لهن روی یک زانو پایین آمد تا کمر دورتک را به زمین بزند و سریع یک پایش را حرکت داد تا زانویش را با هدف از کار انداختنش روی بازوی او بگذارد. هنگامی که کل بدنش را به سمت پاهای دورتک برگرداند، ساق پای دیگرش را روی گردن دورتک گذاشت. لگدی که دورتک زد را دفع و دست در لنگ مرد کرد و چاقوی کوچکی را از غلافش بیرون کشید.
تمام تشویقها بلافاصله خاموش شد و من دوباره بلند شدم و ایستادم، انگشتان هر دو دستم روی دهانم قرار گرفتند.
هیچ کدام از جنگجوهای دیگر سلاح با خود نداشتند. همه آنها از مشتها، پاها و قدرت بدنیشان استفاده می کردند… نه فولاد.
لهن پاهایش را از روی دورتک برداشت ولی سریع برگشت و او را دوباره روی زمین نگه داشت. یک دستش گلوی او را گرفت و دست دیگرش نوک چاقو را در یک سانتیمتری نزدیک چشم او نگه داشت.
بعد چیزی را در صورتش غرید.
تنها جواب دورتک خرخر در حال خفه شدن بود. لهن داشت خفهاش میکرد. صورت دورتک بنفش شد و رگهای شقیقهاش بیرون زدند.
لهن دوباره همان حرفهایی که غریده بود را تکرار کرد.
دورتک به تقلا برای نفس کشیدن ادامه داد. دستهایش بدون هیچ تأثیری بازوی لهن را هل دادند و پاهایش لگد پراندند.
لهن دوباره حرفهایی که غریده بود را تکرار کرد.
دورتک صداهای خفهای از خودش در آورد.
چاقو مثل برق حرکت کرد و هنگامی که دورتک زوزهای سر داد، خون صورتش را پوشاند.
به نفسنفس افتادم، قدمی به عقب برداشتم و به نیمکت خوردم و ایستادم.
لهن روی پاهایش ایستاد، چاقو را پایین انداخت که روی سینه دورتک فرود آمد. کمانه کرد و با صدای تلق تولوقی روی زمین سنگی افتاد.
لهن به او نگاه کرد و تفی به سمتش پرت کرد، آب دهانش روی شانه دورتک فرود آمد.
بعد برگشت و به سمت من راه افتاد.
حرکتش را تماشا کردم، بدنم به لرزه افتاد و بعد دورتک را دیدم که بلند شد. هنوز هم سرفه میکرد و با دیدن زخم عمیق، دهان باز کرده و منحنی که لهن از شقیقه تا گونهاش و از آنجا تا لبهایش حک کرده بود، خشکم زد.
نجوا کردم: «لهن.» و دورتک خم شد، چاقو را از روی زمین قاپید و صاف ایستاد و من فریاد زدم: «لهن!»
دورتک حمله کرد و لهن انگار نه انگار که نامش را صدا و به خطر غریبالوقوعی اشاره کرده باشم، انگار که پیشنهاد داده باشم که شاید بخواهد از روی شانهاش نگاهی به جنگیدن دو پروانه زیبا بیندازد، به سمت او برگشت. بعد دستش بالا آمد، مچ دست دورتک را که چاقو را نگه داشته بود، گرفت و از آن برای چرخاندن او استفاده کرد و با ساعد دست دیگرش گلوی او را اسیر کرد. بعد لهن دورتک را به سمت عروسش برگرداند. از چاقویی که هنوز توی دست دورتک بود استفاده کرد تا خراش دیگری رویش بیندازد، عمیق و بلند، از سینه تا پایین و جایی در نزدیکی پایینتنهاش و بعد دست دورتک را حرکت داد و چاقو را توی پهلویش فرو کرد.
دورتک از درد غرید و زانوهایش ضعف و از زیر بدنش در رفتند.
لهن چاقو را بیرون کشید، دورتک را رها کرد تا در حالی که دستش روی زخمش بود، روی زانوهایش بیفتد. خون روی چاقو را روی لنگش پاک کرد و چاقو را کناری انداخت.
برگشت و با قدمهای بلند به سمت من آمد.
