به اخم کردن به من ادامه داد، بعد از جا برخواست، به سمت میز رفت و لیوان را روی آن کوبید. به سمت لنگش رفت و آن را پوشید.
خیلیخب، حالا بهتر شد.
لبه چادر باز شد و گال با عجله به همراه زنی قدکوتاه و گرد با موهای خیلی زیادی که ترکیبی از خاکستری و مشکی داشتند وارد شد. زن یک بقچه کوچک هم همراهش داشت. طوری به نظر میرسید که انگار شب پیش حسابی خوش گذرانده بود و حالا مزاحم خوابش شده بودند. این طور فکر میکردم چون چیزی به تن داشت که شبیه به لباسخوابهای کورواکی بود. پیراهنی کوتاه بدون آستین و بند با بندهایی که به دور قفسه سینهاش بسته شده بود.
اوم… او دییندرا نبود.
لهن چند کلمهای به تندی به او گفت، زن سر تکان داد و با عجله به سمت من آمد.
بعد از اینکه خم شد و بقچهاش را روی زمین گذاشت و به سمت من برگشت، به او سلام کردم: «هی.»
نجوا کرد: «کاه راهنا داکشانا هاهلا.» نگاهش روی صورت و شانههایم به گردش در آمد. با احتیاط پتو و ملحفه را کنار کشید و نگاهی به زیر آنها انداخت و بعد به دقت آنها را کنار زد. به سمت لهن برگشت و شروع کرد به حرف زدن.
لهن دست به سینه و با پاهای که با هم فاصله داشتند ایستاده بود و نگاه نافذش با شنیدن هر حرفی که زن داشت میگفت تندتر و اخمهایش عمیقتر میشد.
زن به حرف زدن ادامه داد و لهن به اخم کردن.
لبه چادر کنار زده شد و دییندرا با عجله وارد شد و جنگجوی مسنی مثل لهن که برای ورود به چادر باید خم میشد، به دنبالش آمد. تیترو هم پشت سر آنها وارد شد.
دییندرا با دیدن لرزش من جیغ زد: «داکشانا سرسی چی شده؟»
به او اطلاع دادم: «آفتاب خیلی زیاد دییندرا، گرمازده شدم. چیزی نیست. فقط باید آب بخورم و خیلی زود خوب میشم. این رو به لهن بگو.» سرش را تکان داد، به سمت لهن برگشت و شروع به صحبت کرد.
لهن بریده بریده چیزی گفت و دییندرا سرش را تکان داد و به من نگاه کرد.
«ایشون تا حالا چنین چیزی نشنیدن عزیز من.»
سرم را تکان دادم. «خب معلومه که نشنیده. همه شما زیر نور آفتاب زندگی میکنین. جایی که من ازش میام، اینطور زندگی نمیکنیم. پوست من به اینقدر نور خورشید، عادت نداره. کل وجودم عادت نداره. سعی کردم بهش بگم ولی-»
حرفم را قطع کرد و به سمت لهن برگشت و شروع به صحبت کرد.
اخم لهن حتی از قبل هم عمیقتر شد.
بعد تشرزنان به زنی که کنار تخت بود، چیزی گفت. زن چیزی در جواب گفت و دییندرا با من حرف زد.
«به درمانگر گفتن که شما رو درمان کنن. قراره چیزی بهتون بدن که درد رو تخفیف میده و کمک میکنه بخوابین. درمانگر میدونه این چیه و میگه که هیچ درمانی به جز زمان نداره.»
لهن هنوز هم داشت غرغرکنان چیزی به درمانگر میگفت و درمانگر هم جوابش را میداد.
به دییندرا گفتم: «حق با اونه.» ولی دییندرا یک دستش را برای من بالا گرفت و من ساکت شدم. داشت گوش میکرد.
بعد نگاهش را از لهن برداشت و به من نگاه کرد. و شروع به حرف زدن کرد و من میتوانستم بگویم که داشت حرفهای لهن و درمانگر را به شکل خلاصهتری برای من ترجمه میکرد. «ایشون می گن که میخوان شما درمان بشین، و درمانگر میگن نمیتونن. دکس خوشحال نیست ملکه من.»
