جنگجوهای زیادی آنجا بودند ولی نمیتوانستم جنگجویی که ناریندا را تصاحب کرده بود، پیدا کنم. کاملاً هم مطمئن نبودم چهرهاش را به یاد داشته باشم. آنجا هیچ زن دیگری به جز دو زنی که به سرعت این سمت و آن سمت میرفتند و با کوزههایی لیوانهای پوشیده شده از چرمی که مردها از آن مینوشیدند را پر میکردند، دیده نمیشد. یکی به سمت لهن دوید و لهن لیوان پری که زن به او تعارف کرده بود را پذیرفت. آن را روی لبهایش گذاشت جرعه خیلی بزرگی ازآن خورد. بعد صاف نشست و چشمانش را به دو جنگجوی در حال مبارزه دوخت.
زن پیش از اینکه عقبعقب دور شود هیچ نوشیدنیای به من تعارف نکرد.
هوم. ظاهراً با نوشیدنی از زنها پذیرایی نمیشد.
فهمیدم.
برای راحتتر بودن، بین پاهایش کمی جا به جا شدم و یک بازویم را روی ران لهن گذاشتم. نمیدانستم این کارم درست بود یا نه ولی متوجه شدم که اگر کار درستی نبود هم به زودی میفهمیدم.
او بازویم را کنار نزد بنابراین تکیه دادم و جنگجوهایی که فریاد میزدند، هلهله میکردند و پا میکوبیدند را تماشا کردم.
مردها، آنها عاشق این جور چیزها بودند. رسماً دیوانهاش بودند.
بعد به مبارزها نگاه کردم. یکی از آنها نزدیک بود بیفتد. این هم خوب بود و هم بد. خوب برای من چون به این معنی بود که این مبارزه داشت تمام میشد. بد برای او چون مسابقه هیچ ضربه فنیای نداشت و به نظر میرسید که او شدیداً به چنین چیزی نیاز داشته باشد.
حق با من بود. پنج دقیقه بعد، او زمین خورده و بیهوش شده بود.
یک دقیقه بعد وقتی مبارز دیگر با خوشی به سینه خودش مشت میزد، دستهایش را در هوا بلند کرد، پاهای مثل کنده درختش را به زمین میکوبید و فریاد پیروزی سر میداد، مبارزه شکست خورده را بدون هیچ تشریفاتی روی زمین سنگی کشیدند و بردند. بعد جنگجوی پیروز لیوان چرمی نوشیدنیای از خدمهای در حال گذری گرفت و بیشترش را با یک جرعه سر کشید و بقیهاش را روی بدنش ریخت. سرش را تکان داد و خون، عرق و الکل به همه جا پاشید و دوباره فریاد کشید.
هورا.
«لنساهنا سرسی.» شنیدم لهن اسمم را صدا زد و من به عقب خم شدم و به او نگاه کردم.
«بله؟»
لیوانش را تا روی لبهایم بالا آورد و دستور داد: «گینگو.» برای فهمیدن منظورش نیازی به استاد بودن در زبانش نداشتم و میدانستم منظورش این بود که بنوشم.
دهانم را باز کردم و او لیوانش را کج کرد. متوجه شدم که داشت با کنجکاوی زیادی تماشایم میکرد.
چون داشتیم یک واقعه ورزشی را تماشا میکردیم، انتظار نوشیدنیای مانند آبجو داشتم.
شبیه آبجو نبود. یک نوشیدنی قوی، جگرسوز و کاملاً خالص بود که گلویم را سوزاند و پایین رفت ولی مزهاش خیلی هم بد نبود. لیوانش را از جلوی دهانم برداشت و من لبخند دنداننمایی به او زدم.
گفتم: «کای آهنای سی.» لحظهای به من خیره شد، چانه پوشیده از ریشش از تعجب عقب رفت و بعد سرش را عقب انداخت و نعرهزنان قهقهه زد.
نمیدانستم چه چیزی اینقدر خندهدار بود.
