و مردم آن دور و بر بودند. افراد خیلی زیادی بودند. همهشان به من نگاه میکردند و لبخند میزدند، خیلی از آنها سر تکان میدادند و خیلیها از دیدن من خوشحال به نظر میرسیدند. هرچند بعضی از آنها به دقت یا با تنش به من نگه میکردند، نمیشد گفت با خوشحالی بلکه با احتیاط. متوجه شدم دو دل بودند و بعضیها هم از نگاه کردن به چشمانم اجتناب میکردند.
این را درک نمیکردم. من هم هنوز با این شرایط کنار نیامده بودم. چیزهای زیادی بودند که باید به آنها عادت میکردم.
دییندرا در گوشم پچپچ میکرد، حینی که راه میرفتیم دستم را در چین آرنج خودش انداخت و همواره من را نزدیک به خودش نگه میداشت. به من گفته بود که اینجا فقط یک اردوگاه بود. اینجا محل سکنایشان نبود و قبیلهشان کوچنشین بود. هر دو سال یک بار برای مراسم شکار همسر و سالی سه بار هم برای آزمون جنگجوها به اینجا میآمدند. در شهر کورواک نوعی خانه داشتند هرچند به ندرت در بین کوچهایشان به آنجا سر میزدند و در طول زمستان به مدت دو ماه در آنها اقامت میکردند.
به من گفت به چادر میگفتند چَمز. گفت شاهشا یعنی ممنونم. گفت پویاه یعنی سلام.
بعد از آن کلماتی که شاه به آن جنگجوی ظالم گفته بود را از او پرسیدم: «می آهنو یعنی چی؟» دییندرا با ابروهای بالا رفته به من نگاه کرد.
در جواب پرسید: «می آهنو؟»
«شاه به اون جنگجویی که توی مراسم ازدواج پرتش کرد، گفت: “کاه داکشانا می آهنو.” این یعنی چی؟»
چند ضربه آرام روی دستم زد که در چین آرنجش قرار داشت، به جلو نگاه کرد و لبخند زد. «عزیز من این یعنی ملکه من دوست نداره.»
پرسیدم: «چی؟»
نگاهش را روی من برگرداند. «به دورتک گفتن که شما خوشتون نمیآد… در قالب کلمات دستوری، از کاری که اون داشت با عروسش میکرد خوشتون نمیاومد و من اضافه میکنم که بیشتر ماها از این کارش خوشمون نمیاومد. مخصوصاً روستاییها، تجار، بردهها یا همسرها و مطمئنم خیلی از جنگجوها.» سرش را برای من تکان داد. «شما به وضوح این رو نشون دادین، حتی با اینکه به زبان اونها صحبت نمیکنین، همه به سادگی میتونستن ببینن که شما از کاری که اون داشت میکرد خوشتون نمیاومد. داشت با ادامه دادن به این کارش حتی بعد از اینکه گفته بودین نکنه، شما رو به مبارزه میطلبید. همینه، در واقع هیچ زنی در جایگاهی نیست که به یه جنگجو فرمان بده حتی اگه اون زن ملکه باشه.» به جلو نگاه کرد و من حس کردم که وقتی به حرفش ادامه میداد از نگاه کردن در چشمان من اجتناب میکرد. «گاهیاوقات.» مکث کرد. «قبول دارم که مراسم ازدواج میتونه با شهوترانی همراه باشه، اگه برای تصاحب یه عروس نبرد سنگینی رخ بده، جنگجوها زخمی میشن، باید انرژی زیادی صرف کنن و گاهی اوقات این کار…» دوباره مکث کرد و در نهایت حرفش را با احتیاط پایان داد: «رو به شکل ناخوشایندی انجام میدن.»
باور نکردنی بود.
دییندرا بعد از اینکه دوباره به من نگاه کرد، ادامه داد: «ولی شما هر ملکهای نیستین. شما لَنِساهنای پادشاه لهن هستین. ولی بیشتر از این شما ملکه جنگجوی زرین دکس هستین. یه فرمان دادین. به فرمانتون بیتوجهی شد. شاه کاری کرد تا دورتک به دستور شما عمل کنه.» انگشتانش انگشتانم را فشردند. «این اعلان جسورانهایه ولی هنوز تموم نشده. اینکه فقط بگن شما از اون کارش خوشتون نیومده سادهست. ولی اینکه دورتک رو جلوی چشم همه مجازات کردن یعنی دارن به مردمشون میگن که شما در کنارش فرمانروایی میکنین.» نیشش را برایم باز کرد. «چنین رفتاری از یه جنگجو، از یه شاه و مخصوصاً از دکس لهن… خیلی شیرین و خیلی غیرعادی بود. ایشون عزیز من معمولاً شیرین نیستن. سیریم شوکه شده بود.» نگاهش را از من برداشت و زمزمه کرد: «منظره دیدنیای بود. یکی از اون خوبهاش بود.»
