رمان خورشید و ماه پارت10

بدون دیدگاه
هیچ جور من یکی نمیتونستم بهش بگم چون حال خودم هم باهاش بد میشد تا رسیدیم به گیلان شب شده بود هیچکس توی ماشین حوصله حرف زدن نداشت تا گیلان…

رمان خورشید و ماه پارت 7

۲ دیدگاه
اینکه ممکن ۷ تا خط ساده نباشه داشت دیوونم میکرد رو به زینب گفتم بیا بریم بیمارستان زینب هم دست کمی از من نداشت فقط با تکون دادن سرش موافقت…

رمان خورشید و ماه پارت 6

بدون دیدگاه
_واقعیت اینه که قبل از غش کردن بابا من از همسایمون یه جعبه گرفتم که بهم گفت حتما باید بدم به بابا من وقتی جعبه را دادم رفتم تو اتاقم…

رمان خورشید و ماه پارت 5

۲ دیدگاه
منتظر دایی شدم نیم ساعت تا اومدنش طول کشید با دیدنش از جا بلند شدم به طرفم اومد زن دایی و زینب (دختر داییم )هم اومده بودن بعد از سلام…

رمان خورشید و ماه پارت 4

بدون دیدگاه
و به من و مامان گفت لطفا آروم باشید و ارامشتون حفظ کنید یعنی چی چی میخواست بگه که همچین حرفی میزد دیگه داشت من میترسوند _پدرتون توی وضعیتی هست…

رمان خورشید و ماه پارت 2

بدون دیدگاه
به سمت ماشینم رفتم سوار شدم حالا کجا باید میرفتم تصمیم گرفتم یه اهنگ بزارم که پر انرژی برم شهربازی اهنگ Diamondsگذاشتم همین طور که داشتم میرفتم یه خاطره از…

رمان خورشید و ماه پارت 1

۷ دیدگاه
Sun&moon طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام هست تو بگوم که خون عاشق به کدام دین حلال است   به دیوار روبروم نگاه کردم درست نیست مطمئنم دارم…