رمان سرمست پارت ۷۹

4.7
(14)

 

 

آه از نهادم بلند شد.

– کِیه؟

 

– سه چهارروز دیگه. فقط امیدوارم که بره محضر و به هردلیلی نپیچونه.

 

انگشت اشاره‌‌م رو توی هوا چرخوندم.

– مطمئنم که میاد. وقتی توافقی دارن جدا می‌شن، پس صددرصد جفتشون میرن.

 

همون موقع گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن.

بدون اینکه ماشین رو متوقف کنه، با همون سرعت متوسط آیکون رو وصل کرد.

 

– جانم داداش؟… قربونت آره کاری داری؟… ای بابا، باشه یه ساعته اونجام فعلا.

 

تماس رو که قطع کرد، معذب گفتم:

– اگه جایی قراره برید منو همینجا پیاده کنید من خودم یه تاکسی ای چیزی میگیرم میرم.

 

قیافش جدی شد.

– نمیخواد با این حال و روزت گوشه‌ی خیابون وایسی تا ماشین پیدا شه. میرسونمت جلدی میرم پیش رفیقم.

 

دیگه مخالفت نکردم و تنها توی خودم جمع شدم… از اونجایی که ترافیک نبود، زودتر از همیشه به مقصد رسیدیم.

با اینکه راه دور بود، اما متوجه گذر زمان نشدم.

 

تشکری کردم و از ماشین پیاده شدم.

به سمت ساختمون رفتم که تازه متوجه شدم که کلید ندارم! برگشتم تا از پدارم کلید بخوام که با نبودش مواجه شدم.

 

ای وای من! الان چیکار کنم؟

پوست لبم رو جویدم و نزدیک آیفون شدم.

 

نمیدونستم ثریا خانم خونست یا نه.

آیفون رو زدم که به ثانیه نکشید در باز شد.

 

مثل برق گرفته ها سرجام موندم.

چجوری انقدر سریع در باز شد؟!

اصلا ثریا خانم خونه بود یا کس دیگه ای؟!

 

با تردید وارد خونه شدم و قدم به قدم جلو رفتم. هیچکس جلوی در ورودی نبود.

 

با کمی اضطراب، رفتم داخل و با سری افتاده، از راهرو گذشتم. پام که به پذیرایی رسید، عصای ثریا خانم رو جلوی صورتم دیدم.

– تا الان کدوم گوری بودی؟

 

عصاش رو کنار زدم و اخمو جواب دادم:

– این چه طرز صحبت کردنه؟ بیرون یه کاری داشتم برادرزادتون لطف کردن منو بردن و رسوندن. مطمئن باشید کار خلافی نکردم!

 

از جلوم کنار رفت.

– میدونم با اون بودی، وگرنه به همین راحتی باهات برخورد نمیکردم!

 

خواستم از کنارش رد بشم و به اتاقم پناه ببرم که دوباره سد راهم شد.

چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم که عصاش رو محکم به زمین کوبوند.

 

– اول اینکه این خونه یه قوانینی داره که بعدا اونا رو بهت حالی میکنم! اون به کنار، چرا دکتر بدبخت و با کولی بازیات فراری دادی؟ میدونی چقدر اصرار کردم تا اومد اینجا؟

 

کنج لبم با شدت بالا رفت.

– ممنون از لطفتون اما من زندگی خودم و بچم برام مهمه و نمی‌ذارم جفتمون و به کشتن بدید!

 

چشم‌هاش رو جوری گرد کرد که دلم هوری ریخت.

– من هیچوقت نمیام وارثمون رو از بین ببرم. حرف دهنت رو بفهم دختر جون!

 

– خب پس اون دکتره میخواست چیکار کنه؟ اصلا میدونید اون ماده ای که می‌خواست بهم تزریق کنه چیه؟ اسمی ازش آورده؟ اطلاعات دقیق ازش دارید؟

 

خواست چیزی بگه که دستم رو بالا آوردم و با عصبانیت بیشتر ادامه دادم:

– اصلا میگیم همچین چیزی وجود داره، درست!… چه تضمینی وجود داره که بچه سالم بمونه؟ سقط نشه؟

 

خود به خود ساکت شد. مشخص بود که دلیلی برای دفاع از خودش نداره.

 

قبل از اینکه چیز جدیدی به ذهنش برسه، به طرف اتاقم روونه شدم.

– از این به بعد هم یا خودم یا اگه نگرانید برم پیش ماهد، با یکی که خودتون تاییدش میکنید، برای سونوگرافی میرم بیمارستان.

 

صدایی ازش نمیومد. همونجا ایستاده بود و تکون نمی‌خورد.

بی اهمیت خودم رو به اتاق رسوندم و در و قفل کردم.

 

کیفم و روی دسته‌ی در گذاشتم و گوشیم و از داخلش برداشتم؛ بعد با همون لباسا، روی تخت غلتیدم.

 

مثل همیشه تنها جای امنی که توی این عمارت وجود داشت، همین اتاق فسقلی و کوچیک بود!

 

بقیه جاها، بهم حس خطر دست می‌داد.

حتی دیگه دلم نمیخواست به اون حیاط خلوت باصفا و زیبا برم!

 

هوف! پسورد گوشیم رو باز کردم که همون عکس دونفره‌ی منو ماهد نمایان شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x