رمان سرمست پارت ۷۴

4.4
(15)

 

 

 

لبخندی زدم. همین که توی این دنیا یکی بود که هوام رو داشت، بسم بود!

– مرسی که مثل برادر پشتمید. واقعا کمتر کسی شبیه شما پیدا میشه!

 

لباش رو، رو به بالا انحنا داد.

– این چه حرفیه… هرزمان که کمک خواستی در خدمت خودت و اون کوچولوعم!

 

پام رو مالش دادم و با لحن آرومی گفتم:

– از ماهد خبری نیست؟

 

رنگ نگاهش تغییر کرد. نگرانی توی دلم ریشه دووند. با استرس بهش زل زدم که دستش رو به ته ریشش که تازه دراومده بود، رسوند.

– چی بگم…

 

قلبم توی دهنم اومد. در عرض یک ثانیه گلوم خشک شد و دست و پاهام یخ!

– چیشده آقا پدرام؟ لطفا بگید بهم.

 

– داره کارای طلاقش رو انجام میده. همین روزاست که از هم جدا بشن!

 

گوش‌هام سوت کشیدن. درست مثل یه مرده زمزمه کردم:

– یعنی چی؟

 

روی زانوهاش خم شد.

– تو آروم باش بهت توضیح میدم.

 

هرچی بیشتر می‌گذشت، دلشوره و بهتم بیشتر می‌شد. خودش این رو فهمید که حرفش رو ادامه داد:

 

– مثل اینکه توافقی دارن جدا میشن. اینم از در و همسایه شنیدم! یه بار هم رفتم بیمارستان ببینمش که گفتن چندروزی میشه نرفته سرکار.

 

مثل مرغ پرکنده بلند شدم و دور خودم چرخیدم.

– الان… الان کجاست؟ حالش خوبه؟

 

با تاسف ضربه‌ای به پاش زد.

– نمیدونم. هیچکس ازش خبر نداره فقط موقع دادگاه و کارای لازمه حاضر شده و بعد اون دیگه کسی ازش خبردار نیست! فقط به وکیلش گفته که روز طلاق خودش میره محضرخونه.

 

زیردلم بدجور تیر کشید. مثل اینکه بچمون هم نگران باباش شده بود!

 

“آخ” ریزی گفتم و دستم رو به دسته‌ی مبل گرفتم که پدرام فوری برخاست.

– چیشد؟ دردت گرفت؟

 

صورتم ناخواسته جمع شد.

الان ماهد کجا بود؟ نکنه مهشید گفته که بهش خیانت کرده؟ نکنه ماهد اول درخواست طلاق داده و حالا یه جایی از این دنیا، داره رنج میبره؟ خدایا باید چیکار میکردم؟

 

 

پدرام نگران پوست لبش رو جوید.

– تقصیر منه، نباید انقدر یهویی میگفتم. خوبی؟ یه چیزی بگو!

 

شکمم رو گرفتم و فک لرزونم رو کنترل کردم.

– وقتی معلوم نیست ماهد کجاست به نظرتون حالم خوبه؟

 

هوفی کشید.

– حق داری؛ نباید انقدر صریح بهت میگفتم. فردا میرم دنبالش ببینم میتونم پیداش کنم یا نه!

 

خدا لعنتت کنه مهشید. باعث و بانی همه‌ی اینا تویی و کارات!

 

ای کاش هیچوقت نمیومدی تو زندگی ماهد…

ای کاش هیچوقت به ماهد کمک نمیکردی…

 

– بیا بشین برم برات یه چیزی بیارم بخوری. رنگ به رو نداری دوباره!

 

امتناع کردم.

– چیزی از گلوم پایین نمیره ممنون. شماره‌ی مهشید رو دارید؟

 

سرش رو تکون داد.

– فکر کنم آره. چطور؟

 

چندتا نفس عمیق کشیدم و سرجای قبلیم نشستم. حال جسمیم خوب بود اما دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.

– میشه شماره‌ش رو بدید؟ حتما باید باهاش حرف بزنم.

 

گوشیش و از توی کیفش برداشت و گفت:

– موبایلت کو؟

 

– تو اتاقمه. الان میرم میارمش!

 

خواستم بلند بشم که جلوم رو گرفت.

– تو بشین خودم میرم میارم.

 

از خداخواسته حرفی نزدم که با قدم‌های بلند به سمت اتاقم رفت.

 

پوست لبم رو جویدم و پام رو تند تند به زمین کوبوندم. اگه یه درصد ماهد دوباره مثل قبل بشه، زندگی مهشید رو جهنم میکنم!

 

ماهد دوباره نمیتونه سرپا بشه؛ دوباره نمیتونه به زندگی عادی برگرده!

 

وقتی هم هیچکس کنارش نیست که حالش رو خوب کنه، پس اتفاقای خوبی در انتظار هیچکدوممون نیست!

 

مغزم داشت منفجر میشد.

قبل از اینکه به سرم بزنه و بلند بشم پیاده تا دم خونه‌ی مهشید برم، پدرام برگشت.

 

گوشی رو به دستم داد و سریع شماره‌رو گفت.

سیوش کردم و بی معطلی بهش زنگ زدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهام
الهام
1 سال قبل

سلام رمان سرمست عالیه فقط ببخشید پارت ۷۶ بعد رمان سرمست بارگزاری نکردید؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x