هنگامی که او به سمت من آمد، سعی کردم به عقب قدم بردارم ولی نزدیک بود به نیمکت برخورد کنم و بیفتم. سعی کردم با عدالت خشونتباری که شوهرم از خود نشان داده بود، کنار بیایم. شاید عادلانه بود ولی باز هم من را به حد مرگ ترسانده بود.
پاهای بلندش او را در عرض چند ثانیه به من رساندند. بازویم را گرفت، پشتش را به من کرد، من را بالا کشید و هنگامیکه دستم را به دور گردن خودش میپیچید، پاهایم ناخودآگاه به دور پهلوهایش پیچیده شدند. سپس با قدمهای بلند از چادر خارج شدیم.
خب. حدس میزدم این یعنی مسابقات تمام شده بودند.
هورا!
***
به لهن که روی یکی از صندلیهای توی چادرمان نشسته بود تشر رفتم: «بیحرکت بمون.» وقتی داشتم سعی میکردم لب پاره شدهاش را با دستمال کف داری که موفق شده بودم برای تیترو توضیحش بدهم، تمیز میکردم مرتباً سرش را عقب میکشید.
هنگامی که سعی کردم دوباره خون را پاک کنم، نگاهم را از نگاه خشمگینش برداشتم.
سرش را دوباره کشید.
هیسهیسکنان گفتم: «لهن! بیحرکت بمون!»
بیحرکت نماند. دستمال را از دستم بیرون کشید و آن را روی میز انداخت، از روی صندلی بلند شد و شانهاش را روی شکمم گذاشت و بلندم کرد.
هنگامی که توی هوا بلند شدم، هوای توی ریههایم را بیرون دادم و بعد هنگامیکه من را روی تخت انداخت و خودش هم به رویم خیمه زد دوباره جریان دیگری از هوا را به بیرون دمیدم.
نفسبریده به او چیزی گفتم که معنایش را نمیفهمید: «لهن، باید زخم روی لبت رو تمیز کنیم.» و واضح بود که اصلاً قصد نداشت بنشیند و بگذارد من زخمش را تمیز کند. همان اولش هم معجزه بود که توانسته بودم او را بنشانم. فقط پنج دقیقه پیش بود و من نمیدانستم چطور آن کار را کرده بودم.
دستش در بین بدنهایمان پایین رفت و یک سمت سارونگی که به تن داشتم را کنار زد.
میدانستم داشتم به کدام سمت میرفتیم.
«لهن-»
غرید: «رایلو.»
«لهن! لبت!»
لب خونینش (و آن لبی که خونی نبود با هم جفت شدند) و روی لبهای من نشستند. «رایلو، سرسی.»
هنگامی که دستش را روی پوست پهلویم کشید، چپچپ توی چشمهایش نگاه کردم.
گندش بزنند، حس خوبی داشت.
غریدم: «خیلیخب، رایلو. رایلو میکنم. حالا هر معنای کوفتی که داره.» نگاهش نرم شد و دستش را از روی پهلویم برداشت.
دستش به سمت صورتم آمد، جایی که انگشت شستش روی چانه و بقیه انگشتانش به لبهایم فشرده شدند.
با صدای آرامی گفت: «رایلو.»
آه. رایلو.
دستش از روی دهانم برداشته شد.
نجوا کردم: «ساکت.»
تکرار کرد: «ساکت.»
«رایلو.» دوباره تکرار کردم و او چنان سرش را تکان داد که انگار نمیدانست باید با من چه کار کند. (شاید هم چون به خاطر این بود که به من گفته بود ساکت باشم و من به صحبت کردن ادامه میدادم.) ولی تأیید کرد: «رایلو.»
با ملایمت گفتم: «باشه.»
دستش روی بازویم سُر خورد و پایین رفت، دستم را گرفت و بعد آن را بین پاهایش کشید و زیر لُنگش برد. بعد انگشتانم را روی پایینتنه سفتش گذاشت.
وای. عجب.
همانطور که در زیرش پیچ و تاب میخوردم لبهایم را گزیدم.
دوباره سرش را طوری تکان داد که انگار نمیدانست با من چه کار کند، دستش دستم را به روی پایینتنهاش رها کرد و بعد سر وقت لباس زیر من رفت.
