رمان سرمست پارت ۸۲

بدون دیدگاه
    توی این چندوقت هم که به خاطر دادگاه ها مجبور بودم برم، نه یک کلمه باهاش حرف نزدم و نه حتی یه نگاه بهش انداختم.   اون برای…

رمان سرمست پارت ۸۱

بدون دیدگاه
    وقتی همه چی کامل شد، پوشه‌رو گرفتم که بعد فروشنده، با کمی گشتن کلید رو از توی کیفش بیرون آورد و به دستم داد. – مبارک باشه.  …

رمان سرمست پارت ۸۰

بدون دیدگاه
    با اینکه بارها و بارها این عکس رو دیده بودم اما باز هم قلبم مثل گنجشک شروع کرد به زدن.   برای آزاد شدن ذهنم، شماره‌ی علیرضا رو…

رمان سرمست پارت ۷۹

بدون دیدگاه
    آه از نهادم بلند شد. – کِیه؟   – سه چهارروز دیگه. فقط امیدوارم که بره محضر و به هردلیلی نپیچونه.   انگشت اشاره‌‌م رو توی هوا چرخوندم.…

رمان سرمست پارت ۷۸

بدون دیدگاه
    در ساختمون رو بست و گفت: – بفرمایید می‌شنوم.   لبم رو به دندون کشیدم و مثل بچه ها به پدرام نگاه کردم. منتظر بودم اول اون شروع…

رمان سرمست پارت ۷۷

بدون دیدگاه
    اونم جوابی برای سوالم نداشت! البته حق داره… این اشتباها و اتفاق های زندگی من، تمومی نداشتن و ندارن.   من حالاحالاها نمیتونستم مثل یه شهروند عادی، توی…

رمان سرمست پارت ۷۶

۱ دیدگاه
    با چشم دنبال مهشید گشتم اما نبود. خشمگین خواستم بهش زنگ بزنم که دستی روی شونه‌م نشست.   به سرعت به عقب چرخیدم که با چهره‌ی عبوس مهشید…

رمان سرمست پارت۷۵

بدون دیدگاه
    با بوق سوم، بالاخره آیکون رو وصل کرد: – الو؟   نفسم رو به بیرون فرستاد. – سلام، سایه‌م. باید ببینمت!   لحن صداش پرتعجب شد. – سایه؟!…

رمان سرمست پارت ۷۴

۲ دیدگاه
      لبخندی زدم. همین که توی این دنیا یکی بود که هوام رو داشت، بسم بود! – مرسی که مثل برادر پشتمید. واقعا کمتر کسی شبیه شما پیدا…

رمان سرمست پارت ۷۳

۲ دیدگاه
    عرق از روی پیشونیم سر خورد و به فکم برخورد کرد. دلم بهم می‌پیچید.   با اینکه چیز زیادی نمی‌خوردم، اما زود به زود حالت تهوع میگرفتم!  …

رمان سرمست پارت ۷۲

بدون دیدگاه
    لحظه‌ای روح از تنم خارج شد. انگار که روی هوا معلق بودم!   تو خلسه‌ی عجیبی فرو رفته بودم و آرامش ناگهانی ای سرتاسر بدنم رو فراگرفته بود.…

رمان سرمست پارت ۷۱

بدون دیدگاه
    پوف نسبتا بلندی کشیدم که حسن دستش و روی شونه‌م گذاشت. – مشخصه از درون داری خودخوری میکنی! درمانت دست منه آق دکتر.   میدونستم که منظورش همون…

رمان سرمست پارت ۷۰

بدون دیدگاه
    یکی از پسرا از کنارش یه دبه آب برداشت و روی آتیش ریخت. بالافاصله صدا و دود زیادی بلند شد.   بی حوصله به زمین چشم دوختم که…

رمان سرمست پارت ۶۹

بدون دیدگاه
    چندمتر جلو رفتم اما ماشین رو ندیدم. مشکوک قدمی برداشتم و به اطراف خیابون نگاه انداختم اما نبود که نبود!   دندون قروچه‌ای کردم. طبق تصوراتم ماشین رو…

رمان سرمست پارت ۶۸

بدون دیدگاه
    سرم داشت منفجر میشد. حالم دست خودم نبود! نمیدونستم از دوری سایه عصبی باشم یا از خیانت مهشید!   هرکدوم به نحوی دورم زده بودن…. تنهام گذاشته بودن.…