دییندرا توضیح داد: «بله، لاپو میرا کاه لیروس آناه. این یعنی” امشب بین پاهای من.”» وقتی شکمم منقبض شد، خون به سرعت در گونههایم دوید. دییندرا سرخی گونههایم را دید و لبخند پر محبتی زد. با ملایمت گفت: «اون چیزی که فکر میکنین نیست. مردها امشب دور هم جمع میشن. دکس فردا جنگجوهای جدیدش رو انتخاب میکنه. مردها امشب جشن میگیرن و فقط مردها میتونن شرکت کنن، نوشیدنی زیاد میخورن و جنگجوهای دیگهای که تا حد مرگ همدیگه رو میزنن تماشا میکنن.»
حس کردم خونی که به صورتم دویده بود، خشک شد و دییندرا هم این را دید و سرش را تکان داد.
«نه داکشانا سرسی، اون طوری که فکر میکنین نیست. این یه جور ورزشه. یا اونها این طور فکر میکنن. بیخطره. نمیشه گفت که جنگجوها زخم و زیلی نمیشن ولی این رو میخوان، دوستش دارن. برای این کار تمرین میکنن. یه آزمون قدرت و سرسختیه. دوست دارن خودشون رو به نمایش بذارن و این همه چیز رو مشخص میکنه. کی قویتره و کی باید قویتر بشه. کی سریعتره و کی باید سریعتر بشه. کی مهارت بیشتری داره و کی باید فن رزم یاد بگیره. و بقیه که تمرین نمیکنن با اشتیاق تماشا میکنن و ازش لذت میبرن. سریم خیلی وقته که دیگه من رو نمیبره، از طرفی خودم هم از رفتن به اونجا خوشم نمیآد. همسران جنگجوها دوستش ندارن.» کمی نزدیکتر آمد. «و عزیز من خوبی این قضیه این هستش که مردهای زیادی نیستن که اجازه بدن وقتی با برادرهاشون خوش و بش میکنن زنهاشون همراهشون باشن.» چشمانش درخشیدند. «و این کم اتفاق میافته، در واقع اونقدر نادره که تا به حال نشنیدم یه تازه داماد جنگجو افتخار بده و همراهی عروسش و بخواد. معمولاً ماهها طول میکشه، حتی سالها و گاهی اوقات اصلاً اتفاق نمیافته.» قلبم یک ضربه را جا انداخت و بعد وقتی حرفش را تمام کرد، قلبم از حرکت باز ماند. «و وقتی همراهش رفتین، روی زمین و بین پاهاش مینشینید.»
به او خیره شدم.
عالی بود. واقعاً عالی بود.
پرسیدم: «میشینم روی زمین؟» سر تکان داد. برای بهتر روشن شدن قضیه ادامه دادم: «بین پاهاش؟» و او لبخند زد.
به النگوها نگاه کرد و به من گفت: «چیزی که فکر میکنین نیست.»
زیر لب گفتم: «اوه بله هست.» و دستش روی چانهام نشست و سرم را بالا گرفت تا در چشمان دانایش نگاه کنم.
با صدای آرامی گفت: «بعضی از جنگجوها همون کاری رو میکنن که شما فکر میکنین، برای بقیه این فقط یعنی وقتی دارن از چیزی که خیلی دوست دارن لذت میبرن، نزدیک کسی باشن که دوستش دارن.» به طرفم خم شد. «برای یه پادشاه و عروسی که مدت خیلی زیادی انتظارش رو کشیده و بردن عروسش به این گردهمایی اون هم فقط پس از پنج روز که از تصاحبش میگذره، به نظر من که مورد دومه.»
دوباره به او خیره شدم و نفسم را بیرون دادم. «اون عاشقم نیست.»
دییندرا سرش را به یک سمت کج کرد و گوشه لبهایش بالا رفتند.
«اون طور که توی تاریخ گفتن، جنگجوهای بزرگ، در واقع قدرتمندترین و وحشتناکترین جنگجوها فقط با یه نگاه توی رژه عاشق عروسهاشون میشن.» روی گونهام دست کشید و پیشنهاد داد: «شاید این اتفاق برای شما هم افتاده.»
به آن روز صبح فکر کردم. به چهار ساعت اخیر فکر کردم. به نظرم کاملاً داشت اشتباه میکرد.
در نهایت گفتم: «اینطور فکر نمیکنم.»