باشه، اشتباه میکردم، میدانست با من چه کار کند.
بنابراین وا دادم و گذاشتم هر کاری که میخواست بکند.
پایان فصل
فصل هشتم
جنگجوهای جدید
تالاپِ افتادن چیز نرم و سنگینی را احساس کردم و چشمانم باز شدند.
لحظهای که چشمانم باز شدند، یک پنجه پشمالو را دیدم و کوبیده شدن آرام آن را روی گونهام احساس کردم.
گوست میو کشید: «لولا.» به بچهام لبخند زدم و او را در آغوش گرفتم و به خودم چسباندمش.
خودش را پیچ و تاب داد و آزاد کرد و بعد غلت زنان روی تخت جست و خیز کرد. کمی روی تخت و بیشتر بپر بپرهایش هم روی من بود.
به آن سمت تخت نگاه کردم.
لهن رفته بود.
این اولین باری بود که در این دنیا بدون او از خواب بیدار میشدم.
نه، صحیحترش این بود که این اولین باری بود که او من را بیدار نکرده بود.
و خب باز هم در این دنیا از خواب بیدار شده بودم.
طاقباز دراز کشیدم و ملحفه را تا روی سینهام بالا کشیدم و حینی که گوست این طرف و آن طرف میپرید و به همه چیز چنگال میکشید، به سقف چشم دوختم. هر بار که دستم به او میرسید میخاراندمش و نوازشش میکردم ولی او همینطور به بپربپرش ادامه میداد.
ذهن من هم داشت به اینطرف و آن طرف میپرید.
یک، داشتم به قدم برداشتن در این دنیا ادامه میدادم. دو، اصلاً نمیدانستم چطور به این دنیا آمده بودم. سه اصلاً نمیدانستم کی به خانه فرستاده خواهم شد. چهار اصلاً نمیدانستم که آیا به خانه فرستاده خواهم شد یا نه. پنج، حالا دیگر نمیدانستم چه حسی در این مورد دارم.
دو روز پیش، حاضر بودم برای برگشتن به خانه التماس کنم، قرض کنم، دزدی کنم و یا حتی آدم بکشم. شوخی نیست. حاضر بودم هر کاری، هر کاری انجام بدهم که من را از اینجا ببرد.
ولی حالا، با دییندرا وقت گذرانده بودم، با شینا و دخترها. گوست را داشتم، یک بچه ببر سفید بود که من را به شکل دیوانهواری لولا صدا میکرد. بازارچه جالب بود. لبهایم محشر بودند. جنگجوها من را تأیید میکردند و یک ملکه بودم و جداً این آدم را سر ذوق میآورد.
با اینکه به شدت دیوانهوار به نظر میرسید، مردی که به من نزدیک بود، باعث میشد لبخند بزنم و آنقدر دلنشین من را به روی پشتش به این سو و آن سو میبرد و اجازه داده بود گوست را داشته باشم و حالا هر چیزی بود که در آن سه روز اول نبود، در واقع حالا به معشوقی تبدیل شده بود که من هیچ وقت در کل زندگیام نداشتم.
نیازی نیست به این اشاره کنم که او زیبا بود.
حالا کمکم احساس میکردم ارتباط عجیبی با او دارم که هیچ معنایی نداشت ولی میدانستم وجود دارد، احساس میکردم. آن ارتباط کشش عجیب و آتشینی داشت و من را میترساند چون درکش نمیکردم، هیچ معنایی برایم نداشت بنابراین تصمیم گرفتم در اعماق وجودم دفنش کنم.
همان زمانی که داشتم او را تماشا میکردم، بدون اینکه پلک بزند صورت مردی را خراشاند و بعد به او چاقو زد. من را شکار کرده بود. بدون هیچ مشکلی به من تجاوز کرده و بعد با اینکه میدانست نمیخواستم و اصلاً آمادگی پذیرفتنش را نداشتم، بارها من را از آن خود کرده بود.
هنوز هم با اینکه من را میترساند، در عین حال من را مسحور خودش میکرد و به سمت خودش میکشید.
و من لبخند شوهرم را دیده بودم. خندیدنش را دیده بود و هر دو خوب به نظر میرسیدند.
