توی این چندوقت هم که به خاطر دادگاه ها مجبور بودم برم، نه یک کلمه باهاش حرف نزدم و نه حتی یه نگاه بهش انداختم.
اون برای من مرده بود. نه میخواستم ببینمش و نه صدای نحسش رو بشنوم.
باید همینجوری به این زندگی تنها و بی کسم ادامه میدادم. نه به مهشید و مادرم احتیاج داشتم و نه به سایه!
حتی دیگه اون بچهی توی شکمش هم نمیخواستم.
اخرش یا خودش بزرگش میکرد یا مادرم!
در هر صورت نمیخواستم هیچکس دیگه ای رو وارد این زندگی کنم. تنهایی بهتر بود…
بستهی کوچیک کوکائین رو از توی جیبم توی مشتم گرفتم. فعلا باید حالم رو خوب میکردم تا بتونم به محضر برم!
***
آخرین امضا رو هم زدم و بعد از برداشتن شناسنامهم، بی توجه به مهشید از ساختمون بیرون زدم.
با افسوس نفسم رو به بیرون فرستادم که صدای قدم های مهشید به گوشم خورد.
– ماهد وایسا.
با چشمهای پرخشم به سمتش چرخیدم و غریدم:
– اسمم و به زبون کثیفت نیار!
حس کردم بغض داره. کلافه به خیابون چشم دوختم که پچ زد:
– ببخش منو.
نیشخندی زدم. میگه ببخشمش! اینجور آدما واقعا پرتوقع و بی منطقن!
شناسنامهرو بهش نشون دادم و خنثی گفتم:
– نتیجهی کارت فقط این طلاق ساده نبود. من هیچوقت فراموش نمیکنم باهام چیکار کردی و هیچوقت نمیبخشمت. برو دیگه سر راهم سبز نشو مهشید!
حرفی برای گفتن نداشت. سریع نگاهش رو ازم دزدید و با قدمهای تند ازم دور شد. کامل متوجه گریهش شدم اما دیگه ذره ای برام مهم نبود.
پیشونیم رو خاروندم و قدم زنان شروع کردم به راه رفتن. امروز همه چی تموم شد.
دیگه نه زنی داشتم و نه کسی که بهش پایبند باشم!
– ماهدم؟
با نفس حبس شده سرجام خشک شدم.
این صدا…. صدای سایه بود؟
مبهوت به روبهرو خیره بودم که جلوم قرار گرفت…. خودش بود! خود بی معرفتش!
حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم!
چطور اینجا… درست توی این موقعیت… درست زمانی که زندگیای برام نمونده بود… سر و کلش پیدا شده؟
بی حرکت به چشمهای اشکیش خیره بودم که ناباور دستهاش رو بالا آورد و صورتم رو قاب گرفت.
– خودتی؟
نمیتونستم چیزی رو هضم کنم!
هنوز باورم نشده بود که سایه روبهروم ایستاده.
چشمهام از اشک پر و خالی شدن.
با مکث دستم و روی دستش گذاشتم و پلک روی هم گذاشتم که اشکی از گوشهی چشمم چکید.
میخواستم قوی باشم اما نمیتونستم!
میخواستم راهم و بکشم و بذارم برم اما نمیتونستم!
با گره خوردن دستهاش دور کمرم، نفس کشیدن رو از یاد بردم. چقدر دلتنگ بغلاش بودم!
فارغ از همه چی خواستم بین بازوهام فشارش بدم و رفع دلتنگی کنم که نیرویی مانعم شد.
دستم رو که نزدیک کمرش برده بودم، فوری عقب کشیدم. نباید همراهیش میکردم!
اشتباه محض بود! رد اشک رو از روی صورتم پاک کردم و پسش زدم.
متعجب عقب عقب رفت و با چشمهایی که از شدت گریه سرخ شده بودن، بهم زل زد.
آب دهنم رو پرصدا قورت دادم و با صدایی که سعی میکردم از بغض و خشم نلرزه زمزمه کردم:
– برو سایه!
انگار پارچ آب یخی روی سرش خالی کردن.
– چی؟ برم؟
لحن صداش پر از عجز و غم و ناراحتی بود.
بی توجه به جمعیت کمی که درحال رفت و آمد بودن، داد زدم:
– آره برو؛ برو همون خراب شده ای که تا الان بودی! همونجایی که حاضر شدی به خاطرش منو ول کنی!
اشکهاش مثل سیلی روی صورتش ریختن.
لعنتی! تاب دیدن این حالش رو نداشتم اما مجبور بودم. تازه داشتم به نبودنش عادت میکردم.
پیراهنم رو توی مشتش گرفت و نالید:
– حق میدم بهت، ولی اینجوری رفتار نکن باهام. با اون چشمهای بی روحت بهم خیره نشو! خیلی تغییر کردی ماهد خیلی!
حرفهاش تیری بودن که توی قلبم فرو میرفتن.
دست خودم نبود. این نگاه و حالت صورتم دست خودم نبود.