دستش پایین افتاد و از من فاصله گرفت و سر دستبندها برگشت. بعد رو به دستبندها گفت: «پادشاه لهن ناظر رژههای زیادی بودن و اجازه دادن بدون انتخاب همسرشون بگذرن. مردمشون سالها منتظر بودن که ایشون عروسی رو تصاحب کنن. یه جنگجو، همه جنگجوها، مخصوصاً یه شاه جنگجو دایره احساساتش رو گسترش نمیده. اونها میجنگن. تاراج میکنن. غارت میکنن. مبارزه میکنن. تمرین میکنن. هیچ رابطه نزدیکی با برادرهای جنگجوی خودشون برقرار نمیکنن چون فرصتهای زیادی برای شکست و سقوطشون به وجود میاره. به ندرت در چنین شرایطی قرار میگیرن، هرگز ذرهای مهربانی و محبت ندیدن. نه یه دست نوازشگر، نه یه نگاه گرم، بیشترشون پیش از ازدواج چنین چیزی رو تجربه نکردن.» نگاهش به سمت من برگشت و در چشمانم نگاه کرد. «بیشتر مردم به این نیاز ندارن، میتونن کل زندگیشون رو بدون چنین چیزی زندگی کنن ولی بعضیها نمیتونن و توی جنگجوها چنین آدمهایی کمتر هم هستن.» مکث کرد. «ولی وجود دارن.»
با این حرفش برای پنهان کردن حسی که باعث شده بود به من دست بدهد، به تندی گفتم: «لَنِساهنا یعنی چی؟»
لبخند زد. «یعنی ماده ببر، عزیز من.»
«ماده ببر؟»
سر جنباند و ادامه داد: «و لهن یعنی ببر. پدر جنگجوی ایشون اسم ببر رو روی ایشون گذاشتن. پدر ایشون هم اتفاقاً دکس بودن، پیش از اینکه دکس پدرش رو توی مبارزه شکست بدن. حتی حالا هم پادشاه لهن به عنوان ببر شناخته میشن چون توی میدان جنگ درنده، هوشمند و قدرتمند هستن. ایشون توی مراسم ازدواج شما رو ماده ببر خودشون معرفی کردن. بدیهیه که بهترین جفت برای ببره و من میگم، اینکه ایشون شما رو داکشانا یا حتی راهنا داکشانای خودشون معرفی کردن اهمیت خیلی کمی براش داره. ولی از اون خیلی خیلی مهمتر این هستش که ایشون شما رو لنساهنای خودشون معرفی کردن. ایشون همیشه دکس نبودن ولی ببر به دنیا اومدن، این کسیه که ایشون بودن و همیشه خواهند بود.»
باشه، باید میپذیرفتم که حق با او بود. کاملاً مشخص بود که این برای دکس اهمیت زیادی داشت. خیلی بیشتر زیاد. خیلی خیلی زیاد.
با صدای آرامی پرسیدم: «و کاه لنساهنا؟»
با ملایمت جواب داد: «ماده ببر من.»
وای خدا.
پیش از اینکه ضربان قلبم از کنترل خارج شود، بلافاصله به سمت دیگری نگاه کردم و موضوع بحث را تغییر دادم.
«و راهنا داکشانا؟ معنی راهنا چیه؟»
«زرین.»
گفتم: «پس کاه داهنا داکشانا…؟»
جواب داد: «ملکه زرین من.»
«هوم.» هنوز هم داشتم به النگوهای مرواریددار دست میکشیدم و صدای خنده او را شنیدم.
فروشنده مشتاقانه چیزی به من گفت، سرم را بلند کرد و چشمان مشتاقش را دیدم که از من به النگوها و بعد دوباره به من نگاه کردند.
به او گفتم: «اوه نه، متأسفم من هیچ پولی ندارم.» همزمان سر تکان دادم، لبخند زدم و النگو را سر جایش گذاشتم.»
صورتش وا رفت.
دییندرا گفت: «برشون دارین.» سرم به سرعت به سمتش برگشت.
گفتم: «من هیچ پولی-» سرش را تکان داد.
«یه قاصد برای دکس میفرسته، دکس هم یا بهش سکه میده یا چیزی بهش میبخشه. اگه اینها رو میخوای بگیریدشون.» به فروشنده لبخند زد و بعد به سمت من برگشت. «با این کار بهش افتخار میدین. ملکه از غرفههای زیادی دیدن کردن ولی مشتری هیچ کدومشون نشد. همه اونها امیدوارن که نور زرینتون رو بهشون بتابید پس اینها رو بردارین.»