سرش پایین آمد، نگاهش در چادر چرخید و پیش از اینکه فریادزنان حرف بزند، مشتش چند بار به سینهاش کوبیده شد. «کاه لنساهنا آهنای سی!» بعد لیوانش را بالا گرفت و نوشیدنی از آن لب پر زد و ریخت، صدای نعره تشویقها را شنیدم و سرم را با تأخیر برگرداندم تا ببینم نگاه تمام جنگجوها روی من بود. بعضیها پا میکوبیدند. بعضیها کف میزدند. همه هم در حال لبخند زدن بودند.
جنگجویی فریاد کشید: «لنساهنا هاهلا!» و همه آنها دوباره شروع به هلهله و تشویق کردند.
حس کردم لهن پشت سرم را لمس کرد، سرم را بلند و دوباره به او نگاه کردم و او لیوان را دوباره جلوی لبهایم نگه داشت. با ملایمت دستور داد: «گینگو کاه فونا.» بعد لیوان را کج کرد و من جرعه دیگری نوشیدم. وقتی لیوان از دهانم فاصله گرفت جنگجوها دوباره تشویق کردند و لهن لبخندی به من زد. نجوا کرد: «هاهلا.» هنوز هم لبخند میزد.
تکرار کردم: «هاهلا.» اصلاً نمیدانستم چه گفته بودم ولی به خاطر اینکه توانسته بودم چیزی بگویم که او همانطور به من لبخند بزند خوشحال بودم.
چیزی که میخواستم گرفتم ولی او چیزی بهتر به من داد. لبخندش پهنتر شد و دندانهای سفید کورکنندهاش را به نمایش گذاشت.
هنگامی که دو جنگجوی دیگر به میدان آمدند، سرش را بلند کرد و توجهش را به آنها معطوف کرد.
من هم به خودم لبخند زدم و برگشتم. با خودم فکر کردم، خیلیخب، خیلی هم بد نبود.
جنگجوها بدون هیچ سر و صدا و هیاهویی سر وقت همدیگر رفتند. بلافاصله متوجه شدم کاری که میکردند شبیه ورزش بوکس دنیای خودم نبود. البته من خیلی هم مسابقه بوکس تماشا نمیکردم ولی اولاً که این رفقا دستکش نداشتند. ثانیاً هیچ داوری هم در کار نبود. علاوه بر اینها فکر نمیکنم بوکسورها اجازه گلاویز شدن، لگد انداختن، هدف گرفتن کشاله ران (که گاهی هم ضربه به هدف میخورد.) و کارهایی مثل این را داشته باشند.
این کار آنها بیرحمانه نبود، بلکه وحشیانه بود.
و در این مسابقه، بلافاصله یک جنگجوی مورد علاقه پیدا کردم. نمیدانستم چرا، فقط از او خوشم میآمد. شاید به خاطر این بود که رقیبش پشت هم تلاش میکرد به کشاله رانش لگد یا مشت بزند و من فکر میکردم که حریفش منصفانه نمیجنگید.
بنابراین وقتی به نظر رسید که پسر من در حال بردن بود، هیجان زده شدم.
بدون اینکه متوجه شوم تشویقش کردم. هنگامی که نبرد داغتر شد و شدت بیشتری گرفت من هم با صدای بلند و شدیدتر تشویقش کردم.
هنگامی که آدم بده به زمین خورد، بازوهایم را بالا گرفت و روی باسنم در بین پاهای لهن بالا و پایین پریدم و جیغ کشیدم: «ووو هووو! دمارش رو در آوردی! ایول! دمت گرم!»
پیروز پا به زمین نکوبید، فریاد نزد و مشت به سینهاش نکوبید یا یک نصفه لیوان نوشیدنی ننوشید.
نگاهش به من افتاد.
بعد هنگامی که جنگجوی شکست خورده را بیرون میبردند، حس کردم نگاه همه روی من نشست.
دستهایم پایین افتادند.
ای وای. گند زده بودم.
دست بزرگ لهن محکم به دور گردنم پیچیده شد.
ای وای!
جنگجوی پیروز دو قدم به سمت من برداشت، خودم را منقبض کردم و او هم ایستاد.
بعد به سمتم خم شد و وقتی شروع به فریاد زدن کرد، خودم را عقب کشیدم. «سوه راهنا داکشانا!»
فریاد دیگری طنین انداز شد: «سوه راهنا داکشانا!»