من هم به جلو نگاه کردم و این حرفها در ذهنم به جنب و جوش در آمدند. مطمئن نبودم بتوانم باور کنم که رفتار شیرینی از او سر بزند، چنین باوری انرژی زیادی برای متقاعد کردن نیاز داشت. ولی دییندرا گفته بود که او با من برای مردمش فخر فروشی میکرد و طبق میل من عمل کرده بود تا جلوی بیعفت کردن آن دختر در ملأعام را بگیرد.
دیگر نیازی نیست به این اشاره کنم که او به وضوح اعلام کرده بود که من در کنارش فرمانروایی میکنم.
با خودم فکر کردم این کارش خوب بود.
به خاطر اینکه نیاز داشتم خیلی فوری بحث را عوض کنم، پرسیدم: «اون جنگجو اسمش دورتکه؟»
دییندرا سرش را تکان داد، به من نگاه نکرد ولی چهرهاش حالت دوستانهاش را از دست داد. میتوانستم این را در نیمرخش ببینم.
«دورتک. از تخم بدیه. همونطور که پدرش قبل از اون بود و همونطور که پدر سیریم به من گفت، پدر پدر دورتک هم قبل از اون از تخم بدی بود. به شاختخت پادشاه چشم طمع داره. همه اونها داشتن. دکس رو به مبارزه میطلبه.»
با این حرفش بدنم ناگهان منقبض شد. به او یادآوری کردم: «ولی پادشاه لهن اون رو پرت کرد چند پله پایینتر.»
به من نگاه کرد. «گفتم که از تخم بدیه. داکشانا سیرسی.» نیشش را برایم باز کرد و ادامه داد: «ولی نگفتم از تخم بد و باهوشیه.»
میدانستم داشت چه میگفت.
دوباره به جلو نگاه کردم و نجوا کردم: «پادشاه شکستش میده. بیشک.»
«این دورتک سعی کرد من رو تصاحب کنه، دکس زنجیرش رو قطع کرد و-» هنگامی که دییندرا ناگهان ایستاد و نگاهش به سرعت صورتم را کاوید، حرفم را قطع کردم.
نجوا کرد: «زنجیرش رو قطع کرد؟»
تأیید کردم: «اوه… آره.»
نفسزنان گفت: «وای خدا.»
پرسیدم: «چیه؟»
نگاهی خیره در چشمانش شکل گرفت و دوباره نفسزنان گفت: «وای خدا.»
بازویش را تکان دادم و هیسهیسکنان گفتم: «چیه دییندرا؟» نگاه چشمانش روی من متمرکز شد.
«همونطور که میدونین عزیز من، جنگجوها برای عروسهاشون میجنگن و قوانین خیلی کمی برای هر نوع مبارزهای وجود داره، در واقع همه چیز توی قبیله و محدوده کورواک اینطوریه، ولی جنگجوهای قبیله به برادرهاشون احترام و عزت میذارن. علاوه بر این تا به حال نشنیدم که جنگجویی برای یه عروس بردارش رو بکشه یا حتی زخمی کشنده بهش بزنه یا زخمی که عفونت کنه و جنگجو رو زمینگیر کنه. ولی این خیلی به ندرت اتفاق میافته. به همین خاطر پچپچهایی توی دکسشی پیچیده که در مورد شما نیستن این زمزمهها در مورد دورتک و مراسم شکاره. کاشف به عمل اومده که دورتک زندگی جنگجویی رو گرفته اون هم به خاطر عروسی که داشت تصاحب میکرده. تا حالا نمیدونستم اون عروس شما بودین. شما بودین؟»
سرم را تکان دادم و زمزمهوار گفتم: «من بودم.»
هنگامی که متوجه شد من شاهد چه چیزی بودم، نگاهش ملایمتر شد و ادامه داد: «این پذیرفته شده نیست چون جنگجویی که به زیر کشیده خیلی محبوب بود و دورتک اصلاً محبوب نیست. همینطور قتل هیچ شاهدی نداشت و به خاطر شهرت بدی که داره خیلیها باور دارن این طور نیست که هر دو جنگجو تحت تأثیر شهوت خونریزی قرارگرفته باشن. بلکه این دورتک بوده که پیش از زدن ضربه کشندهش به جنگجوی به زیر افتاده بهش فرصت تسلیم شدن نداده.»