«مطمئن نیستم بخوام لهن-»
«عزیز من، ایشون خیلی سکه دارن. مدرکش هم سر تا پا طلا گرفتن شماست. اونها رو بردارین. ایشون حتی پلک هم نمیزنن. از شما انتظار میره که چیزهای مورد نیازتون رو از فروشندهها بخرید. این کار اونها رو شاد نگه میداره. این کار شما صندوقهاشون رو پر پول میکنه، شکمهاشون رو سیر میکنه و دکس هم به متحدینش نیاز داره. اونها رو بردارین. به من اعتماد کنین.»
به دقت به او نگاه کردم و او با حالت تشویقکنندهای چانهاش را برایم تکان داد.
شینا سرش را کج کرد و گفت: «اونها رو بردارین داکشانا سرسی.» با لبخند دنداننمایی دندانهای سفیدش را نشان داد. «زیبا هستن!» بعد هرهر خندید.
النگوها را نگاه کردم، بالا گرفتمشان و توی دستم آنها را برگرداندم. بدون ظرافت ساخته شده بودند ولی زیبا بودند. پنجتا بود و به لباسم خیلی میآمد. لعنتی، آن مرواریدها به هر لباسی خیلی میآمد.
آنها را توی دستم انداختم.
فروشنده فریاد کشید: «آه! سوه راهنا داکشانا فاهنای تا کای! راه فاهنای تا کای! شاهشا، کاه داکشانا، شاهشا! شاهشا!» در نهایت دستانش را با حالت دعا کردن بالا گرفت، مثل دیوانهها لبخند زد و پشت سر هم تعظیم کرد.
دییندرا با نیش باز برایم ترجمه کرد: «میگه ملکه زرین بهش لبخند زده. ممنونم.»
پرسیدم: «چطور باید بگم قابلت رو نداشت؟»
جواب داد: «ناهراکا.» به سمت فروشنده برگشتم، سرم را خم کردم و لبخند زدم.
گفتم: «ناهراکا.»
فریاد کشید: «سوه راهنا داکشانا لاپای سانا! شاهشا فاهنای تا کای. شاهشا، کاه داکشانا!» خندیدم و به دییندرا نگاه کردم.
توضیح داد: «میگه ملکه زرین زیباست. متشکره که بهش لبخند زدی.» برایش سر تکان دادم و دوباره به مرد لبخند زدم.
دست و پا شکسته گفتم: «شاهشا، اوه… قربان.»
مرد تعظیم کرد و دستهای در هم گره کردهاش را در پیش رویش تکان داد، به سمت غرفه کناریاش فریاد زد: «سوه راهنا داکشانا فاهنای تا کای! فاهنای تا کای!» بعد بالاتنهاش را به عقب خم کرد و به آسمان آبی چشم دوخت و دستان در هم گره خوردهاش را به سمت آسمان بلند کرد و تکان داد.
همانطور که از کنار غرفهاش میگذشتیم زیر لب به دییندرا گفتم: «خب، حق با تو بود. انگار خیلی مفتخر شده.»
بعد از اینکه حرفم تمام شد هر دو زدند زیر خنده و همراه آنها خندیدن حس خیلی خوبی داشت.
در بازارچه قدم زدیم و این حتی نزدیک به گشت و گذار در یک مرکز خرید (چی میتونستم بگم؟ خودم یکی از آن عشق خرید کردنها بودم) همراه دوستانم در خانه نبود. (چیزی که در موردش فکر نکرده بودم این بود که دلم برای باباییم تنگ شده بود و نگرانش بودم، حتی دلم نمیخواست به حال و روز دوستهایم فکر کنم.) ولی از جهات دیگر… خیلی هم خوش میگذشت. از دییندرا خوشم میآمد و با وجود رفتار دوستانه و صحبتهای مفیدش حالا خیلی بیشتر او را دوست داشتم. و شینا عزیز دلی بود که در زمان خرید نشان داد (برای انجام دادن فلان کار و خریدن فلان دستبند به مادرش التماس میکرد.) که همه دخترهای دوازده ساله جهان مثل هم بودند… مهم نبود به کدام جهان تعلق داشتند.
کمی آب میوه که مزه انبه میداد و از دستفروش دیگری گرفته بودیم، نوشیدیم. دستفروشی که وقتی نوشیدنیهایش را دیده بودم و از آنها خواسته بودم، نزدیک بود عقلش را از خوشی از دست بدهد.
حینی که قدم میزدیم قفسی به چشمم خورد، توی آن چیزهایی بود که… ایستادم و به آن چشم دوختم… به نظر میرسید توی آن بچه ببرهای سفید و کوچک باشد.
