رمان تبار زرین پارت 5

4.3
(18)

 

فضای چادر را برانداز کردم.

با تاریک‌تر شدن شب نور شمع‌ها به رقص در آمده بود، ابریشم‌ها و ساتن‌ها برق می‌زدند، نور مشعل از بیرون پهلوی چادر را روشن کرده بود، در ذهنم یادداشت برداشتم که این‌ چیزها در دنیای خودم خارق‌العاده و عاشقانه بودند. آرامش بخش بودند و تو را به آرامش و استراحت دعوت می‌کرد. اگر هم به اندازه کافی خوش‌شانس بودید که همراه کسی باشید که عاشقش باشید با هم کارهای کمی محرک‌تری انجام می‌دادید که خیلی بیشتر خوش می‌گذشت.

بنابراین این چادر و کل این دنیا برای من مزخرف و مثل شکنجه‌گاه بود.

توی همین فکرها بودم که لبه چادر کنار زده شد. با دیدن دکس که خم شد و قدم در چادر گذاشت، با قصد روشن کردن یک چیزهایی در بین خودمان از جا پریدم.

نفس عمیقی کشیدم.

قد راست کرد و دو قدم داخل آمد و بعد متوقف شد و چشمان تیره‌اش، به من خیره شدند.

خبری از رنگ‌آمیزی‌هایش نبود، از آن شب به بعد خودش را رنگ‌آمیزی نکرده بود.

ولی با این حال من را به حد مرگ می‌ترساند. فراموش کرده بودم چقدر تاریک، شرور، وحشی و بزرگ بود. نمی‌شد گفت چادر فوق‌العاده بزرگی بود ولی بزرگترین چادری بود که تا به حال دیده بودم و به اندازه کافی فضا برای حرکت کردن و نفس کشیدن داشت. ولی با وجود او که با نیروی اشغالگر، بدن غول‌پیکر و قدرمندش و پوستی که در زیر نور شمع‌ها می‌درخشید، چادر کوچکی به نظر می‌رسید.

همین خودش ضربه دیگری به عزمی که جزم کرده بودم، وارد کرد.

به سمت پایین تخت به راه افتاد و وقتی به آن‌جا رسید دستم را با قاطعیت بلند کردم و گفتم: «وایسا.»

ایستاد. حینی که داشت به سمت تخت می‌آمد نگاهش را از من برنداشت و حتی نگاهی به دستم هم نینداخت.

تمام شجاعتی که در وجودم داشتم را بیرون کشیدم و ادامه دادم: «تو و من.» این اولین کلماتی بود که بعد از آن شب وحشت‌انگیز به او گفته بودم، به بدن بزرگ او و خودم اشاره کردم. «باید صحبت کنیم.»

به من خیره شد.

دوباره به خودمان اشاره کردم و انگشتانم را با علامت احمقانه‌ای به زبان اشاره به معنای صحبت کردن به هم کوبیدم. «حرف. باید با هم حرف بزنیم.»

به دستم نگاه کرد و بعد دوباره به من چشم دوخت نه چیزی گفت و نه آن حالت بی‌حس و عاطفه روی صورتش تغییری کرد.

خیلی‌خب، ادامه بده.

به خودم اشاره کردم. «اسم من سیرسیه.»

هیچی.

کمی به جلو خم شدم و آرام تکرار کردم: «سیر…سی.»

باز هم هیچی.

به او اشاره کردم. «تو شاه لهن هستی. دکس لهن.»

به خودم اشاره کردم. «من ملکه سیرسی هستم. داکشانا سیرسی.»

دستانش روی پهلوهایش نشست و من هول کردم ولی دستانش همان‌جا ماندند. هنوز هم نه حرفی زده بود نه نگاه چشمان تیره‌اش را از چشمانم برداشته بود.

هوم. باید مطمئن می‌شدم که حرفم را فهمیده باشد بعد ادامه می‌دادم.

«ما.» دوباره به خودم و خودش اشاره کردم. «باید یه چیز‌هایی رو بین‌ خودمون روشن کنیم.» هیچ علامت اشاره‌ای برای این حرف نداشتم و او ابداً نمی‌فهمید این حرفم یعنی چی. بعد به تخت اشاره کردم. «اینجا و…» به دهانه چادر اشاره کردم. «اون بیرون، من و تو باید هر چیزی که بین‌مون هست رو راست و ریست کنیم.»

