رمان تبار زرین پارت 8

4.7
(10)

 

سینه پهن و معرکه‌ای داشت. بزرگ و کاملاً توی چشم بود و می‌توانستم جای ناخن‌هایم را در زیر شانه‌اش ببینم. وقتی به شانه‌هایش می‌رسیدیم آن بخش معرکه، بزرگ و کاملاً توی چشم بودن هم به جای زخم‌ها اضافه می‌شد. عضلات ران‌هایش از بین لنگی که به تن داشت قابل دیدن بود. پوست زیبای برنزه تیره در همه‌جای تنش به چشم می‌خورد. موهای ضخیم و مشکی صورتش در قسمت چانه بلند بودند و با نواری طلایی بسته شده بودند، که عجیب و در عین حال خیلی باحال بود. موهای مشکی و بلند سرش که حالا روی شانه‌های پهن و بزرگش رها شده بودند هم معمولاً با نواری طلایی در پشت سرش بسته می‌شد و تا نزدیکی‌های کمرش می‌رسید. ابروهای پهنی هم داشت که به شکل جذابی در بالای چشمانش جا خوش کرده بودند. ابروهای پهن و سیاه. گونه‌های برجسته و معرکه. یک جفت چشم قهوه‌ای تیره و نافذ. لب‌های برجسته‌ای که با ریش‌هایش احاطه شده بود.

شدیداً جذاب بود.

و آن نگاهی که به می‌انداخت کاملاً بد و وحشیانه بود.

واضح بود که به خاطر این‌که در میان هر کاری که شاه یک قبیله وحشی در طول روز انجام می‌داد مزاحمش شده و او را به بازارچه فراخوانده بودند، اصلاً خوشحال نبود. آن هم فقط به خاطر این‌که تازه عروسش عاشق یک بچه ببر شده بود.

یک قدم دیگر به عقب برداشتم.

بعد به یاد آوردم چه کسی بودم.

در دنیای خودم، من سرسی کای کویین مدیر دفتر شرکت فیلم سازی پدرم بودم. بد شانس در عشق (چیزی که دوبار امتحانش کردم، با دو نفر رابطه طولانی مدت داشتم و بعد هر به پایان رسیده بودند، بنابراین می‌دانستم در عشق بدشانس بودم.) ولی خانواده و دوستانم عاشقم بودند.

اینجا دیگر مدیر دفتر نبودم. اینجا ملکه زرین جنگجو بودم و ماده ببر. لباس خیلی خفنی هم به تن داشتم.

پس باید خودم را جمع و جور می‌کردم و از این یارو نمی‌ترسیدم. می‌توانست به من آسیب بزند، قبلاً هم این کار را کرده بود، بیشتر از یک بار هم این کار را کرده بود و من زنده مانده بودم.

پس… گور بابایش.

نفس عمیقی کشیدم و هم زمان چانه‌ام را بالا گرفتم و توله ببر را دو سه سانتی‌متری بالا گرفتم.

دختر کوچک را معرفی کردم: «این گوسته. حیوان خونگی جدید ماست.»

لهن به من اخم کرد.

«اِهم.» دییندرا قدمی جلو گذاشت و بعد چیزهایی گفت که من متوجه نمی‌شدم ولی حدس می‌زدم داشت حرف‌های من را ترجمه می‌کرد.

چشمان لهن از صورتم برداشته نشدند و خشمش هم از بین نرفت.

«من میارمش خونه. باید به این مرد یه مقدار… اوم، سکه بدی.» سرم را به عقب برگرداندم و به مرد ببرفروش اشاره کردم.

دییندرا دوباره چیزهایی گفت و لهن به اخم کردن ادامه داد.

اعلام کردم: «اون با ما توی تخت می‌خوابه» دییندرا این بار با کمی مکث ترجمه کرد و اخم دکس عمیق شد یا بهتر است بگویم عمیق‌تر شد.

اخمش را برای مدتی طولانی تحمل کردم. بعد نفس عمیق دیگری کشیدم و وقتی توله ببر در آغوشم به خواب رفت، حس کردم وجود پشمالویش سنگین‌تر شد.

یا مسیح یه بچه ببر سفید توی بغل من خوابیده بود، من رو مامان صدا زده و من هم صدایش را شنیده بودم.