نمیدانستم این حقیقت داشت یا نه. آن موقع خیلی به آنها توجه نداشتم چون به شدت وحشت کرده بودم.
به او گفتم: «متأسفم من اون قدرا در مورد این طور مسائل نمیدونم که بدونم به اون یارو فرصت تسلیم شدن داده بود یا نه. باید بگم که اون موقع توجه زیادی هم بهشون نداشتم. فکرهای دیگهای توی ذهنم داشتم.»
لبخند با درایتی به من زد و با ملایمت گفت: «البته که نه عزیز دلم.» بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «همونطور که گفتم قوانین کمی وجود داره، باید احترام بذاری و زنجیر یه نفر دیگه رو قطع نکنی. هرگز. این مثل سیلی زدن به صورت میمونه. توهینه. این کار یعنی هیچ احترامی برای جنگجوی دیگه قائل نیستی. اگه یه جنگجو زنجیرش رو به گردنبند شما قلاب کنه، جنگجوی دیگه باید تا وقتی که جنگجوی قبلی ضربه شه یا تسلیم بشه و یا از پا بیفته مبارزه کنه و فقط بعد از اون میتونن زنجیر قبلی رو باز کنن و زنجیر خودشون رو به عروس انتخابیش قلاب کنه. قطع کردن زنجیر یعنی اینکه حتی پیش از اینکه نبرد شروع بشه، حس میکنی برنده میشی. در واقع این حتی بدتر از کشیده زدن به صورته. مثل تف انداختنه.» به سمت دیگری نگاه کرد و دوباره هر دوی ما را به راه انداخت و با صدای آرامی به حرف زدن ادامه داد: «یه اعلان جسورانه دیگه. این طور که میبینم پادشاه لهن دارن دورتک رو مجبور به مبارزه میکنن. دیگه صبرشون از دستش سر اومده. میخوان شکستش بدن.»
پرسیدم: «ولی اگه حقیقت داشته باشه، پس چرا وقتی به خاطر من اون رو به مبارزه طلبید نکشتش؟»
همانطور که راه میرفت دوباره چند ضربه آرام روی دستم زد و گفت: «به خاطر اینکه عزیز من، اگه این کار رو میکرد، هیچ کسی شاهد این اتفاق نمیشد. تا زمانی که دورتک ایشون رو به مبارزه بطلبه صبر میکنن. اینطوری میتونن جلوی چشم همه خار و خفیفش کنن. میخوان این شرمساری پیش از اینکه سرش رو میزنن آخرین چیزی باشه که احساس میکنه.»
وای خدا.
سرش را بزند؟
وای خدا!
با این حرف به این نتیجه رسیدم که دیگر نمیخواهم صحبت کنم.
ولی دییندرا اینطور نبود، همانطور که من را در اردوگاه میگرداند از هر دری صحبت کرد و بعد دوباره من را به چادرم برگرداند و با افرادم که با عجله بیرون رفتند تا کاری انجام بدهد صحبتی کرد. خیلی طول نکشید، تا زمین سنگی سمت خنکتر چادر را پر از متکا کردند. بعضیهایشان را دوردوزی توری کرده بودند، بعضیها در گوشههایشان منگوله داشتند و بعضیها هم ساده بودند. همه هم روییهایی رنگارنگ و پر رنگ از جنس ابریشم، ساتن و پارچههای زربافت داشتند. روی آنها و در سایه چادر نشستیم و زنها برای ما نان گرد و باریک، پنیر شور، گوشت خشک و ادویه زده شده، بادام و سیبزمینی برشته و اگر میتوانید باور کنید آب میوه تازه و سرد آوردند.
مطمئن نبودم به خاطر اینکه آنجا نشسته بودم و پنج زن گوش به زنگ و با عجله تمام نیازهای ناگفتهام را برطرف میکردند، راحت بودم یا نه. تنها چیزی که از آن مطمئن بودم، گفتگویی بود که باید در آینده با دکس میداشتم. البته اگر آن موقع این دور و بر بودم که خدایا، امیدوار بودم نباشم و البته اگر تصمیم میگرفتم که قصد داشتم برای صحبت کردن با آن غول بیابانی تلاش کنم.