یک شوهر داشتم که این خودش خیلی عجیب بود.
ولی شوهرم هنوز من را نبوسیده بود (حتی دیشب.)
از عجیب هم عجیبتر این بود که من واقعاً دلم میخواست شوهرم من را ببوسد. میخواستم این کار را با تبحر انجام بدهد، بدجور این را میخواستم. خیلی، وحشتناک میخواستمش.
کاملاً… از پا افتاده بودم!
آنجا روی تختمان دراز کشیده و برای اولین بار بدون او بیدار شده بودم، باید میپذیرفتم که به خاطر نبودش احساس ناامیدی میکردم.
مزخرف بود.
دلم نمیخواست توی این دنیا گیر بیفتم. مرا میترساند، تمدنی که در آن گیر افتاده بودم نه، ولی هر قدرتی که باعث شده بود در اینجا گیر بیفتم من را میترساند. باید اعتراف میکردم که بخشهایی از این اتفاق جالب بود و بعضیهایش حتی باحال بودند ولی کل قضیه من را به حد مرگ میترساند.
برای باباییام هم نگران بودم. نگران بودم که او وحشت کرده و به دنبالم بگردد.
باباییام یک همسر از دست داده و حالا هم دخترش گم شده بود. عاشق مامانم بود، بارها و بارها به من گفته بود که آنها حسابی با هم جور و برای همدیگر ساخته شده بودند. قرار میگذاشت و مرد خیلی جذابی هم بود ولی هیچ وقت به هیچ کدام از زنهایی که توی زندگیاش بودند خیلی نزدیک نمیشد. هیچ کس نمیتوانست جای مادرم را بگیرد، این را میدانستم. هیچ وقت این را نگفته بود ولی من میدانستم.
و عاشق من بود، کاملاً و با تمام وجود و به خاطر ناپدید شدنم از نگرانی بیمار میشد.
نگران دوستهایم که میدانستم برایم نگران میشدند، هم بودم. برای وضعیت دفتر هم نگران بودم، خدا میدانست که آن رفقا اصلاً نمیدانستند وسایلها کجا بودند، همه چیز را به هم میریختند و چنان هم این کار را میکردند که برای من یک سال طول میکشید تا همه چیز را دوباره به آن شکلی که دوست داشتم برگردانم.
نمیدانستم چه کار باید بکنم ولی در عین حال به خاطر اینکه هیچ کاری نمیکردم هم عذاب وجدان داشتم. و به خاطر اینکه در اینجا خندیده بودم، لبخند زده بودم، تشویق کرده بودم، با مردی رابطه داشتم و از آن لذت میبردم و برای خودم یک حیوان دست آموز گرفته بودم، عذاب وجدان داشتم.
رو به چادر گفت: «دارم چی کار میکنم؟» گوست بالا پرید و چهار دست و پا روی سینه و شکمم فرود آمد. غریدم، بعد نخودی خندیدم و باوزهایم را به دور گوست که خودش را پیچ و تاب میداد پیچیدم. همان موقع صدای کنار زده شدن لبه چادر را شنیدم.
سر برگرداندم و دخترها را دیدم که وارد شدند، تیترو مستقیم به سمت من آمد، جیکاندا وان را با خودش میکشید، گال، بیتس و پکا هم با سطلهای آب گرمی که از آنها بخار بلند میشد به دنبالش رفتند. صورتهایش لبخند میزد ولی حرکاتشان تند و زیر فشار بود.
وای خب.
هر دم از باغ بری میرسد.
تیترو به سمت من آمد، گوست را از روی سینهام قاپید و او را روی پاهایش به روی زمین گذاشن. بعد ملحفه را یک دفعه از رویم کنار کشید و هنگامی که به خاطر این کارش هُل کردم، به من لبخند زد و چند ثانیه بعد با ربدوشامبرم برگشت.
قدم اول، از جا بلند شوم.
هنگامی که شنیدم کسی گفت: «پویاه!» و لبه چادر کنار زده شد و دییندرا و شینا که لباسهای کورواکی به تن داشتند وارد شدند، پشت میز نشسته بودم و قدم بعدیام را برمیداشتم که خوردن صبحانهای بود که تیترو به من میداد. داشتم پَشنفروت و حبوباتی مخلوط شده با پنیر خامهای شیرین شده و قهوه میخوردم.
