رمان تبار زرین پارت 14

3.8
(9)

 

انگشتانش گردنم را گرفتند و من را آن‌قدر به سمت خودش کشید که دیگر تنها چیزی که می‌دیدم صورت او بود. هنگامی که دوباره حرف می‌زد، دست دیگرش همچنان پشتم را به شکل شیرین و آرامی نوازش می‌کرد (جانور!)

پرسید: «می جفری، ناکووُ؟» چهره‌اش جدی بود ولی سرد نبود.

گفتم: «جفری نه.» و او یک بار سر تکان داد.

«جفری نه، سرسی. ناهنا دکس تاهنو تی، نا کووُ؟» *

نباید دییندرا را مرخص می‌کرد، حتی ذره‌ای نمی‌فهمیدم چه می‌گفت. تنها کاری که می‌توانستم انجام بدهم سر تکان دادن بود.

زیر لب گفت: «دوهنو.» دستش گردنم را رها کرد، نگاهش روی گردنم حرکت کرد و من صورتش را تماشا کردم که وقتی به گردنم خیره شد، حالت ملایمی به خودش گرفت.

این نگاهش هم ترسناک بود. عوضی.

بعد دستش را به سمت سینه‌اش برد و آن را روی تنش مالید و حتی در زیر نور آتش هم می‌توانستم ببینم که داشت گرد طلای من را روی پوستش می‌مالید.

«نا لوت کای. راه لوت کواسی. دکس لوت داکشانا.» دستش را دوباره دور گردنم گرفت و من را آرام به سمت خودش کشید و صورتم را به صورتش نزدیک کرد. «لهن لوت لنساهنا. ناهنا راه لاپای لوه کاه لونا بوه. کاه کواسی لاپان لوه ناهنا لونا آناه، کاه سرسی.» ***

*«جفری نه سرسی. پادشاه این دستور رو می‌ده، می‌فهمی؟»
***«تو و من. طلا و رنگ. شاه و ملکه. ببر و ماده ببر. طلای تو حالا روی بدن منه. رنگ من امشب روی بدن تو می‌شینه، سرسیِ من.»

جداً، نباید دییندرا را مرخص می‌کرد.

به او گفتم: «می‌فهمم هرچیزی که داری می‌گی کاملاً جدیه، گنده‌بک. ولی من… نمی‌تونم… بفهمم… چی می‌گی.»

لبخند زد، می‌دانست که معنای حرفش را نمی‌فهمیدم. ولی ابداً اهمیت نمی‌داد.

صدای کسی را شنیدیم. «کاه دکس؟» هر دو سرهایمان را برگرداندیم و جنگجوی رنگ‌آمیزی شده‌ای را دیدیم که به سمت ما می‌آمد.

نگاهم به سمت پله‌ها برگشت و جنگجویی را دیدم که داشت از آن بالا می‌آمد و نگاهش روی ما بود.

لنس دستوراتی داد و بعد همان‌طور که باسنم را گرفته و من را به خودش چسبانده نگه داشته بود، از جا بلند شد و دست‌های من هم به دور شانه‌‌هایش پیچید تا خودم را نگه دارم. بنابراین پشتم به محوطه جلوی شاه‌نشین ماند و درگیری‌های کشنده‌ای که در آن در گرفته بود را ندیدم. دکس همان‌طور که به صحبت کردن ادامه می‌داد فشاری به باسنم داد، بعد کمی من را از خودش فاصله داد و نشان داد که باید پاهایم را پایین بیندازم. همین کار را کردم و او من را روی پاهایم پایین گذاشت و من اسم جفری را پیش از این‌که هر حرفی که داشت می‌زد را تمام کند، در بین حرف‌هایش شنیدم.

جنگجو سر تکان داد و نگاهش به من افتاد. بعد بازویش را به سمت پله‌ها دراز کرد.

لهن با ملایمت گفت: «چم، کاه سرسی.» دستش دوباره روی گردنم نشست و فشار آرامی داد، نگاهم به صورتش افتاد و بعد او سرش را به سمت جنگجو تکان داد.

یک نگهبان افتخاری دیگر. سر تکان دادم و فشار آرام دیگری روی گردنم دریافت کردم، لهن رهایم کرد و بعد نگاهش به سمت محوطه جلوی شاه‌نشین برگشت.