زمزمه کردم: «وای خدای من.» به سمت قفس دویدم و نالیدم: «خیلی نازن!» به مردی که کنار قفس ایستاده بود نگاه کردم. «خیلی قشنگن! باور نکردنیه! فروشی هستن؟» نزدیک شدن دییندرا و شینا را احساس کردم و بلافاصله به سمت دییندرا برگشتم. «فکر میکنی برای فروش باشن؟»
دییندرا همانطور که داشت به توله ببرها نگاه میکرد، شروع کرد به حرف زدن: «اوم… داکشانا سرسی…» ولی من او را ساکت کردم و به سمت مرد کنار قفس رفتم.
وقتی جلوی مرد ایستادم، اعلام کردم: «من یکی میخوام، اونها سفیدن!» به سمت دییندرا برگشتم. «تا حالا هیچوقت یه ببر سفید ندیده بودم! حتی نمیدونستم وجود دارن!» دوباره به طرف مرد برگشتم. «رنگ عوض میکنن؟» مرد به من نگاه کرد و پلک زد و من به حرف زدن ادامه دادم: «امیدوارم نکنن. دلم میخواد اسم مال خودم رو بذارم گوست!» جیغ زدم: «کسپر!» سرم را تکان دادم. «نه، فکر کنم گوست بهتر باشه.» دوباره به سمت دییندرا برگشتم. «تو چی فکر میکنی؟ کسپر یا گوست؟»
او به من نزدیکتر شد و گفت: «عزیزم من فکر میکنم که باید در این مورد با پادشاهتون صحبت کنین.»
پرسیدم: «چرا؟» ابروهایش در هم گره خورد.
«چرا؟»
گفتم: «بله، چرا؟ اون ببره، حتماً از یه ببر کوچولو خوشش میآد.»
دستم را گرفت و با ملایمت گفت: «داکشانا سرسی، ایشون ببر هستن و شما هم ماده ببر ایشون، ولی شما میخواید یه حیوان خانگی وارد خانوادهتون کنین. اون هم نه یه گربه، یا سگ یا حتی یه پرنده. بلکه یه حیوان گوشتخوار. شما حتی نمیدونین چطور با شوهرتون به زبان خودش صحبت کنین. فکر میکنم شاید، باید کمی به-»
با صدای بلند گفتم: «بهشون نگاه کن!» و دستم را به سمت قفس بچه ببرهای پرجنب و جوش گرفتم. «تحسین برانگیزن. اونها حیوان گوشتخوار نیستن.»
با لحنی منطقی جواب داد: «فعلاً عزیزم. حتی شک دارم الان هم گوشت بخورن ولی اگر هم نخورن، در آینده که میخورن.»
دقیقاً مثل تمام زندگیام قبل از مرگ مادرم و بعد از آن هر وقت که چیزی میدیدم که میخواستمش و یا خیلی بد میخواستمش بیمنطق شدم و بدون هیچ منطقی جواب دادم: «خب؟ من هم گوشت میخورم.»
جواب داد: «شما حیوان رو نمیکشین و خام خام گاز نمیزنید و گوشتش رو از استخوان جدا نمیکنین.»
این حقیقت داشت.
لبم را گاز گرفتم و به حیوانها نگاه کردم.
یکی از آنها به سمت میلههای قفس پرید و روی پشتش نشست. به من نگاه کرد و صدایی از خودش در آورد که قسم میخورم، قسم میخورم آن را «لولا.» تشخیص دادم و آنطور که آن روز از شینا یاد گرفته بودم، در زبان کورواک یعنی: «مامان.»
بدنم بیحرکت ماند و به موجود کوچک زل زدم.
دییندرا زیر لب گفت: «وای عزیزم.» به او نگاه کردم و فهمیدم که او هم آن را شنیده بود.
«اون… اون الان…» آب دهانم را قورت دادم و از توله به دییندرا نگاه کردم. «اون بچه ببر الان-؟»
یک میو دیگر از بچه ببر آمد و من دوباره کلمه لولا را تشخیص دادم.
یک قدم عقب رفتم.
دییندرا آه کشید و یکی از پسرهایی که داشتند از آنجا میگذشتند را گرفت و به سرعت چیزی به او گفت، پسر نگاهی به من انداخت و دوان دوان از بین جمعیت گذشت.
توجه خیلی کمی به این نشان دادم و هنوز هم به توله ببر چشم دوخته بودم.
زمزمه کردم: «این موجود من رو لولا صدا کرد.»
صدای دیگری داد و لولای دیگری گفت و بعد میوی دیگری کرد و من کلمه «گاسی» را تشخیص دادم و دییندرا چیزی به مرد گفت، که این حرکتش یعنی او هم حرف بچه ببر را شنیده بود. مرد حرکت کرد، خم شد و درِ چیزی را که در زمین دفن شده بود، باز کرد و از آن یک بطری شیشهای که سطحش پر از پستی و بلندی بود و یک جور پستونک عجیب به جای در داشت و به وضوح پر از شیر بود، را بیرون آورد.