قدمی به لهن نزدیک‌تر شدم، یک دستم را از دور بچه ببر برداشتم، روی ران عضلانی‌اش گذاشتم و سرم را عقب بردم تا بتوانم در چشمان خشمگینش نگاه کنم.

زمزمه کردم: «خواهش می‌کنم.»

چشم‌غره‌ای به من رفت و بعد یک بار دیگر هم این کار را کرد.

رانش را فشار دادم.

یک ثانیه دیگر نگاه تندش را روی من نگه داشت و بعد افسار اسبش را به یک طرف کشید. اسب دو قدم به پهلو برداشت بعد لهن دستانش را پایین آورد، من و بچه ببر را با هم روی دست‌هایش بلند کرد و بالا کشید و باسنم را در جلوی خودش روی اسب گذاشت.

یعنی او…؟

فریادزنان چیزی به مرد ببر فروش گفت، مرد لبخند زد و سرش را خم و تعظیم کرد، بعد لهن با اسب دور زد و ما داشتیم چهار نعل از بازارچه بیرون می‌رفتیم.

درسته! او اجازه می‌داد بچه ببر را داشته باشم!

هورا!

برگشتم و از پشت بدن بزرگ او همان‌طور که هنوز بچه‌ جدیدم را در آغوشم نگه داشته بودم، با احتیاط برای دییندرا و شینا دست تکان دادم.

آن‌ها هم برایم دست تکان دادند. هر دو لبخند می‌زدند و لبخند‌هایشان هم حسابی گل و گشاد بود.

بعد صاف نشستم، سرم را بلند کرد و به لهن نگاه کردم که بدون نشان دادن هیچ حسی به دوردست چشم دوخته بود. باید نگاهم را حس کرده باشد چون با نگاه خیر و اخم‌آلودش من را میخکوب کرد.

لبخندی به رویش زدم.

وقتی نگاهش به دهانم افتاد، اخمش غلیظ‌تر شد.

رو به جلو برگشتم، روی اسب راحت نشستم و گوست را محکمتر در آغوشم نگه‌داشتم.

می‌خواست بداخلاق باشد، خب بگذار باشد.

هر چقدر که می‌خواست.

من یه بچه ببر داشتم که با من حرف می‌زد و فکر می‌کرد من لولایش هستم!

نیازی به اشاره کردن به النگوهای خوشگلم نبود.

هورا!

پایان فصل ششم

 

فصل هفتم
بازی‌ها

لبه ورودی چادر باز شد، من از جا پریدم و سر گوست بلند شد. تیترو، جیکاندا، پکا و گال و بیتس (وقتی کمی پیش من و گوست همراه با لهن تا چادر چهار نعل آمدیم، او پیاده شد و من را پایین کشید و بعد دوباره بدون هیچ حرف یا نگاهی سوار شد و رفت، همه حتی تیترو با دیدن گوست از ذوق جیغ کشیدند.) همه روی تخت به دور من نشسته بودند و با گوست بازی می‌کردند. گوست حالا سرش را بلند کرده بود و به لهن که خم و وارد چادر شد نگاه می‌کرد.

یک قدم داخل آمد. گوست از تخت پایین پرید و به تاخت و با تن پشمالو و پنجه‌های بزرگش به سمت لهن دوید. بچه ببر خودش را به بابای جدیدش رساند، پرید و پنجه‌های جلویی‌اش به لُنگ لهن چنگ انداخت.

لهن به موجود چشم دوخت، دست به سینه ایستاد و بعد چپ چپ به من نگاه کرد.

وای لعنتی.

غرغرکنان به من گفت: «وایو.» اصلاً نمی‌دانستم یعنی چی ولی تیترو و جیکاندا شروع به بلند کردن من از روی تخت کردند.

شب بود، شامم را خورده بودم و حدس می‌زدم زمان بازی‌ها باشد.

از تخت بیرون و با قدم‌های شمرده به سمت شوهرم رفتم و خم شدم تا گوست را که حالا به قالیچه‌ پنجول می‌کشید را بردارم. سنگین بود بنابرین محکم بالا کشیدمش و با او چشم در چشم شدم.

هشدار دادم: «بچه خوبی باش.»

خودش را جلو کشید و سرش را به چانه‌‌ام مالید و صدای بامزه‌ای از خودش در آورد که می‌دانستم همان لولا بود و من خندیدم و او را جلو کشیدم تا بغلش کنم.