خب، همه میتوانستند این را ببینند.
«بهش بگو خوب میشم. قبلاً هم اینطوری شده بودم. توی تعطیلاتی که به مکزیک رفته بودم زیادی زیر آفتاب مونده بودم و اینطوری شدم. فقط لازمه بخوابم و چند روزی نور خورشید بهم نتابه.»
ابروهای دییندرا به خاطر حرفهایم در هم گره خودرند ولی سر تکان داد، به سمت لهن برگشت و حرف زد. او جوابش را داد و بعد غرشکنان چیزی به درمانگر گفت که او هم سریع روی بقچهاش خم شد.
از دییندرا پرسیدم: «چی شد.»
به من نگاه کرد و شانه بالا انداخت. «میخوان شما خوب بشین.»
جواب دادم: «خوب میشم… ولی به وقتش. لطفاً این رو براش توضیح بده.»
دییندرا جواب داد: «براشون مهم نیست ملکه من.»
«ولی-»
قدمی به جلو برداشت. «داکشانا سرسی، دکس این کار رو با شما کردن. ایشون این رو میدونن. احساس گناه میکنن. این حسی نیست که ایشون درکش کنن یا بدونن چطور از عهدهش بر بیان. حتی ممکنه اصلاً ندونن چه حسیه. بذارین درمانگر کاری کنه که بخوابین. لرزشتون متوقف میشه، اینطوری ایشون فکر میکنن خوب شدین. فقط اجازه بدین فکر کنن که راه درمانی برای شما پیدا کردن.»
به او خیره شده و بعد زمزمه کردم: «اوه، خیلی خب.»
درمانگر سر میز رفت. آب توی لیوان ریخت و از توی تکه کاغذی تا شده پودری سفید رنگ توی آن ریخت. بعد آن را کنار گذاشت، بطری گردی برداشت و از توی آن هم پودر دیگری توی لیوان ریخت. بعد حینی که به سمت من میآمد لیوان را توی دستش چرخاند و مایع درونش را هم زد.
دوباره موفق نشد کارش را تمام کند. لهن سر رسید، لیوان را از دستش گرفت و این بار خیلی آرامتر لبه تخت نشست، دستش را زیر گردنم گذاشت و من را بلند کرد و لیوان را روی لبهایم گذاشت. کمی آن را خم کرد تا بتوانم جرعه از آن بخورم و بعد آن را کنار میکشید تا بتوانم قورتش بدهم. بعد دوباره آنقدر این حرکتش را تکرار کرد تا تمامش را خوردم. مایع تلخ بود و ابداً مزه خوبی نداشت ولی به زور آن را پایین دادم.
هنگامی که لیوان را از روی دهانم برداشت و من را آرام روی بالشتهایم گذاشت، زمزمه کردم: «شاهشا لهن.»
لهن نجوا کرد: «ناهراکا کاه لنساهنا.» نگاهم به سمت دییندرا برگشت.
«درمانگر به من چی داد؟»
«داروی خوابآور که با داروی تسکیندهنده درد ترکیب شده. کاملاً طبیعیه عزیزم. کار جادوگرها نیست. من هم قبلاً از این خوردم. خیلی سریع اثر میکنه و خطری نداره. قول میدم.»
سر تکان دادم و در تلاش برای کنترل کردن لرزش بدنم به پتوهایی که دورم پیچیده شده بود، چنگ انداختم.
لهن لیوان را به درمانگر داد و دستوراتی داد. مردی که همراه دییندرا بود، کسی که فکر میکردم باید شوهرش سریم باشد، دستش را روی بازوی دییندرا گذاشت و بعد از اینکه من و او برای هم سر تکان دادیم او را به سمت بیرون راهنمایی کرد. دخترها هم بعد از اینکه لبخند اطمینانبخشی به آنها زدم از چادر بیرون رفتند. درمانگر چند کلمهای با لهن حرف زد، بطری سبز مربعی کوچکی پر از پودر سفیدی را روی میز گذاشت، بقچهاش را برداشت و با عجله بیرون رفت.