حینی که دییندرا وراجی میکرد و من نصف حواسم به این بود که سر در بیاورم بعد از این باید چه کنم، مردم زیادی از کنار چادرمان گذشتند. بعد از مدتی به ذهنم خطور کرد که در یک روز معمولی احتمال خیلی کمی وجود دارد که چنین تعدادی از مردم از کنار چادر دکس بگذرند و احتمال اینکه آنها میآمدند تا نگاهی به من بیندازند خیلی بیشتر بود.
این باعث شد حس عجیبی پیدا کنم. به نمایش گذاشته شدن را دوست نداشتم ولی خب چیزهای خیلی زیادی وجود داشت که از آنها خوشم نمیآمد. بنابراین آرامشم را حفظ کردم، دهانم را بستم و به حرفهای دییندرا گوش دادم.
دمهای غروب دییندرا رفت ولی قول داد که فردا برگردد و من را به بازار ببرد و دخترش را هم با خودش بیاورد.
و زمانی که رفت تازه یادم آمد که فراموش کرده بودم در مورد ناریندا و عروس بد اقبال آن دورتک شیطانصفت و ظاهراً احمق از او سؤال بپرسم.
بعد از اینکه رفت بیکار روی بالشتها لم دادم و زنها با جنب و جوش در اطرافم مشغول کارهایشان شدند. ولی هر کاری که داشتند میکردند، حالا دیگر مضطرب به نظر نمیرسیدند بلکه خوشحال بودند، حین کار به همدیگر لبخند میزدند و صحبت میکردند.
آنها را تماشا کردم و هر وقت که نگاهشان به من میافتاد لبخند میزدم. آنها هم در جواب به من لبخند میزدند.
خانمهای خوبی به نظر میرسیدند.
گندش بزنند. اگر خیلی زود توی خانه خودم از خواب بیدار نمیشدم، احتمالاً باید آنها را میشناختم و تصمیم میگرفتم با آنها چه کار کنم. ولی یک چیز را خیلی خوب میدانستم، این دنیا یا جایگاهم در آن هرچه که بود، من بردهداری نمیکردم.
آه کشیدم، با منگوله یک بالشتک ور رفتم و سعی کردم سرم را بالا بگیرم و به هر کسی که از آنجا میگذشت و به من لبخند میزد، لبخند بزنم. همچنین برای هر کسی که به چشمم میآمد سر تکان میدادم. از یک دختر کوچک که به سمتم دوید یک گل صورتی گرفتم و هنگامی که داشتم گل را میگرفتم نجوا کردم: «شاهشا عسلم.» نخودی خندید و دوان دوان رفت پیش مادرش که داشت صدایش میکرد.
بعد از شام بود که تصمیم گرفتم باید چه کار کنم. شام گوشت ادویهزده برشته، نان صاف بیشتر و سیبزمینیهایی بود که همراه با پیاز پخته شده بودند و من آن را پشت میزی توی چادرم خوردم.
و بعد از این بود که زنهای من- جیکندا (قد کوتاه، گوشتالو و خوشبرخورد) پَکا (او هم قد کوتاهی داشت، گوشتالو نبود و تا حدودی خجالتی بود) گال (قدبلند، لاغر و ساکت ولی نه از آن ساکتهای خجالتی، بلکه محتاط و مراقب، از آنهایی که باعث میشدند معذب شوم.) بیتس (قدبلند و نحیف، حدس میزدم از بقیه جوانتر باشد، بیشتر به خاطر اینکه جوانتر به نظر میرسید و آنقدر هرهر میخندید که تقریباً خندهاش مسری میشد)- صورتم را شستند و با مادهای که از یک جور کاسه برمیداشتند صورتم را ماساژ دادند و آنقدر این کار را کردند تا پوستم حس خیلی خوبی پیدا کرد. جواهرات و لباسهایم را در آوردند و انگشتانشان را بین موهایم کشیدند تا گرههایش را باز کنند. بعد به من کمک کردند لباسخوابی واقعی بپوشم که از ساتن صورتی کم رنگی دوخته شده بود. (شوخی نمیکنم، یک پیراهن خواب، شبیه به آن ربدوشامبر بود، از پهلو باز میشد و بندهای باریکی داشت و بلندایش تا مچ پا میرسید. سر سینه و باسنش اندازه بود و مثل لباسی که آن روز به تن داشتم محشر بود.) سعی کردند لباس زیر فیروزهایام را در بیاورند ولی من با جدیت مخالفت کردم و بعد از چند کلمهای بگو مگو که برای هیچ کدام ما معنایی نداشت، تسلیم شدند و چیزهایی زیر لب گفتند که من آنها را شببخیر در نظر گرفتم و تنهایم گذاشتند.