دست‌هایش روی پهلویش حرکت کرد و نگاهم به حرکت دستانش افتاد و دیدم که بندی را کشید و گره‌ای را باز کرد.

وای گندش بزنند.

بدنم منقبض شد و در چشمانش نگاه کردم. «من و تو.» بیشتر به خودمان اشاره کردم. «باید یه راهی برای فهمیدن همدیگه پیدا کنیم.» دستانم را در پیش رویم در هم قفل کردم.

دستانش پایین‌تر رفتند و گره دیگری را باز کردند و کمر لنگی که بسته بود، باز شد.

گندش بزنن!

عقب عقب رفتم و با ملایمت گفتم: «خیلی‌خب، این دقیقاً همون چیزیه که باید بین خودمون حلش کنیم.»

چند گره دیگر باز شد و لنگش کامل افتاد روی زمین.

همین حالا هم برای به دست آوردن من آماده بود.

گه تو این شانس!

عقب عقب و توی بالشت‌هایی که به تاج تخت تکیه داده شده بودند رفتم و دستم را به طرفش بلند کردم. «قبل از این‌که… ادامه بدیم، باید یه راهی برای حرف زدن با هم پیدا کنیم. باید حرف همدیگه رو بفهمیم.»

به جایی که من روی زانوهایم در بین بالشت‌ها ایستاده بودم، نگاه کرد، بعد با آرامش از بین لنگش که روی زمین افتاده بود قدم برداشت و تخت را دور زد.

لعنتی لعنتی. گندش بزنند!

تا گوشه تخت آمد و کاملاً در مورد برهنگی‌اش بی‌خیال و عادی بود، چیزی که من اصلاً نمی‌توانستم در موردش بی‌خیال باشم.

عقب عقب به سمت پایین تخت رفتم و به تلاش کردن ادامه دادم. «خواهش می‌کنم تمومش کن، بشین و سعی کن به حرف‌های من گوش کنی.» به او اشاره کردم و بعد دستم را زیر گوشم گرفتم و در نهایت به خودم اشاره کردم.

شتابان با دست بالا گرفته و کف دستی که به سمت او نگه داشتم بودم، تا وسط تخت رفتم و نجواکنان التماس کردم: «خواهش می‌کنم.»

اشتباه کردم. آن‌هم یک اشتباه بزرگ.

دستش با چنان سرعتی که دیدنش غیر ممکن بود حرکت کرد، انگشتانش به دور مچ دستم پیچیده شدند و با با کشش قدرتمندی که باعث شد شانه‌ام از جا کنده شود و آخم در بیاید، من را به سمت خودش کشید. بالا تنه‌م به او چسبیده بود و با پاهایش پاهای بی‌مصرفم را قفل کرد، بازوهایش به دور من پیچیده شد و من را درون قفسی که با بدنش برایم درست کرده بود، نگه داشت. سرم را عقب کشیدم تا در چشمان تیره‌اش نگاه کنم که به من خیره شده بودند. بعد در حالی که قلبم مثل پتک می‌کوبید، با امید به اینکه منظورم را برساند،‌ انگشت‌هایم را با فشار کافی در شانه گرم و عضلانی‌اش فرو کردم. «خواهش می کنم لهن، به حرفم گوش کنم.»

به حرفم گوش نکرد. اوه نه، ابداً این کار را نکرد.

خودش را بین پاهایم جا داد و بعد، با وزن ماموت‌وارش روی من فرود آمد.

نفسم بند آمد ولی مغلوب نشدم.

این، این دقیقاً همان چیزی بود که باید سنگ‌هایمان را در موردش با هم وا می‌کندیم.

کمرم را قوس انداختم، شانه‌هایش را هل دادم و فریاد کشیدم: «جدی می‌گم گنده‌بک، باید… یه سری چیزهایی رو… بین خودمون راست و ریست کنیم!»

دستش روی بدنم کشیده شد و بین بدن‌هایمان سُرید.

دیگر به سیم آخر زدم.

با فریادی خشمگین و بیهوده تقلا کردم و دست و پا زدم.