لهن لنگش را در آورد و در آن سمت تخت زیر ملحفه رفت. به سمت من آمد و بدنم را که هنوز هم میلرزید را به سمت خودش کشید و در آغوش گرفت.
دستهایم را روی سینهاش فشردم و زمزمه کردم: «حالم خوب میشه لهن. حالم خوب میشه.»
فشار خیلی آرامی به تنم داد و موافقت کرد: «بله، سرسی، خوب.»
سر تکان دادم و بعد سرم را روی بالشت گذاشتم. «بله عسلم. خوب.»
با فشار دیگری که به من داد، تکرار کرد: «عسلم.»
آه کشیدم.
خیلیخب، لهن میتوانست عوضی باشد، یکی از آن عوضیهای بزرگ. ولی وقتی مریض بودید، به دنبال راهی میگشت که باعث شود احساس خیلی بهتری پیدا کنید.
گندش بزنند.
حدود پنج دقیقه بعد، پلکهایم سنگین شدند و رعشهای که به جانم افتاده بود، به لرزی آرام تبدیل شد.
لهن من را بیشتر به سمت خودش کشید و نجوا کرد: «خوبه، سرسی. خوب.»
چشمهایم را به زور باز کردم و سرم را عقب کشیدم و چانه ریشدارش را دیدم که پایین آورده بودش و نگاه چشمهای رنگ شدهاش به صورتم دوخته شده بود.
در جواب زمزمهاش زیر لب گفتم: «بله عزیزم، خوب.» و درحالیکه بازوان پادشاه جنگجویم من را در آغوش گرفته بودند به خواب رفتم.
پایان فصل
فصل یازدهم
شیرین
صدای لهن را شنیدم که با ملایمت صدا زد: «کاه سرسی.» چشمانم باز شدند و او را دیدم که روی من خم شده بود. یک بازویش دور بدنم بود و دست دیگرش روی تخت، بالاتنهاش به من نزدیک بود و نگاهش در چشمانم خیره شده بود.
زمزمه کردم: «هی.» و یک گوشه لبش تاب خورد و بالا رفت.
تکرار کرد: «هی.» بعد صاف نشست. دستش که روی تخت بود، زیر گردنم رفت و من را بلند کرد. دست دیگرش که لیوانی که در خود داشت را به سمت من آورد و آن را روی لبهایم گذاشت و با ملایمت دستور داد: «گینگو لنساهنا.»
مایع تلخ را نوشیدم و فهمیدم که او کمی دیگر از دارو را برایم آماده کرده بود.
آره، لعنتی. او میتوانست دوست داشتنی باشد.
وقتی تمامش را خوردم، لیوان را از جلوی دهانم دور کرد، آن را روی زمین و کنار تخت گذاشت و دوباره پیش من برگشت. نگاهش روی صورتم چرخید و دستش موهایم را نوازشکنان عقب زد و حینی که این کار را میکرد انگشتانش را بین آنها کشید. کاری که داشت میکرد حس خیلی خوبی داشت، واقعاً حس خوبی بود.
آره، گندش بزنند. او میتوانست دوستداشتنی باشد.
و این مزخرف بود.
با صدای آرامی گفتم: «میدونی چی خیلی مزخرفه؟» داشتم این را میگفتم چون میدانستم که او حتی یک کلمهاش را هم متوجه نمیشد. «این مزخرفه که تو میتونی دوست داشتنی باشی و وقتی هم که این کار رو میکنی واقعاً شیرین و دوستداشتنی میشی.»
دست از با محبت نوازش کردن موهایم برنداشت ولی وقتی داشتم صحبت میکردم نگاهش به دهانم دوخته شد و هنگامی که حرفم تمام شد، نگاهش روی چشمانم برگشت.
بعد وقتی در جوابم به انگلیسی زمزمه کرد: «معنی حرفت رو نمیفهمم عزیزم.» قلبم فشرده شد.
این هم شیرین بود.
دستم را بلند کردم و روی سینهاش گذاشتم. به دستم نگاه کرد ولی وقتی شروع به صحبت کردم دوباره نگاهش روی لبهایم برگشت. «اون بیرون، پادشاه لهن یه جنگجوی درندهست. ولی اینجا، لهن من… کاه لهن شیرینه.»