دییندرا زمزمهکنان به من گفت: «گاسی یعنی گرسنه.»
آن موجود داشت با من حرف میزد!
توی این دنیا میتوانستم بشنوم که بچه ببرها با من حرف میزدند!
به شکل عجیب، متحیرکننده و خیالانگیزی باحال بود!
مرد به سمت ما برگشت، روی قفس خم شد، بچه ببر را برداشت و بدون هیچ تردیدی آن را بین بازوهای من گذاشت. وقتی شیشه شیر را به سمتم گرفت، نا خودآگاه توله را محکم نگه داشتم.
هنگامی که به بچه ببر در آغوشم نگاه کردم، دییندرا زمزمه کرد: «وای عزیزم.»
تمام چیزی که حس میکردم خز نرم و در عین حال ضخیم توله و پنجههای پشمالویش بود. تمام چیزی که میدیدم بینی سربالا، گوشهای گرد و زیبا و چشمهای آبی کمرنگی بود که با اعتماد کامل به من نگاه میکردند.
گندش بزنن. عاشق شده بودم.
توله را توی آغوشم چرخاندم، بطری را از مرد گرفتم و آن را جلوی دهان بچه ببر گرفتم.
زبان بزرگ و صورتیاش را به دور پستانکش پیچید و شروع کرد به خوردن.
آره. کاملاً عاشق شده بودم.
با چشمهایی براق به سمت دییندرا برگشتم و زمزمه کردم: «عزیزم، به شکل کاملاً دیوانهواری عاشق شدم.»
نگاه دییندرا روی صورتم حرکت و بعد به شینا نگاه کرد و گفت: «وای… عزیزم.»
شینا هرهر خندید.
سرم را پایین انداختم و به توله نگاه کردم. دختر کوچولو را در آغوشم جابهجا کردم و آرام از یک سمت به سمت دیگر تکانش دادم.»
امتحانی صدایش کردم: «کَسپر؟» توله فقط با چشمهای بسته به مکیدن شیر ادامه داد. صدایش کردم: «گوست؟» چشمهای توله باز شد و بعد دوباره بسته شده. با صدای آرامی گفتم: «پس همینه. تو گوست من هستی.»
پنج دقیقه بعد، وقتی شیر توی بطری تقریباً تمام شده بود، صدای کوبش سمهایی را شنیدم، سرم را بلند کردم و با تأخیر متوجه شدم که جو بازارچه تغییر کرده بود.
سرم را برگرداندم و دلیلش را فهمیدم.
لهن سوار بر اسب کَهَرش که یال و دم مشکی داشت و پاهایش از سم تا نیمه ساق سیاه بودند، به تاخت به سمت ما میآمد.
هنگامی که به سرعت به سمت من آمد قدمی به عقب برداشتم. در آخرین لحظه افسار اسبش را به پهلو کشید تا بتواند بیشتر به من نزدیک شود، سرش را برگرداند و از بالای بینیاش به من نگاه کرد.
در زیر نور روز به شوهرم نگاه کرد، این منظرهای بود که تا به حال از او ندیده بودم.
سلام ادمینی این رمان نیهان تاآخر ایشالله تو کانالت هست دیگه؟ قرارنیست زیر چاپ بره ؟ مث قصاص یه دفعه نویسنده جمش نکنه بمونیم تو کفش والا من فعلن نخوندمش گفتم بزا مطمئن بشم بعدمرسی که هستی
ت مثل طابو هم همین جوری شود و بعضی رمانهای دیگه هم ناقص رها شودن•••• امیدوارم دیگه از این جور اتفاقهانیوفته• ( من به شخصه وقتی از یک رمانی خوشم بیاد حاضرم چندین فصل ادامه پیدا کنه ) اما ناقص رها نشه یا اگر قرار باشه بعدن نویسنده عزیز بخواد رمانش بفرست برای بازبینی و چاپ تو سایتها اطلاع رسانی بشه• بگذریم••• این قسمت بازارچه( منو یاده خیییلی چیزهای قشنگی انداخت تو روستایی که مادربزرگم اینها خیییلی سال بودن• جمعه بازار•یکشنبه بازار و چهارشنبه بازار از این نوع بازارها زیاد بود😀😁😊) اون تیکه توله ببر هم من یاده شاهزاده خانم یاسمین تو انیمیشن•فیلم علاالدین انداخت خیییلی بامزه و بانمک بود🤗😇😍