«سلام.» به آنها لبخند زدم، شادی و هیجانزدگی آنها روی من هم تأثیر گذاشت.
دییندرا با خوشی فریاد زد: «باورتون نمیشه چه اتفاقی افتاده، داکشانا سرسی!» حتی منتظر نماند جواب بدهم. کف دستانش را به هم کوبید و فریاد نصفه و نیمه ذوق زدهای کشید. «دکس برای سریم خبر فرستادن! میخوان من مترجم شما باشم! معرکه نیست؟»
به او چشم دوختم، شینا با خوشحالی به مادرش لبخند زد و بعد دییندرا دست دخترش را گرفت و همانطور که وراجی میکرد به سمت صندوقها رفت.
باید عجله کنیم. مراسم خیلی سریع داره نزدیک میشه و برای آماده کردن شما کارهای زیادی برای انجام دادن هست.» از کنار یک صندوق بلند شد و صاف ایستاد و با چشمهایی که از خوشحالی میدرخشیدند به سمت من چرخید. دستهایش را به هم کوبید و با ذوق گفت: «و من کنار ملکهم روی شاهنشین میایستم و ترجمه میکنم!» دوباره به سمت صندوق لباس برگشت. کنارش و پهلوی شینا که از قبل داشت توی آن را میگشت زانو زد. «باید به شما بگم داکشانا سرسی، این کار من رو به شدت خوشحال میکنه. سالها پسرهام برای تمرین و آموزش میرفتن. و شینا هم دیگه یه بچه نیست. با دوستهاش به گشت و گذار میره و درس میخونه. سریم هم سرش با آموزش دادن به جنگجوهاش گرمه و من به ندرت میبینمش. خیلی تنهام، خیلی زیاد و گاهی اوقات پیدا کردن کاری برای انجام دادن خیلی سخت میشه.» سرش به سمت من چرخید. «و حالا یه کاری برای انجام دادن دارم و این کار خیلی مهمیه که مترجم ملکهمون باشم!»
* پشنفروت: میوه گل ساعتی است. این گیاه در آب و هوای کوهستانی سانفرانسیسکو کشت میشود. م
لبخند زد و من هم در جواب به او لبخند زدم. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، هیجان او روی من هم تأثیر گذاشته بود.
بعد جیکاندا جلو آمد، دستم را گرفت و من را آرام کشید. همانطور که فنجان قهوهام را برمیداشتم بلند شدم و ایستادم و پیش از آنکه فنجانم را پایین بگذارم جرعهای از آن خوردم و اجازه دادم او من را به سمت حمام راهنمایی کند.
همانطور که به آن سمت چادر میرفتم، گفتم: «اوه… حرف از ترجمه شد. دیشب اتفاقهایی افتاد.»
دییندرا جیغ زد: «وای میدونم!» هنوز هم داشت توی صندوقها را میگشت، شینا در کنارش یک سارونگ را بالا گرفت و به آن نگاه کرد. «همه اردوگاه دارن در موردش حرف میزنن. باز هم آفرین!»
پرسیدم: «آفرین به من؟» اجازه دادم جیکاندا ربدوشامبرم را در بیاورد و سریع قدم در آب کف آلود و گرم گذاشتم.»
دییندرا جواب داد: «این مدرک بیشتری برای ملکه زرین بودن شماست.» سارونگی که شینا توی دستش نگه داشته بود را از دستش کشید و چندین چیز را با خودش تا تخت برد و روی آن ریخت. به سمت من برگشت و دستهایش را به کمر زد. من داشتم از آب گرم و کفآلود و گل برگهای معلق مانده در اطراف سینهام لذت میبردم. «چطور اون کار رو کردین؟»
همانطور که سرم را به عقب خم میکردم و گال آب گرم روی موهایم میریخت، پرسیدم: «چی کار؟»
پرسید: «زاکاه خوردین؟»
پلک زدم تا آب از روی چشمانم پاک شود و به سمت دییندرا برگشتم.
پرسیدم: «زاکاه؟»