نگاهش تغییر کرد، هنگامی که زیر لب حرف زد تنش نگاهش از بین رفت. «جنگجوی درنده، شیرین.»
نیشم را برایش باز کردم. «تقریباً متوجه شدی چی گفتم.»
دوباره زیر لب گفت: «جنگجوی درنده. شیرین.»
جواب دادم: «بله.» دستش روی دست من که روی سینهاش بود قرار گرفت، انگشتان بلندش به دور آن پیچیده شدند و عملاً دستم را در خود بلعید و دستانمان را محکم روی سینهاش نگه داشت.
او گفت: «آنلا نا نیسو، آنکا تا لینای اِت نا لاپای ساکا. سوه توناک می تونو اِت کاه سرسی می ساکا. * » و من خنده ملایمی سر دادم.
پرسیدم: «نیسو؟» خودش را عقب نکشید ولی دستش که داشت موهایم را نوازش میکرد روی صورتم سُر خورد و آرام پلکهایم را با نوک انگشتانش لمس کرد، با هر لمسش چشمهایم بسته میشدند، بعد نوک انگشتانش سُر خورد و روی گونههایم آمد.
*«امروز استراحت کن، فردا میبینیم که سلامت هستی یا نه. اگر حال سرسی من خوب نباشه، قبیله حرکت نمیکنه.»
با ملایمت تکرار کرد: «نیسو.»
حدس زدم: «استراحت؟»
جواب داد: «ساکت.» بعد نزدیکتر شد و دستور داد: «لوت نیسو.»
زیر لب گفتم: «خیلیخب گندهبک، نیسو میکنم.»
این حرفم برای من خنده ملایمی خرید. چیزی که هیچ وقت تا به حال از او نشنیده بود و این چیز جذاب دیگری در وجود بود.
نوک انگشتانش بر روی خط رستنگاه موهایم کشیده شد و تا نزدیکی گوش راستم رفت. از روی تخت بلند شد و با قدمهای بلند از چادر بیرون رفت.
به سقف چادر خیره شدم و نجوا کردم: «نیسو.»
بعد چشمانم را بستم و نیسو کردم.
***
اواخر صبح بود، من روی تختم نشسته بودم و با دخترها میخندیدم. گال، پکا و حتی تیترو با من روی تخت لم داده بودند. جیکاندا و بیتس هم این سمت و آن سمت چادر راه میرفتند و هر چیزی را برمیداشتند و به من میگفتند که به زبان کورواکی به آن چه میگفتند. چیزی که میگفتند را تکرار میکردم و بعد به آنها میگفتم که در زبان انگلیسی چه به آن میگفتند و آنها چیزی که من گفته بودم را تکرار میکردند. بعد همه با هم هرهر میخندیدند، انگار انگلیسی زبان دیوانهواری بود که هیچ معنایی نداشت و فراتر از آنچه که قابل باور باشد احمقانه بود. (انگار زبان کورواکی اینطور نبود.)
احساس خوبی داشتم. حمام سردی گرفته بودم. دخترها برگهای آلوورای بیشتری برایم آورده بودند و ما مایع درونش را به سوختگیهایم مالیده بودیم. سوختگی عجیب و ضعیفتری هم روی پاهایم داشتم، بازوبندهای طلایم هم بازوهایم را نپوشانده بود و شکم و بازوهایم صورتی شده بودند و روی سینههایم هم جاهای خالی سینهریزم سرخ شده بود و فقط خدا میدانست صورتم چه شکلی شده بود چون تمام روز تاجم را روی سرم گذاشته بودم. احتمالاً خیلی افتضاح به نظر میرسیدم ولی حمام سرد و آلوورا من را خیلی بهتر کرده بود. نمیتوانستم بگویم عالی بودم ولی حس افتضاحی هم نداشتم.
