی که داره اون بیرون می‌افته خوشم نمی‌آد.» دستم را به سمت پشت سرم تکان دادم ولی هم زمان هنگامی که داشتم سر تکان می‌دادم در چشمانش خیره شدم. «و خسته هستم. می‌خوام برگردم به چادر.» به خودم اشاره کردم و گفتم: «چم.»

هنگامی که با صدای آرامی چیزی گفت، انگشتش را آرام روی لبه نیم‌تنه بندی‌ام کشید.

 

از روی شانه‌اش به جای دیگری نگاه کردم و گفتم: «حالا هر چی.»

صدای او را شنیدم که کسی را صدا کرد و من به او نگاه کردم و دیدم سرش برگشت. سر خودم را به همان جهتی که او سرش را چرخانده بود، برگرداندم و زنی را دیدم که با یک طبق به سمت ما آمد، سر تکان داد، تعظیم کرد و بعد برگشت و به سرعت رفت. به لهن نگاه کردم و وقتی او شروع به صحبت کرد، تنها کلمه‌ای که توانستم متوجه شوم، چم بود.

امیدوار بودم که این یعنی از وظایفم آزاد بودم و می‌توانستم به خانه بروم.

بعد دستش بالا رفت و موهایم را از یک سمت گردنم جمع کرد. دست دیگرش به پشت گردنم رفت، بعد من را آن‌قدر جلوتر کشید تا دهانش زیر گوشم قرار گرفت. حینی که دستش باسنم را رها کرد و شروع به نوازش کمرم کرد، چیزی را در گوشم زمزمه کرد.

حس می‌کردم این یعنی لهن مهربان دوباره برگشته بود، البته کمی زیادی دیر بود. پوستم جزغاله شده، تا مرز جنون حوصله‌ام سر رفته بود و دیگران داشتند روی زمین رقص زنا می‌کردند، باید می‌فهمید که این کار نه فقط جزء فرهنگ من نبود که اصلاً هم آن را نمی‌پسندیدم. حتی ذره‌ای به من اهمیت نداده بود. می‌توانست مهربان باشد ولی وقتی نبود، واقعاً نبود و زمان‌های خیلی کمی هم بودند که آن روی مهربانش بالا می‌آمد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x