بعد وقتی همه بلند شدند و ایستادند، پا کوبیدنها شروع و شد و در هوا مشت انداختند و شعار دادند. «راهنا داکشانا! راهنا داکشانا! راهنا داکشانا! راهنا داکشانا!»
خیلیخب، اوم… همینطور ادامه پیدا کرد، اینها مرض داشتند. بدرفتاری را دوست داشتند. ظاهراً این رفقا خوششان میآمد همسرهایشان چنین کتککاری خونینی را تشویق کند.
دانستنش خوب بود.
با تردید به پسرها لبخند زدم و بعد فشاری را روی گردنم حس کردم. سرم را به عقب برگرداندم و لهن را دیدم که به من نگاه میکرد، صورتش کاملاً بیاحساس بود.
لبم را گاز گرفتم، چشمش به دهانم افتاد و بعد نگاهش را بلند و در چشمانم قفل کرد.
نجوا کرد: «خوب.»
حس کردم صورتم شکل لبخند به خود گرفت.
سرش را تکان داد، گوش لبهایش بالا رفت و لیوانش را جلوی لبهایم گرفت. جرعه بزرگ دیگری خوردم، لیوان را از جلوی دهانم عقب برد، فشار دیگری به گردنم داد و دستش را برداشت. توجهش دوباره به میدان نبرد برگشت و توجه من هم همینطور. پسرها آرام شدند، رقیبهای جدید وارد میدان شدند و بازیها ادامه پیدا کرد.
***
میدانستم وقتی دورتک در حالی که تازه عروس کبود و وحشتزدهاش را که پای چشمانش گود رفته بود و به اندازه یک گاو درشت شده بودند را کشان کشان همراه خودش آورد، دیگر اوضاع خوب پیش نمیرفت.
برخلاف وقتی که من و لهن رسیدیم، لحظهای که دورتک زنش را توی چادر کشید، نگاهها به سمت او برگشت و جو حاکم تغییر کرد. هنوز هم جنگجوها پا میکوبیدند و تشویق میکردند و دو جنگجوی تو میدان نبرد از هر فرصتی برای ضربه زدن به همدیگر استفاده میکردند، ولی حسی مرگبار و نهفته در چادر خزید، اصلاً حس خوبی نبود.
وقتی زن را دیدم، بدون فکر دستم سریع گشت و دست لهن را پیدا کرد و در آن فرو رفت. هیچ فشار اطمینان بخشی به دستم نداد. دستم را روی رانش گذاشت و انگشتانم را به دور ماهیچه برجسته رانش پیچید و دستم را رها کرد.
خیلیخب، نمیدانستم چطور این حرکتش را تفسیر کنم. شاید فقط از آن مردهایی نبود که وقتی داشت له و لورده کردن جنگجوها را تماشا میکرد دست کسی را نگه دارد. ولی حدس میزدم که این نشانه آن بود که من راهنا داکشانای او بودم و باید خودم را جمع و جور میکردم. اینجا دنیای آنها بود من توی دنیای آنها بودم.
و ناگهان انگار به همه چیز گند زده شد.
آن شب یک جورهایی خوش گذشته بود، میدانستم که بیشتر به خاطر مشروبی بود که لهن به من داده بود و من کمی شنگول بودم. برای اولین بار از وقتی به این دنیا آمده بودم، رها و خوشحال بودم. (خب، اوضاعم از شنگول بودن کمی بدتر بود… ولی خب.)
حالا دیگر خوش نمیگذشت و هر چقدر هم تلاش میکردم نمیتوانستم نگاهم را از دورتک و عروسش بردارم.
یک کاری باید صورت میگرفت. آن دختر به وضوح بدبخت بود و دورتک با او بد رفتاری میکرد. مسئله فقط کبودیهایش نبود، حالت شکست خورده توی صورتش بود.
باید با شوهرم صحبتی میکردم. ولی مشکل این بود که او فقط دو کلمه از حرفهای من را میفهمید و من کلمات خیلی بیشتری از زبان او را نمیفهمیدم.