 

به دنبال جنگجو رفتم، جنگجوی دیگر در پشت سرم به راه افتاد و آن‌ها من را تا چادرم همراهی کردند و زمانی که مطمئن شدند چادر برای من امنیت داشت، لبه چادر در پشت سرشان بسته شد.

پوستم باید به همان‌ بدی که حس می‌کردم ‌بود، چون وقتی دخترها وارد شدند و تیترو و جیکاندا یک نگاه به من انداختند، جیکاندا با عجله بیرون رفت و تیترو شروع به دستور دادن کرد. گال و بیتس من را توی وان آب سرد بردند که چند ماده‌ای به آن اضافه کرده بودند و من به خاطر این کارشان دلم می‌خواست ببوسمشان چون سوزش سوختگی‌هایم از بین رفت. بعد پکا و گال با دو برگ بزرگ گیاه آلوورا وارد شدند.

هنگامی که آلوورا را دیدم، نفس آسوده‌ای کشیدم و گفتم: «شاهشا، بانوهای زیبای من. شاهشا.»

به هم دیگر نگاه کردند، ابروهای بعضی‌ها بالا و مال بعضی‌ها هم در هم گره خورد و لبخندی روی لب‌‌هایشان نشست و به کارشان ادامه دادند.

هنگامی که از وان بیرون رفتم، هر پنج نفر آن‌ها و من مایع توی آلوورا را بیرون کشیدیم و آن را با احتیاط روی بخش‌های سوخته پوستم مالیدیم.

خدایا. خدای آسمان‌ها.

بعد لباس خواب سبکی به رنگ آبی آسمانی از جنس ساتن پوشیدم. تیترو و جیکاندا کوزه‌های آب و دستمال لطیف روی میز گذاشتند. تیترو با حرکت دستانش به من نشان داد که اگر نیاز به خنک کردن پوستم داشتم باید از آن‌ها استفاده کنم.

به او لبخند زدم و دستم را روی لب‌هایم فشردم و بعد به سمت او، بیتس، جیکاندا، پکا و گال که کنار ورودی چادر ایستاده بودند، دراز کردم.

با صدای آرامی گفتم: «ممنونم.» و آن‌ها سر تکان دادند و بیتس حتی با تردید همان حرکت را برای من انجام داد.

بامزه بود، بنابراین چشمکی به او زدم. او مثل همان بیتس همیشگی نخودی خندید و در جواب به من چشمک زد.

گوست پرید و روی تخت آمد، هنگامی که به من رسید و پنجه‌اش را روی پوستم کشید، خودم را منقبض کردم. تیترو با عجله جلو آمد و او را در آغوش گرفت. با لحن آرمش‌دهنده‌ای چیزهایی به من گفت و بعد همان‌طور که بیرون می‌رفت برای گوست که در آغوشش بود حرف‌های آرامش‌بخش زد.

لحظه‌ای که لبه چادر پایین افتاد، خودم را روی محلفه‌های ابریشمی رها کردم و به سقف چادر چشم دوختم.

یک روز دیگر گذشته بود. امیدوار بودم که فردا صبح در خانه‌ام بیدار شوم و این سوختگی هم بخشی از خاطرات اغمایی بود که شدیداً امیدوار بودم در آن فرو رفته باشم.

اگر هم نه، دوباره به روز بعد پرتاب می‌شدم، آن وقت تصمیم می‌گرفتم چه کنم.
***

هنگامی که ران‌هایم آرام از هم باز شدند، از خواب بیدار شدم. چشمانم باز شدند و بدنم ناگهان تکان خورد و صورت لهن را بین پاهایم حس کردم.

وای خدا، قبلاً هیچ وقت این کار را نکرده بود.

نجوا کردم: «لهن.» سعی کردم خودم را بالا بکشم و از او دور کنم ولی دست بزرگش من را سر جایم نگه داشت. صدایش کردم: «لهن.» هیچ صدای نداد و فقط به کاری که داشت با من می‌کرد ادامه داد.

ران‌هایم را چرخاندم تا خودم را آزاد کنم ولی او من را نگه داشت و تازه آن موقع بود که کاری که در حال انجامش بود روی من اثر گذاشت.

خدایا. دلم نمی‌خواست حس خوبی داشته باشم ولی لعنت به من. او در این کار خوب نبود بلکه عالی بود.

هنگامی که بدنم وا داد، نفسم را بیرون دادم: «خدایا، لهن.» بدنم بر خلاف خواست خودم وا داده بود.