این حرکتم به شکل غافلگیرکننده‌ای جواب داد. موفق شدم او را هل بدهم و از زیرش فرار کنم. پیش از این‌که مچ دستم را بگیرد و دوباره من را عقب بکشد، تقریباً موفق شده بودم به لبه تخت برسم.

چرخیدم و با چنگ و دندان جنگیدم.

ناخن‌هایم را روی شانه‌اش کشیدم و دو خراش باریک زیر شانه‌اش انداختم که از آن قطره‌های کوچک خون بیرون زد و وقتی به خاطر این‌که توانسته بودم او را زخمی کنم یخ بستم، او هم شانه‌اش را عقب کشید. بعد با تمام وزنش روی من افتاد، سرش را خم کرد و نگاهی به زخمش انداخت و لعنت به من، وقتی سرش را بلند و به من نگاه کرد، حسی در نگاهش بود که اصلاً از آن خوشم نیامد و هر چیزی که بود، باعث شد چنان نیشش را برایم باز کند که انگار از این کارم حسابی کیف کرده بود.

یخم باز شد و دوباره دقیقاً مثل همان شب شوم، با تمام توانم مقاومت کردم و از تلاش زیادی غریدم.

مشکل این بود که حتی با این‌که این حرامزاده می‌دانست از من قوی‌تر و گنده‌تر است، بازهم با تمام توان برای خواسته‌اش می‌جنگید و متوجه شدم که اگر به خودم نمی‌جنبیدم و کمی هوش به خرج نمی‌دادم، اگر مجبور می‌شد استخوان‌هایم را هم می‌شکست.

خدایا از او متنفر بودم.

و وقتی من را روی زانوهایم چرخاند و کمرم به او چسبید، مچ دست‌هایم را توی یک دستش نگه داشت و به سینه‌ام چسباند، فهمیدم که بعدش قرار بود چه اتفاقی بیفتد. سرم را عقب انداختم و فریاد کشیدم.

«خدایا، ازت متنفرم!»

دستش روی ابریشم شکمم کشیده شد و دهانش روی گردنم نشست.

زیر لب گفت: «کاه لنهساهنا.»

خودم را در بین بازوانش عقب کشیدم، البته هیچ فایده‌ای نداشت. جیغ کشیدم: «من رو این‌طوری صدا نکن!»

انگشتانش جمع شدند و پارچه لباسم را روی شکمم چنگ زد.

آن را بالا کشید و دستش پایین رفت.

خشکم زد.

روی گردنم زمزمه کرد: «کاه داکشانا.»

فریاد زدم: «لعنت بهت! من ملکه‌ت نیستم!» ران‌هایم بالاخره تکانی خوردند تا راه دستش را سد کنند.

دستش توی لباس زیرم سُرید و نجوا کرد: «کاه راهنا داکشانا.»

حرکت ران‌هایم متوقف شد.

دست‌هایم را عقب کشیدم ولی او رهایم نکرد: «خدایا. حالم ازت به هم می‌خوره.»

انگشتانش راهشان را در بین پاهایم پیدا کردند.

تا آن موقع بود که متوجه شدم این کارهایش ابداً بدوی نبودند، کارهایش وحشیانه نبودند. من را با صورت روی تخت نینداخته بود و انگار که فقط ظرفی بودم تا منی‌اش را در آن بریزد، از پشت تصاحبم نکرده بود.

لمس دستانش لطیف، آرام و با ملایمت بود.

گندش بزنند.

انگشتش مثل نسیمی آرام بین پاهایم نشست.

گندش بزنند!

نجوا کردم: «لهن.»

تکرار کرد: «لهن.» با حرکت آرام به وضوح ملایم انگشتانش، خودش را هم از پشت به من چسباند. و خدای عزیز نمی‌توانستم باور کنم ولی خوب بود. خیلی خوب و شیرین بود. بدنم که خدا لعنتش کند هم خیلی خوب متوجه‌ش شده بود.

یا خدا چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟

به نجوا کردن ادامه دادم: «خواهش می‌کنم.»

دوباره بعد از من تکرار کرد: «خواهش می‌کنم.» هنوز هم انگشتش را به آرامی حرکت می‌داد.