 

ولی ناگهان از بغلم بیرون کشیده شد، سرم برگشت و لهن را دیدم که بچه ببر را روی زمین انداخت.

به تندی گفتم: «لهن!» ولی دستش جلو آمد و دستم را در خود غرق کرد.

من را به سمت ورودی چادر کشید و به تندی گفت: «وایو لَنِساهنا سرسی، بوه.»

زیر لب گفت: «اوه، خیلی‌خب.» بعد به سمت دخترها برگشتم و همان‌طور که دست تکان می‌دادم به بچه ببر اشاره کردم و گفتم: «شب بخیر خانم‌ها. مراقب گوست باشین.» و در جواب چند لبخند و تکان دست و سر گرفتم.

بعد لبه چادر کنار زده شد و من به دنبال لهن از آن گذشتم. یا صحیح‌تر این بود که به دنبالش کشیده شدم.

همان‌طور که سعی می‌کردم خودم را به قدم‌های بلندش برسانم، صدایش زدم: «دارم میام، دارم میام، آروم‌تر.»

جواب داد: «مایو.»

به پشت سرش گفتم:‌ «مایو نمی‌تونم، لهن، خدایا تو صد و هشتاد، نود سانتی‌متر قد داری. نمی‌تونی انتظار داشته باشی که پا به پات بیام. هر قدمت حداقل دو قدم منه.» ناگهان ایستاد و من نزدیک بود به او برخورد کنم.

برگشت و چپ‌چپ به من نگاه کرد و یک چیزهایی گفت که نمی‌فهمیدم ولی به اندازه کافی دور و بر مرد جماعت بودم که بدانم وقتی حرفش تمام می‌شد با یک سؤال ادامه می‌داد، احتمالاً داشت از من چیزی در مورد خانم‌ها می‌پرسید که حتی اگر می‌توانستم بفهمم چه می‌گفت باز هم نمی‌توانستم جوابی به او بدهم.

بنابراین دستم را روی سینه‌اش گذاشتم، به سمتش خم شدم و سرم را عقب گرفتم و با ملایمت گفتم: «همینه که هست گنده‌بک.» دستم را از روی سینه‌اش برداشتم و کف دستم را رو به زمین گرفتم. «پس آرومتر برو.»

نگاهش به دستم دوخته شد و انگار اصلاً خوشحال نبود. به شکل عجیبی عصبانی به نظر می‌رسید.

ای وای.

 

خیلی‌خب، شاید داشتم این‌جا یاد می‌گرفتم که ماده ببر باشم ولی وقتی ببر مشتاق بود به تماشای تا حد مرگ کتک‌کاری کردن یک دسته جنگجو بنشیند، فقط باید می‌دویدم و خودم را به او می‌رساندم.

هنگامی که به نگاه کردن با عصبانیت به دست‌هایم ادامه داد، با احتیاط قدمی به عقب برداشتم، نگاهش در چشمانم نشست و بعد خیلی سریع حرکت کرد. بازویش جلو آمد، انگشتانش به دور مچ دستم بسته شدند، من را محکم به سمتش کشیده شدم و او کف دستم را درست در همان‌جایی که خودم چند لحظه پیش گذاشته بودم روی سینه‌اش فشرد.

به او چشم دوختم، به دستم خیره شده بود که روی سینه‌اش و درست در زیر جای زخمی قدیمی قرار داشت و قلب من شروع به محکم کوبیدن کرد.

به من نگاه کرد.

دستم را محکم‌تر به سینه‌اش چسباند و زمزمه کرد: «کای آهنای سی.»

می‌دانستم این یعنی چه.

داشت می‌گفت این را دوست دارد.

وای خدای من.

نجوا کردم: «اوه… خوبه.»

نجوا کنان گفت: «خوبه.» سرم را به یک سمت کج کردم و لبخند مرددی به او زدم.

«آره… خوبه.»

نگاهش به دهانم افتاد و دست دیگرش بالا آمد، پوست خشن و پینه بسته‌اش روی آرواره‌ام نشست و انگشت شستش محکم روی لب‌هایم فشرده شدند.

با صدای آرامی تکرار کرد:‌ «کای آهنای سی.» نفس توی گلویم گیر کرد.

اوه. وای!

لبخندم را دوست داشت.