گونهام را روی دستم که روی رانش بود گذاشتم و بدون هیچ علاقهای جنگجوهای در حال نبرد را تماشا کردم. ولی مرتباً به سمت دورتک برمیگشت و وقتی یکی از جنگجوها به سمت دورتک خم شد نگاهم به آنها افتاد. جنگجو سرش را به سمت من تکان داد و لبخندزنان چیزی به او گفت، چیزی که به نظر دورتک حتی ارزش لبخند زدن را نداشت و باعث شد اخم آتشینش را به سمت من نشانه برود. بنابراین متوجه شدم که جنگجو خبر تشویق کردن و نوشیدنی خوردن من را به او داده بود. دورتک اگر هم بود یکی از آن جنگجوهایی نبود که عنوانم را با ستایش فریاد بکشد.
نفس عمیقی برای آرام کردن خودم کشیدم تا به تنفری که به سمتم روان بود عکسالعملی پیدا نشان ندهم و نگاهم دوباره به سمت جنگجوهای در حال مبارزه برگشت.
چند دقیقه بعد، صدای فریادی از سمت او شنیدم که به یک جنگجو تعلق نداشت. چشمانم به سمتش برگشت و بالاتنهام صاف شد.
دورتک به موهای همسرش چنگ انداخته بود، سرش را به سمت خودش میکشید و هم زمان پایین تنهاش را از زیر لنگش بیرون میآورد.
نه، قصد نداشت…
صورت زن را به سمت پایینتنهاش کشید و خودش را به دهانش تحمیل کرد.
روی پاهایم پریدم و پروازکنان قدمی به جلو برداشتم ولی دو دست پولادین به دورم حلقه شد، یکی به دور شکم و دیگری به دور سینهام. دهان لهن به گوشم نزدیک شد و با صدای آرامی چیزی گفت، حتی لحنش با محبت بود ولی من هنگامی که با تنفر و تعجب به دورتک نگاه میکردم و سعی میکردم از نگاهم زهر به او بچکانم (صرف نظر از این حقیقت که احتمالاً متوجه حرفهایش نمیشدم.) حتی یک کلمه از حرفهایی که میزد را نفهمیدم. دورتک هم در نگاه عصبانیام خیره مانده بود و با چنگ نفرت انگیزش سر همسرش را به زور عقب و جلو میبرد.
هنگامی که لهن من را عقب کشید و نشست، نجوا کردم: «جلوش رو بگیر.» این بار من را روی زمین ننشاند، بلکه روی پاهایش نشاند. دوباره و این بار بلندتر تکرار کردم: «جلوش رو بگیر.» من را در آغوشش چرخاند و صورتم را روی گردنش قرار داد. این طوری دیگر نمیتوانستم ببینم. به تندی روی گردنش گفتم: «کای می آهنو!»
نجوا کرد: «رایلو کاه فونا.» و همانطور که سرم را نگه داشته بود، صورتم را روی گردنش و با بازوی قدرتمند دیگرش بدنم را روی پاهایش نگه داشت.
دستم را بلند کردم و دور سمت دیگر گردنش انداختم. به او گفتم: «کای می آهنو.» و بازوی او فشاری به بدنم داد. با زمزمه آرامتری گفتم: «کای می آهنو.» و او هیچ کاری به جز این حقیقت که رهایم نکرد، انجام نداد.
هنگامی که دستش سرم را رها کرد و پایین افتاد تا به دور بدنم بپیچد، میدانستم که کارشان تمام شده بود.
لهن هنوز هم من را رها نکرده بود یا من را از روی پاهایش بلند نکرده و بین پاهایش ننشانده بود. فقط من را همانجایی که بودم و روی پاهایش نگه داشته بود. محتاطانه صورتم را از روی گردنش برداشتم و نگاهی به نیمرخش انداختم. در سکوت داشت مبارزه را تماشا میکرد. بعد نگاهی به دورتک انداختم. عروسش هنوز هم بین پاهایش بود، بدنش به سمت مبارزها ولی صورتش به سمت کمر او، گونههایش آتش گرفته و چشمانش به زمین دوخته شده بودند.
برگشتم و صورتم را روی گردن لهن گذاشتم.
حس کردم سینهاش با نفس خیلی بزرگی که کشید و آرام آرام رهایش کرد، بالا آمد.
