به روبهرو خیره میمانم خیالم کمی راحت شدهاست اما تا زمانی که چشمان بازش را نبینم قلب بیقرارم آرام نمیگیرد دقایق طولانی را به روبهرو خیره میمانم با بلند شدن…
سامی کلافه از اتاق بیرون میروم و به سمت آشپزخانه حرکت میکنم در همان حال صدایم را کمی بالا میبرم _مامان؟ پشت کانتر میایستم به سمتم برمیگردد و نگاهم میکند…
مروارید در را پشت سرش میبندد و آرام جلو میرود کنار فرزندش بر روی تخت مینشیند و با مکث کوتاهی لب باز میکند مروارید_چیشده مادر؟………..چرا انقدر پریشونی نگاهش را به…
دوشادوش هم از پاساژ خارج میشوند و میبینم که دنیا دست دور بازوی مردم حلقه میکند چشمان پر اشکم را میبندم تا نبینم میبندم تا نبینم نابودی زندگیام را دستم…
وارد بالکن میشوم صدای گریهاش حالم را دگرگون میکند و عجیب هوس درآغوش کشیدن تن لرزانش را دارم دستهایم را مشت میکنم تا بیاجازه دور کمر باریکش حلقه نشوند و…
آوا_ما مجبوریم عروسی رو زود تر بگیریم متعجب نگاهش میکنم تا جایی که به خاطر دارم عمو رسول،پدر آوا شدیدا اسرار داشت تا حداقل یک سالی را نامزد باشند صدایم…
دخترک با شنیدن صدای در نگاهش را از صفحه روشن لپتاپ میگیرد و به برادرش نگاه میکند البرز نزدیک تر میشود و دخترک در لپتاپ را میبندد البرز_من میرم شرکت…