شبیه همان لباسی که درمانگر دیشب پوشیده بود به تن داشتم ولی مال من زبر و ضخیم نبود. نازک، نرم و ابریشمی و به رنگ سیب سبز بود. بلندیاش تا مچ پاهایم میرسید و چاکهایی تا روی رانهایم داشت. همینطور لباس زیر ابریشمی زدی هم پوشیده بودم.
داشتم از تمام فکرهایی که توی سرم بالا و پایین میرفت فاصله میگرفتم و استراحت میکردم. فکرهایی در مورد این دنیا، درباره دنیای خودم و لهن. فقط خدا می دانست که به کمی فاصله و استراحت نیاز داشتم و داشتم همین کار را هم میکردم.
شنیدیم کسی گفت: «پویاه!» چشمهای هر چهار نفرمان به سمت ورودی چادر برگشت و دییندرا را دیدیم که وارد شد.
تیترو ناگهان چنان از روی تخت بلند شد که انگار داشت کار اشتباهی میکرد و همه دخترها هم از جا پریدند ولی من صدا زدم: «پویاه دییندرا!» وقتی داشت به سمت پایین تخت میآمد حتی به دخترها نگاه هم نکرد.
پرسید: «ملکه من امروز چطور هستن؟»
با لبخندی به او گفتم: «خیلی بهتر، میبخشید که اون وقت-»
دستش را جلوی صورتش تکان داد و حرفم را قطع کرد. گفت: «حتی حرفشم نزنین، داکشانا سرسی. این یه افتخاره. سریم خیلی خوشحاله که من به ملکه جدیدمون خدمت میکنم. خیلی احساس مهم بودن میکنه.» چشمانش برق زدند و ادامه داد: «و این من رو به این موضوع میرسونه که چرا اینجا هستم. خبرهایی دارم!»
لبخند دنداننمایی به او زدم و ضربهای روی تخت زدم. تردید نکرد و همانطور که چیزهایی به دخترها میگفت که باعث شد سریع دور شوند روی تخت چهار زانو نشست.
رفتن دخترها را تماشا کردم، ابروهایم در هم گره خوردند ولی هنگامی که دییندرا شروع به صحبت کرد، نگاهم به سمتش برگشت.
گفت: «هیچ وقت نمیتونین حدس بزنین چی شده.»
پرسیدم: «چی رو حدس بزنم؟»
جواب داد: «حدس بزنین دکس امروز صبح از سریم من چی پرسیدن.» من هیچ پاسخی ندادم، فقط به او نگاه کردم و منتظر ماندم. او خودش را به من نزدیکتر کشید و روی یک دستش به تخت تکیه داد. «از سریم پرسیدن که زبان ما رو بلده یا نه.»
وای خدا.
مطمئن نبودم که این خوب بود یا نه.
زمزمهکنان پرسیدم: «واقعاً؟» و او سر تکان داد.
«وای بله عزیز من، این کار رو کردن. سریم یک کمی بلده ولی زیاد نه.» نیشش را کامل برایم باز کرد. «و نمیدونست که دکس چه سوالی میپرسیدن بنابراین به چادر ما اومد و از من پرسید. ولی این اهمیت زیادی داشت و دکس انتظار جواب درست داشتن.»
«چی…» آب دهانم را قورت دادم. «چی پرسید؟»
لبخند بزرگی صورتش را روشن کرد. «میخواستن معنی این کلمات رو بدونن؛ بچه ، عسلم، گندهبک، جنگجوی درنده و شیرین.»
وای.
خدا.
نفسم را بیرون دادم و گفتم: «چی بهش گفتی؟» صاف نشست.
«البته که معنیهاشون رو به ایشون گفتم.»
وای خدا.
مطمئن نبودم لهن هنگامی که بداند معنایش چه بود از اینکه بچه * خطاب شود خوشش بیاید. یا همینطور از عسلم و مطمئن نبودم که از شیرینم هم خوشش آمده بیاید.
لعنتی.
* Baby : هم معنای عزیزم و هم معنای بچه را دارد. هنگامی که به یک شخص بزرگتر گفته میشود معنای عزیزم میدهد. م
جناب آدمین جان پارت بعدی رو کی میذارین؟
امشب پارت نداریم؟
نه فردا میزارم