وای. او لبخندم را دوست داشت!

سرم را بلند کردم و به همسر جنگجویم چشم دوختم.

 

سرش را کاملاً خم کرده بود تا به من نگاه کند، پوستش در زیر دستم خشک و گرم بود، بدنش دقیقاً در پیش رویم بود و صورتش، خدایا… جذاب بود.

بدون فکر بیشتر به سمتش خم شد، دستم از روی سینه‌اش بالا و بالاتر رفت و به دور گردنش پیچیده شد و دست او هم پایین افتاد و شروع به پیچیدن به دور کمرم کرد، وقتی سرم را عقب کشیدم، دست دیگرش از قبل دور کمرم بود. هنگامی که لب‌هایش نزدیکم شدند، چشمانم را آرام بستم و بعد صدای کسی را شنیدیم.

«پویاه، دکس لهن! پویاه، راهنا داکشانا!»

ای بخشکه این شانس!

چشمانم باز شدند تا او را ببینم که هنوز هم به من نزدیک بود، سرش را به سمت مرد چرخانده بود ولی هنوز صاف نشده و از من دور نشده بود. به جهتی که داشت چشم‌غره می‌رفت، نگاه کردم و جنگجویی را دیدم که داشت به ما نزدیک می‌شد. این همان جنگجویی بود که در مراسم عروسی حسابی نیشش باز و به خاطر عروسش خیلی خوشحال بود. حالا هم نیشش باز بود، حتی ذره‌ای کمتر خوشحال به نظر نمی‌رسید، در واقع به شکل بی‌نهایتی خوشحال بود.

کسی بود که چیزی برای خودش به دست آورده بود و خیلی هم دست‌آوردش را دوست داشت.

وقتی حس کردم لهن صاف ایستاد و حرف‌های ناخشنودی به جنگجو زد، بدنم منقبض شد. با وجود این ناخشنودی لهن، جنگجو نه قدمی به عقب برداشت و نه حتی نیش بازش متزلزل شد. در واقع لبخندش پهن‌تر شد و بعد سرش را عقب انداخت و از ته دل قهقهه‌ای زد.

خنده‌اش را قطع کرد و به سمت ما آمد و همان‌طور که یک چیزهایی می‌گفت با سرش به من اشاره کرد.

لهن جوابش را داد و علاوه بر آن به من هم اشاره‌ای کرد.

ابروهای جنگجو ناباورانه بالا پریدند و بعد با ناباوری چیزی گفت ولی اگر اشتباه نمی‌کردم، یکی از آن ناباوری‌هایی بود که می‌گفت: «نه بابا!» هنگامی که مرد برگشت و با ناباوری من را برانداز کرد و به سمت لهن برگشت و حرفش را با تکان سر تأیید کرد، مطمئن شدم که حق با من بود.

یک نه بابای حسابی بود.

اوم.

یعنی شوهرم دقیقاً پیش روی خود من داشت در مورد ماجراجویی‌هایش با من لاف می‌زد؟

خودم را از بین بازوهایش بیرون کشیدم و دست به کمر زدم.

صدا زدم: «اوه… عزیزم.» و هر دو مرد به سمت من برگشتند، هر دو توی صورتم نگاه کردند، مشخص بود که هر دو حالت صورتم را خواندند و پیش از این‌که بتوانم چیزی بگویم، لهن حرف زد- نه با من بلکه با جنگجو.

و من به زبان کورواک صحبت نکرده بودم ولی منظورم واضح بود. نمی‌دانم لهن چه به جنگجو گفت ولی حالتش شبیه این بود: «بهت چی گفته بودم؟» و باعث شد جنگجو یک بار دیگر قهقهه بزند.

مسئله این بود که این‌بار لهن هم با او خندید.

همان‌جا ایستادم و به آن‌ها خیره شدم.

هرگز شوهرم را نبوسیده بودم و هیچ وقت هم خندیدنش را ندیده بودم. حتی لبخندش را هم ندیده بودم.
تا آن موقع.

یا عیسی مسیح، چقدر عجیب بود؟

خنده بلندی داشت و خیلی هم خوب می‌خندید.

لبخندی با دندان‌هایی خیلی سفید هم داشت.