التماسش کردم: «نکن.»

تکرار کرد: «نکن.» و چشم‌های من آرام بسته شدند.

خدایا واقعاً این اتفاق داشت برای من می‌افتاد؟ بعد از تمام کارهایی که کرده بود، واقعاً داشت این اتفاق برای من می‌افتاد؟

انگشتش فشار کوچکی بر بدنم وارد کرد.

هنگامی که گرداب کوچکی از لذت در شکمم شروع به چرخیدن کرد، سرم ناخودآگاه عقب رفت و روی شانه‌اش افتاد.

بله واقعاً داشت این اتفاق برای من می‌افتاد.

دست‌هایم را دوباره کشیدم و نالیدم. «نمی‌خوام.»

زمزمه‌کنان تکرار کرد: «نمی‌خوام.» صدای عمیق و غرش مانندش باعث شد آن گرداب لذت بیشتر در دلم چنبره بزند.

حرکت انگشتانش تند تر شدند، کمی محکم‌تر و خیلی بهتر.

خدایا.

سرم را چرخاندم و پیشانی‌ام را به گردنش تکیه دادم و سعی کردم در برابر گرداب لذتی که در شکمم می‌پیچید مقابله کنم ولی موفق نشدم. پیچید و پیچید و بعد رشد کرد و گسترده تر شد.

همان‌طور که به کارش ادامه می‌داد، نفس‌زنان گفتم: «لهن.»

بدنم می لرزید .

با سرعت بخشیدن به حرکت انگشتانش، زمزمه کرد: «لهن.»

وای، حس خیلی خوبی داشت.

نجوا کردم: «سرسی.»

دستش به دور دستانم محکم‌تر شد.

زمزمه کرد: «سرسی.» و کمرم تکان خورد.

بله. از این خوشم آمد.

دوباره گفتم: «سرسی.»

بدنش را به بدنم فشار داد و به حرکت انگشتانش سرعت بیشتری بخشید.

هنگامی‌که دیگر گرداب توی شکمم با شدت بیشتری چرخید و از کنترلم خارج شد، با ملایمت تکرار کرد: «سرسی.»

نفسم را بیرون دادم: «بله.»

حس کردم لب‌ حرفم را تکرار کرد.

زیر لب گفت: «بله.»

وای خدا.

با دست‌هایش پاهایم را جابه‌جا کرد و بدنم به دنبال لذت بیشتری در انگشتان او به تقلا افتاد و او این را از من دریغ نکرد. آنچه می‌خواستم را به من داد و من گرفتمش، چیزی که می‌خواستم را به دست آوردم و لرزش منتهی به رهایی‌ام شروع شد.

چشمانم باز شدند و وقتی باز شدند، چشمان تیره‌اش نه بی‌حس و عاطفه که داغ و پر از خواستن به من دوخته شده بود، خدایا اصلاً چنین چیزی امکان داشت؟ این مرد شدیداً جذاب و خواستنی بود.

فشار دستش بر بدنم بیشتر شد و به حرکت انگشتانش سرعت بیشتری بخشید.

وای آره.

نفسم را حبس کردم. «لهن!»

روی لب‌هایم زمزمه کرد: «سرسی.»

نفس لرزانی کشیدم و همانطور که بر روی پوستش می نالیدم رها شدم، آزاد گشتم.

بعد رهایم کرد و دمر روی تخت انداختم و دامن لباس خوابم را بالا زد، با پاره کردن لباسم به کارش ادامه داد و یک بار دیگر تصاحبم کرد.

سرم را عقب انداختم.

وای آره، همینه.

بدون این‌که فکر کنم نفس‌نفس‌زنان گفتم: «بله.» بدنم داشت به جای من فکر می‌کرد و خودش را به سمتش می کشید.

او هم در تلاش و تقلا بود .

غرید: «کاه لنساهنا.»

نالیدم: «اوه آره.»

انگشتانش بدنم را لمس ‌کردند و راه‌شان را به سمت بالاتنه‌ام باز کردند. لمس انگشتانش مثل چاقویی داغ در وجودم نشست و آتشم زد. «کاه لنساهنا.»

خودم را از پشت به او چسباندم و زمزمه کردم: «کاه لنساهنا!»