آن‌قدر به کارش ادامه داد تا به هدفش رسید. به اوج رسیدم و نامش را جیغ کشیدم: «لهن!» به اوج رسیدنم هنوز ادامه داشت که پیراهن را بالا زد و به ثانیه نکشیده تصاحبم کرد.

هنگامی که به حالت عادی برگشتم چشمانم باز شد و او را دیدم که رویم خیمه زده بود و هر دو دستش در دو طرف سرم روی ملحفه‌ها بود و ذره‌ای از وزنش را هم روی من نینداخته بود. به جز حرکات آرام، دلپذیر و قدرتمند کمرش. سرش به سمت من خم شده و در چشمانم خیره شده بود.

به جنگجوی رنگ‌آمیزی شده‌ای که داشت تصاحبم می‌کرد چشم دوختم و هنگامی که او را دیدم، فکر کردم که او زیباترین چیزی است که به عمرم دیده‌ام. مبهوت خط‌های رنگی روی بدنش دستم را بلند کرد و روی آن تا مرکز سینه‌اش و از آن‌جا تا روی عضلات شکمش کشیدم.

غرید: «کاه کواسی، ناهنا کواسی. *» پهلویش وقتی دوباره به من فشار آورد چرخید و من گردنم را بلند کردم و چشمانم را بستم.

وای هر کاری که داشت با پهلویش می‌کرد، حس خیلی خوبی داشت.

*رنگ من، رنگ تو.

غرید: «کاه کواسی، لنساهنا سرسی، ناهنا کواسی.» پهلویش به سمت دیگری چرخید و این حس بهتری داشت و او همان‌طور آرام و دوست‌داشتنی به تصاحب من ادامه داد.

چشمانم باز شد و همان‌طور که دست‌هایم را روی شکم و سینه‌اش می‌کشیدم، نجوا کردم: «عزیزم.»

این باید همان چیزی بوده باشد که به دنبالش بود چون پایین آمد و من گرمای تنش را روی تن تب‌دار و پوست سوخته‌ام حس کردم ولی هیچ اهمیتی به سوزش پوستم ندادم. فقط پاهایم را به دورش پیچیدم و او را بیشتر به سمت خودم کشیدم.

«روهنو کاه کواسی، سرسی، روهنو کاه ساکس. *»

هنگامی که پهلوهایش دوباره چرخیدند، نجوا کردم: «بله.» و ضرباتش کمی سریع‌تر و سطحی‌تر شد. «مایو لهن.»

رد کرد: «می، روهنو کاه کواسی.»

هنگامی که جوشش آرامی در وجودم شروع شد، نجوا کردم:‌ «باشه.»

غرید: «روهنو کاه ساکس، کاه لنساهنا.»

جواب دادم: «بله.» باسنم را بلند کردم تا او را کامل بپذیرم و او هم این کار را کرد، آرام آرام و بعد سریع و سریعتر تا این‌که هر دو شدیداً به نفس‌نفس افتادیم، می‌دانستم که دوباره به اوج رسیدن نزدیک بودم و تمام مدت چشمان سیاه و رنگ شده‌اش از روی من برداشته نمی‌شد.

وقتی شروع شد، نجوا کردم: «لهن» دست و پاهایم منقبض شد، دست‌هایم روی پشتش به گردش در آمد. روی کمرش، شانه‌هایش، بازوهایش و او را به خودم فشردم.

*«رنگم رو بگیر سرسی، من رو قبول کن.»

غرید: «روهنو کای.» پشت ضربه‌هایش قدرت بیشتری گذاشت، و با هر حرکتش بدنم از جا پرید. کمرم از باسن تا گردن قوس برداشت و از روی تخت بلند شد و دوباره به اوج رسیدم.

همان‌طور که روی گردنم می‌غرید، به کارش ادامه داد.

پیش از این‌که از آغوشم بیرون برود، لحظه‌ای طولانی بی‌حرکت ماند.

بعد روی پهلویش دراز کشید، آرنجش را روی بالشت گذاشت و سرش را به دستش تکیه داد. یک پای بلندش را روی تخت و پای دیگرش را روی پاهای من گذاشت. در زیر نور شمع، دستش را که روی رنگ سیاهی که به من مالیده بود می‌کشید، در زیر نور شمع تماشا کرد. دستش را روی سینه‌هایم، بین آن‌ها، پایین و پایین تا روی شکم و بین پاهایم کشید.

