رمان سرمست پارت ۷۸

4.7
(12)

 

 

در ساختمون رو بست و گفت:

– بفرمایید می‌شنوم.

 

لبم رو به دندون کشیدم و مثل بچه ها به پدرام نگاه کردم. منتظر بودم اول اون شروع کنه اما مثل اینکه قصد همچین کاری رو نداشت.

 

ناامید خودم پیش دستی کردم.

– درباره رابطه‌ی دخترتون و دامادتون سوال داشتیم.

 

ابروهاش توی هم گره خورد.

مشخص بود که دلش نمیخواد در این مورد حرفی زده بشه، اما بازم با این حال عقب رفت و روی پله ایستاد.

– اون آقا دیگه دامادم نیست.

 

فکر کنم شروع خوبی نداشتم.

عاجزانه پای پدرام رو لگد کردم که از فکر بیرون اومد و دست‌هاش رو بهم قلاب کرد.

– دقیقا ماعم همین رو میخوایم بدونیم. چه اتفاقی افتاد که دارن جدا میشن؟

 

آقا مهراد تاکی به ابروهاش داد.

– برای چی میخواید بدونید؟

 

– حقیقتا نگران شدیم! چون هردوشون برای ما عزیزن و از طرفی ماهد به طور کلی ناپدید شده. مهشید خانم هم که ممکنه حالشون خوب نباشه برای همین تنها گزینه شما بودید.

 

لبام به خنده باز شدن اما تا قبل از اینکه متوجه بشن، سریع خودم رو جمع کردم.

 

مهشید حالش خوب نباشه؟!

اونی که من دیدم بعید میدونستم حتی یه قطره اشک هم ریخته باشه!

 

آقا مهراد با اقتدار دست به سینه شد.

– منم از همه چی خبردار نیستم. بهتره برید اون پسر و پیدا کنید و بازجوییش کنید! اونه که زندگی رو به کام دخترم زهر کرده بود.

 

چشم‌هام درشت شدن. الان تقصیر کار ماهد بود؟

مگه ماهدم با مهشید چیکار کرده بود؟

 

ناخواسته حرف توی ذهنم بیرون پرید:

– چیکار کرده؟

 

شونه‌های پهنش رو بالا پروند.

– این اواخر میونشون خوب نبوده. بازم میگم که برید از خودش بپرسید.

 

شاخکام دوباره فعال شدن.

اونا هیچوقت باهم خوب نبودن اما چیشده بود که بحثشون جدی شده بود؟!

 

– دستتون دردنکنه. ببخشید اگه وقتتون رو گرفتیم.

 

با حرفی که پدرام زد، صورتم پژمرده شد.

به همین زودی و بدون فهمیدن چیزی باید برمیگشتیم؟

 

ما که هنوز چیزی دستگیرمون نشده بود!

آقا مهراد اخم‌هاش رو از هم باز کرد و دوباره به گرمی دست دراز شده‌ی پدرام رو فشرد.

– یه روز حتما بیا دیدنمون. خوشحال میشیم!

 

پدرام دستش رو عقب کشید و چشمی گفت.

– دخترم خوشحال شدم از آشناییت.

 

سر خمیده‌م رو بالا آوردم و بازور لبام رو کش دادم.

– منم همینطور. ممنون زحمت کشیدید! روز خوش.

 

بعد حرف من، اون دو خداحافظی مختصری کردن و بعد از ساختمون دور شدیم.

 

نگاهی به عقب انداختم و وقتی مطمئن شدم که رفته، رو به پدرام با دلخوری گفتم:

– چرا انقدر زود خداحافظی کردید؟ حداقل یکم دیگه سوال پیچش میکردیم شاید نم پس میداد!

 

از روی جدول رد شد و قفل ماشین رو باز کرد. دستش و روی دستگیره گذاشت و قبل از سوار شدن زمزمه کرد:

– خودت دیدی که میلی به جواب دادن نداشت. همون دوتا کلمه ای هم که گفت غنیمته.

 

لبام رو، رو به بالا انحنا دادم و سوار ماشین شدم.

– خب الان باید چیکار کنم؟ اینجوری الکی وقت شماعم تلف شد!

 

خم شد و از زیر پاش خودکاری برداشت.

توی داشبورد گذاشتش و همون اول شیشه‌ی ماشین رو پایین داد.

– امروز شرکت و زودتر تعطیل کردن برای همین بیکار بودم! وقت تلف کردن چی؟

 

یه لحظه حس کردم این مرد پیش روم، انسان نیست فرشته‌ست!

 

احساس شرمساری و بدجنس بودن کردم.

از نظر اخلاقی، حتی یه ذره هم شبیه بهش نبودم.

 

موهای پریشونم رو به داخل روسری فرستادم و بی پروا گفتم:

– من اگه جای شما بودم انقدر زیاد به یه غریبه محبت نمی‌کردم!

 

تک خنده‌ای کرد و به راه افتاد.

– اما اگه ماهد بود قطعا همین کارارو می‌کرد.

 

نچی کردم.

– بعید میدونم!

 

چشمکی زد و ضبط ماشین رو روشن کرد.

– یه چیزی میدونم که میگم. رو هوا که حرف نمیزنم!

 

حرفش به شدت کنجکاوم کرد.

یعنی قبلا ماهد دستگیرِ چه کسی شده بود؟!

 

جلوی سوال های بیشتر رو گرفتم و به حس فضولیم غلبه کردم.

بینیش رو خاروند و بلافاصله عطسه کرد.

– دیگه صبر میکنیم تا روز محضر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x