دستش سینه‌ام را رها کرد و پاهایم را گرفت و من را به سمت خودش کشید و خودش را کامل در اختیارم گذاشت و من هم به او خوش‌آمد گفتم.

خارق‌العاده بود.

خیلی شگفت‌انگیز بود، سرم دوباره عقب رفت و دست‌هایم را دراز کردم.

حرکتم را دید، به جلو خم شد و دستش به دور گردنم پیچیده شد، من را روی دستانم بلند کرد، دستش تا زیر چانه‌ام بالا آمد. آرام و حتی ملایم من را نگه داشته بود. خیلی هم مالکانه و مدعی کارش را می‌کرد.

شاه لهن داشت با ملکه‌اش می‌خوابید.

اوه، گندش بزنند، لعنت به من ولی من خیلی هم این کارش را دوست داشتم. از همه‌اش، از سانتی‌متر به سانتی‌متر وجودش، از دستش در زیر آرواره‌ام و خودم که جلوی او روی دست‌ها و زانوهایم بودم، خوشم می‌آمد.

از این کارش خوشم می‌آمد. کمرم قوس برداشت، سرم به عقب و جلو تاب خورد و آنقدر خوب بود که با صدای بلند جیغ کشیدم دوباره و این بار شدیدتر لذت بردم.

صدای غرشش را شنیدم، بعد دستانش روی دنده‌هایم نشستند و من را به سمت خودش عقب کشید و حلا دیگر او هم از خود بی خود شده بود، حرکاتش وحشیانه بودند و فریاد رهایی‌اش تقریباً به بلندی فریاد خودم بود.

گندش بزنند. خدای من.

گندش بزنند!

همان‌طور که دستانش را روی دنده‌هایم می‌کشید، آرام حرکت می کرد. به حرکت ادامه داد و به جلو خم شد، دستانش بالاتر آمدند. بعد آرام بالاتنه‌ام را بلند کرد و حالا دیگر روی کمرش معلق مانده بودم. آنقدر قد بلند بود که زانوهایم به تخت نمی‌رسید و فقط کمر و دستانش من را نگه داشته بودند.

خدای عزیز.

دهانش روی گوشم نشست.

«سرسی، کاه راهنا داکشانا. سرسی، کاه لنساهنا.»

در گوشم غرید، صدای خشدارش و حرفش نوعی ادعای مالکیت بود.

زمزمه کردم: «اوم… باشه.»

لعنتی! دیگر چه کار می‌توانستم بکنم؟

غرش دیگری سر داد که مثل ابریشم روی پوستم منعکس شد، زبانش را در پشت گوشم و بعد روی گردن و شانه‌ام احساس کردم.

با این کارش بدنم با شدت و حدت کامل شروع به لرزیدن کرد.

من را از روی خودش بلند کرد، به تندی چرخاند و روی تخت رها کرد و بعد خودش را روی من انداخت.

پیش از این‌که حتی فرصت وفق دادن خودم با حالت جدید داشته باشم، چرخید و ملحفه‌ را تا روی کمرهایمان بالا کشید و بعد سر وقت من برگشت و عملاً من را کامل زیر خودش کشید، پاهای سنگین و بزرگش را توی پاهایم قفل کرد و بازوهایش رسماً به دور بدنم پیچیده شدند. صورتش کنارم سرم قرار گرفت و دهانش روی شقیقه‌ام نشست.

وزنش را که کاملاً روی من افتاده بود حس کردم و بدون این‌که کاری از دستم بربیاید دراز کشیدم و منتظر ماندم.

اوم، مطمئن نیستم. ولی ما مشکلات بین‌مان را حل کرده بودیم؟

وقتی هیچ چیزی نگفت و تنفسش آرام گرفت، صدا زدم: «لهن؟»

بازویش فشار قدرتمندی به من داد و با لحن خشک و در عین‌حال ملایمی دستور داد: «تراهیو.»

این حرفش مطمئناً یک دستور بود ولی اصلاً نمی‌دانستم چه گفته بود.

نجوا کردم: «اوه… باشه.» و فشار دیگری از بازوی او دریافت کردم که عملاً نفسم را بند آورد.

وقتش بود ساکت باشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x