نگاه چشمان سیراب‌شده‌اش در چشمانم نشست و دستش دوباره روی شکمم نشست.

نجوا کرد: «کاه کواسی، ناهنا کواسی.» اصلاً نمی‌دانستم این حرفش یعنی چه ولی هر چه بود برای او اهمیت داشت.

با ملایمت گفتم: «باشه.»

نجواکنان جواب داد: «نه.» چند سانتی‌متری به سمت من خم شد. «خوب.»

ای کاش او این‌ طوری نبود. توی تخت و گاهی این قدر خوب و شیرین نبود.

زیر لب گفتم: «خیلی‌خب، خوب.»

لبخند دندان‌نمایی به من زد، خم شد و زبانش را روی شانه‌ام کشید. بعد روی پهلویش دراز کشید، ولی نه مثل دو شب پیش روی من، فقط کنارم دراز کشید. دستم را گرفت و بازویم را روی سینه خودش گذاشت، همه‌اش همین.

داشت مراعات سوختگی‌هایم را می‌کرد.

گندش بزنند، گندش بزنند، نمی‌توانست تا این حد خوب باشد.

لعنتی.

ولی به خودم یادآوری کردم که اگر به خاطر او نبود، اصلاً نمی‌سوختم.

سرم را برگرداندم تا به او نگاه کنم.

نجوا کرد: «تراهیو کاه فونا.» دستش روی دست من که روی سینه‌اش بود فشرده شد.

دوباره گفته بود کاه فونا. عشق او. تا حالا سه بار این را به من گفته بود. اصلاً نمی‌دانستم این باید چه معنایی داشته باشد، ولی حس خیلی خوبی داشت. این‌که معنای این حرفش را می‌دانستم به شدت حس خوبی داشت.

لعنتی.

«خیلی‌خب، لهن.» سرش را برگرداند و چشمانش را بست.

به سقف نگاه کردم و چشمانم را بستم.

تصمیم گرفتم که اگر فردا صبح دوباره همین‌جا بیدار شدم، قدم اولم این باشد که از شاهم دوری کنم و تا وقتی راهی برای برگشتن به خانه‌ام پیدا می‌کردم هم همین‌طور پیش می‌رفتم.

چون اگر این کار را نمی‌کردم، می‌دانستم که همه چیز را از دست خواهم داد.

پایان فصل

 

فصل دهم
آفتاب زدگی

لرزش غیرقابل کنترل بدنم بیدارم کرد و یک ثانیه بعد هم لهن را بیدار کرد.

صدا زد: «سرسی؟» روی یکی از آرنج‌هایش از روی تخت بلند شد و به من نگاه کرد، دستش هنوز هم دستم را روی سینه‌اش نگه داشته بود.

آفتاب‌زدگی. پوستم هم زمان هم سرد بود و هم می‌سوخت. خشک شده بود و به حد مرگ درد داشت.

سرم را برگرداندم تا به او نگاه کنم و دیدم صورتش دلبریز از نگرانی بود.

بدنم چنان می‌لرزید که تخت هم با آن تکان می‌خواد و حالم به حد مرگ بد بود ولی باز هم همه این‌ها باعث نمی‌شد که فکر نکنم این نگاه او را زیباتر از همیشه می‌کرد.

نجوا کردم: «آفتاب‌زدگیه عزیزم.»

خیلی جدی پرسید: «آفتاب‌زدگی؟» احساس مزخرفی در وجودم شکل گرفت که برایش توضیح بدهم الان وقت خوبی برای ارتباط برقرار کردن نبود.

به ورودی چادر نگاه کردم و نور ضعیف خورشید را که تازه طلوع کرده بود را دیدم. سپیده‌دم بود.

بعد به سمت لهن برگشتم و هنگامی‌که لرزه‌ام به رعشه‌ای عمیق تبدیل شد که دندان‌هایم را به هم می‌کوبید، نجوا کردم: «دییندرا.»

متوجه شد، ابروهایش در بالای چشمانش در هم گره خوردند و گفت: «سرسی.»

دستش را گرفتم. «آفتاب‌زدگیه، فقط آفتاب‌زدگیه لهن. آب لازم دارم.» با نگاه گیجی به من خیره شد. متوجه نشده بود. غریدم: «گندش بزنن!» لرزی که به پوستم افتاده بود اصلاً حس خوبی نداشت. «عزیزم، دییندرا رو برای من بیار اون می‌تونه ترجمه کنه.»