دیگر نمیخواستم آنجا باشم. خودم را گلوله کردم و به او چسباندم. سعی کردم هیچ چیزی را نبینم و نشنوم و امیدوار باشم خیلی زود همه چیز تمام شود.
هنگامی که حرفهایی بلند و طعنهآمیز شنیدم که انگار به سمت ما زده میشد این کار برایم غیر ممکن شد. سرم را از روی گردن لهن بلند کردم و سرم را چرخاندم. دورتک را دیدم که جلوی ما ایستاده بود و لهن را ریشخند میکرد. موقع حرف زدن تف از دهانش پرت میشد، صورتش سرخ بود و مشتش به سینهاش کوبیده میشد. نگاهم به سرعت به سمت همسرش برگشت. همانجایی که او رهایش کرده بود، روی زمین نشسته بود ولی حالا خودش را گلوله کرده و بازوهایش محکم به دور پاهای پیچیده شده بودند و از بالای زانوهایش دزدانه نگاه میکرد.
لهن با آرامش چیزی گفت و من به او نگاه کردم تا ببینم به همان آرامی صدایش بود یا نه، بعد سریع به دورتک نگاه کردم که آرامش لهن را خیلی خوب تاب نیاورده بود. هنگامی که به فریاد زدن ادامه داد، سرخ شده و رگهای گردنش بیرون زده بودند.
اینجا چه خبر بود؟
لهن سؤالی از او پرسید که دورتک به تندی گفت: «مینا!»
لهن سر تکان داد. بعد همانطور که من را در آغوش داشت بلند شد، باسنم را روی نیمکت گذاشت، نگاهش در چشمانم لغزید، بعد صاف ایستاد برگشت.
لحظهای که این کار را کرد همه جنگجوها از روی نیمکتهایشان بلند شدند، دستهایشان را بلند کردند و فریاد کر کنندهای سر دادند و فقط داشتند یک کلمه میگفتند.
«دکس!»
وای لعنت.
یعنی لهن میخواست با این یارو مبارزه کند؟
دورتک بلافاصله مشتی انداخت که به چانه لهن خورد.
روی پاهایم بلند شدم.
لهن دو قدم به عقب برداشت. به من اشاره کرد و بعد انگشتش را به سمت نیمکت حرکت کرد و گفت: «لوتو! بوه!»
دورتک نزدیک شد و دوباره مشت زد، این بار به دندههای لهن.
نشستم، دلم نمیخواست دوباره حواسش را پرت کنم ولی روی لبه نیمکت نشستم و اینکه چطور روی نیمکت مانده بودم را دیگر نمیدانستم. چون مثل بید میلرزیدم.
دورتک دوباره مشت زد، دوباره، دوباره، دوباره، یک موفقیت مشت زنی سریع که لهن حتی سعی نکرده بود جلویش را بگیرد.
بعد یک مشت دیگری به صورت لهن زد. چنان محکم بود که بالاتنه لهن به عقب چرخید، دستش از خونی که حالا از دهانش میریخت داشت خیس میشد. دورتک شروع به حمله کرد ولی لهن یک آرنجش را بلند کرد و نه تنها فقط با قدرت آرنج خودش که با قدرت حاصل از شتاب خود دورتک به بینی او کوبید. دورتک به عقب تلوتلو خورد و لهن جلو رفت و گلویش را گرفت. دورتک را کامل از پاهایش بلند کرد و او را با کمر محکم روی زمین سنگی کوبید. جمجمهاش با صدای ترق چندشی به زمین کوبیده شد که حس کردم دل و رودهام به هم پیچید.
جنگجوها دیوانه شدند.
سلام ادمینی ج نمیدی چرا ؟؟؟؟؟؟
سلام
نه رمان نیهان به صورت کامل گذاشته میشه نویسندش فقط برا کانال رمان من میده این رمانو
مرسی خداروشکر
ادمین پس رمان مثل طابو چی شد؟
نویسنده دیگ نمیده رمانو؟
منظورتون از طابو همون رمان که شخصیتاش امیرحسین و لیلی هست ؟ منم میخوندم دیگه پارت نداد چرااااا؟