بنابراین به تخت رفتم و چهارزانو وسط آن نشستم، ملحفه ابریشمی را روی پاهایم کشیدم و برای آمدن پادشاه جنگجویم به خانه منتظر ماندم تا نقشهام برای روشن کردن چند مورد در بین خودمان را عملی کنم.
منتظر ماندم.
شب دامنش را گسترانده بود و من معمولاً زمانی که او برمیگشت خوابیده بودم، وقتی مدتی گذشت متوجه شدم باید خیلی منتظرش بمانم.
بنابراین به دور و بر چادر نگاه کردم. با اینکه چند روزی در آن زندگی کرده بودم ولی انگار برای اولین بار میدیدمش.
تخت درست در مرکز سکویی چوبی به رنگ آبی قرار داده شده بود که احتمالاً سی سانتیمتری ارتفاع داشت. تشک داشت، میدانستم. اینکه از چه چیزی ساخته شده بود را نمیدانستم ولی ضخیم، بزرگ و نرم بود. با پتوهایی پوشانده شده بود که گرم، نرم و راحت بود. (روزها هوا گرم بود و خورشید با تمام قدرت میتابید ولی وقتی غروب میکرد، سرد میشد.) این پتو هم با ملحفهای ابریشمی و آبی رنگ پوشانده شده بود. (که خیلی جلوی سرما را نمیتوانست بگیرد. فهمیدم که احتمالاً به خاطر همین بود که ما روی پوست حیوانات خزدار میخوابیدیم.) بالشتها رو بالشتی نداشتند، مربعی یا مستطیلهای بزرگی که شبیه همان مخدههایی بودند که دخترها برای نشستن من و دییندرا در بیرون آورده بودند. ابریشمی، ساتن و زربافت بودند، توردوزی و منگوله نداشتند و خبری از روییهای پررنگ نبود بلکه رنگ ملایمی داشتند.
صندوقهای بزرگی در یک سمت چادر گرد قرار داشت. همه چوبی، کندهکاری شده با چفتهایی چنان بزرگ که به آنها قفلهایی سنگین زده شده بود. بعضی از آنها با صدفهای مادر مروارید تزئین شده و بعضیها هم با آهن سیاه و محکم پوشانده شده بودند.
در آن سمت چادر میزی باریک و مستطیلی قرار داشت که آن هم حکاکی شده بود، دو صندلی با پشتیهای نردبانی در طرفینش داشت. روی نشیمنگاهشان مخدههایی با منگوله داشتند. شمعدانیهایی نقره و برنزی با شمعهایی خاموش با هر بلندا و قطری روی میز پخش شده بودند. در سمت دیگر چادر دور از میز دو صندوق مربعی کوتاه با درهای مشبک و چفتهای سنگین قرار داد. توی یکی از آنها میتوانستم انواع و اقسام گلدانهای سفالی در اندازههای مختلف ببینم و در دیگری چیزهایی شبیه به بشقاب، کاسه و پارچهای سفالی یا لعابی و ظروف نقرهای بود که قبلاً سر میز غذا از آنها استفاده شده بود.
در انتهای چادر دیوارهای متشکل از سه تخته بزرگ و یک پارچه توری سبز روشن پشتش را از دید پنهان کرده بود. جای لگن پیشاب بود.
نزدیک ورودی چادر تخت کوچکی از خز حیوانات قرار داشت. دست کم یک متر طول داشت، یک خز روی بقیه پهن شده بود و چند مخده مثل پشتی در بالایش گذاشته شده بود، میز کوتاه، کوچک، حکاکی شده و گردی هم روبهرویش قرار داشت. روی این میز هم پر از انواع و اقسام شمعدان بود. جایی بود برای مطالعه (البته اگر کتاب میخواندند) یا استراحت.
یک دوجین شمعدانی پایه بلند هم در چادر بود. از میلههای آهنی و در هم تنیده ساخته شده بودند و همگی هم شمع هایی ضخیم و بلند را روی خود داشتند و در جای جای چادر گذاشته شده و روشنشان کرده بودند. چندتا از آنها دور تخت حلقه زده بودند. نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور که به نظر برسد بدون هیچ نظمی و اتفاقی گذاشته شدهاند. زمین سنگی با فرشهای پرزدار رنگارنگ و طرحدار پوشیده شده بود. آن طور که من تجربهاش کرده بودم کمی پا را میآزرد ولی خیلی بهتر از سنگ سخت بودند.
یکم ترسناکه یکمم تهوع آورولی دوست دارم بخونمش😊
پارت ۳ این رمان کو ؟؟؟
اصلاح شد