به بدنم نگاه کرد، زیر لب چیزهایی گفت، دستم را رها کرد و فوراً ملحفه را از زیر تنم بیرون کشید و روی من پهن کرد. سرمای ملحفه ابریشمی هم‌زمان هم خوب و هم شکنجه‌کننده بود.

از روی تخت بلند شد و من تلاش کردم حرف بزنم. «آ…آب.»

به سمت پارچ آب نرفت. به سمت ورودی چادر رفت و یک سمتش را کنار زد و فریاد کشید: «تیترو!»

هنگامی که لهن به سمت خزها رفت و مخده‌های روی صندوق را چنان کنار زد که پخش زمین شدند، به او التماس کردم: «لهن! آب، عسلم، لطفاً.» اولین خزی که دستش آمد برداشت و به سمت آمد.

هنگامی که به سمت من آمد و با احتیاط خز را روی تمام بدنم پهن کرد، بالای ملحفه را گرفته بودم و سرم را تکان می‌دادم.

زمزمه کردم: «نه خیلی سنگینه، خیلی گرمه.» ولی هنگامی که تیترو سرش را توی چادر کرد، حواسش پرت او شد و توجهی به من نکرد.

فریادزنان دستوری به او داد، نگاه تیترو به سمت من برگشت و همان‌طور که هنوز کامل وارد چادر نشده بود، به سرعت از آن بیرون رفت.

خوشبختانه در دستوری که دکس داده بود، اسم شوهر دییندرا را شنیدم.

برگشت و با اخم به من نگاه کرد. یک دستم را از زیر پتو بیرون برده بودم و داشتم سعی می‌کردم آن را از روی خودم کنار بزنم.

نصفه و نیمه تکرار کردم: «خیلی سنگینه عزیزم. خیلی گرمه.» ولی انگشتانش را آرام دور مچ دستم پیچید و دستم را زیر پتو برگرداند و چشمان من به او افتاد.

«نه لهن.»

غرید: «بله سرسی.»

باشه، باید تسلیم می‌شدم.

صدای کنار زده شدن لبه چادر را شنیدم و جیکاندا، بیتس و پکا وارد شدند، نگاه هر سه کاملاً نگران بود.

گفتم: «آب.» سرم را به سمت پارچ‌های آب تکان دادم، جیکاندا متوجه شد و با عجله به سمت آب رفت. همان‌طور که می‌لرزیدم، نجوا کردم: «بله.»

جیکاندا برایم آب ریخت و با عجله به سمتم آمد ولی موفق نشد. لهن لیوان را از دستش گرفت، کنار تخت نشست، پشت گردنم را گرفت و من را آرام بلند کرد. لیوان را جلوی دهانم گذاشت.

نوشیدم.

آب‌رسانی خوب بود.

به کج کردن لیوان به سمت لب‌هایم ادامه داد، تا این‌که چشمانم به نشانه این‌که آب تمام شده بود، به سمتش برگشت. لیوان را از جلوی دهانم برداشت و من را روی بالشت‌ها گذاشت.

بعد غرغرکنان چیزی به من گفت. تنها چیزی که از حرفش فهمیدم اسمم بود که در انتهای جمله‌اش گفته بود.

به او اطمینان دادم: «حالم خوب می‌شه.»

به اخم کردن ادامه داد و به تندی جواب داد: «خوب نیست.»

لبم را گاز گرفتم و نگاهم را پایین انداختم. تازه آن موقع بود که متوجه شدم کاملاً برهنه بود.

وقتی نگاهم به پایین‌تنه‌اش که هنوز هم به خاطر رنگ‌ها سیاه بود افتاد، صدایش کردم: «لهن. یه چیزی بپوش.»

جمله بعدی‌اش را با «لنساهنا سرسی…» شروع کرد ولی بقیه حرفش را متوجه نشدم، بازتاب کاملی از خودم بود که حرف‌هایش را متوجه نمی‌شدم.

لبخند لرزانی زدم، دستم را از زیر پتو بیرون آوردم و نوک انگشتانم را روی ران و پهلوی برهنه‌اش کشیدم.

با صدای آرامی گفتم: «شلوار، لُنگ. باید یه چیزی بپوشی.»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x