خنده‌شان قطع شد، جنگجوی دیگر چیزی گفت و سرش را به سمت من تکان داد. لهن سر تکان داد، لبخند زد و ناگهان بازویم را محکم گرفت و بدنم را به حرکت واداشت. بعدش اصلاً نمی‌دانم چطور این کار را کرد ولی من را پرت کرد روی پشتش و بازویم را به دور گردنش گذاشت، ران‌هایم را روی پهلوهایش بالا کشید، دست‌های بزرگش زیر باسنم قرار گرفتند و او همان‌طور که من را کول کرده بود، با جنگجوی دیگر که در کنارش راه می‌رفت شروع به صحبت کرد.

پاهایم را کاملاً به دورش پیچیدم تا خودم را محکم نگه دارم، دست دیگرم به دور سینه‌اش پیچید و حسی در مورد این حالت ما وجود داشت. حسی شیرین، حسی صمیمی. حسی که دوستش داشتم.

وای مرد.

وارد اردوگاه سربازها شدیم و نگاه هر کسی را که از کنارش می‌گذشتیم را به خود جلب می‌کردیم. متوجه شدم که لهن لبخند نزد و یا سرش را تکان نداد. متوجه شدم که دستش به روی باسنم و من که روی پشتش بودم و جنگجویی که در کنارش بود تنها چیزهایی بودیم که رویشان تمرکز داشت. افرادی که از کنارشان می‌گذشتیم برای او وجود خارجی نداشتند. به هیچ شکلی هیچ اعتنایی به آن‌ها نمی‌کرد.

برعکس من، برای هر کسی که به چشمم می‌خورد سر تکان می‌دادم و لبخند می‌زدم و خیلی از آن‌ها هم همین کار را برایم می‌کردند.

انگشت‌های لهن به گوشت تنم فشار آوردند، سرش را برگرداند و چیزی به من گفت.

مشخص بود که نفهمیدم چه گفت بنابراین چانه‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم و زمزمه کردم: «نمی‌فهمم چی می‌گی عزیزم.»

چشمان تیره‌اش در چشم‌هایم نگاه کردند. «لنساهنا سرسی… خوبه؟»

وای مرد!

آره، من خوب بودم. به خاطر تلاش لهن به ارتباط برقرار کردن با من با زبان خودم خیلی هم خوب بودم.

آره، کاملاً خوب بودم.

چشمانم را بستم و کمی با بازوهایم او را فشردم. سر تکان دادم، چشمانم را باز کردم و نجوا کردم: «خوبه.»

وقتی لهن دوباره به روبه‌رو نگاه کرد و جنگجویش چیزی به او گفت، فشار دیگری روی باسنم احساس کردم.

من هم به جلو نگاه کردم و آه کشیدم. او را محکم گرفتم و از سواری‌ام لذت بردم.
***

خیلی‌خب، اگر می‌گفتم از همان لحظه‌ای که وارد چادر عظیمی شدیم که قرار بود بازی‌ها در آن برگذار شود، می‌دانستم قرار نبود از آن خوشم بیاید، حرف درستی زده بودم.

به خاطر این بود که یک عالم مرد گنده‌بک دور چادر و به روی نیمکت‌هایی نشسته بودند، آن‌جا بوی مرد و الکل می‌داد و دو مرد هم داشتند در مرکز حلقه نیمکت‌ها دمار از روزگار همدیگر در می‌آوردند. این به معنای دو مرد عرق‌کرده و خون‌آلودی بود که غرش‌کنان به حد مرگ همدیگر را کتک می‌زدند.

نگاه چند نفر همان‌طور که حواسشان به مسابقه بود به سمت ما برگشت. در یک طرف چادر یک نیمکت بزرگ کاملاً خالی بود. جنگجویی که همراهمان بود از ما جدا شد، لهن مستقیم به سمت نیمکت خالی رفت و من را از پشتش پایین کشید. (وقتی این کار را کرد، شانه‌ام درد گرفت. این گنده‌بک خیلی خشن بود ولی کم کم داشتم حس می‌کردم خودش این را نمی‌داند.) من را به سمت خودش کشید. نشست و پاهایش را کاملاً باز کرد، دستم را کشید و یک بار دیگر باعث شد شانه‌ام درد بگیرد. زانوهایم از زیرم در رفتند و من بین پاهایش روی زمین نشستم. تمام تلاشم را کردم تا راحت باشم و به اطرافم نگاه کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x