رمان سرمست پارت ۵۲

بدون دیدگاه
    از پله‌ها پایین رفتم و دستی به صورتم کشیدم. – الان حوصله ندارم بعدا میگم بهت.   بازوم رو گرفت که مجبورا پله‌ی یکی مونده به آخری وایسادم.…

رمان سرمست پارت ۵۱

بدون دیدگاه
    تند تند سرفه کردم و دستم و به دسته‌ی مبل گرفتم. چشم‌هام دو دو میزدن. چنگی به قلبم زدم و بلند شدم.   با قدم‌های نامیزون و چشم‌های…

رمان سرمست پارت ۵۰

بدون دیدگاه
    لبام رو بهم فشردم. – فهمید که من حاملم.   توقع داشتم متعجب بشه اما در کمال آرامش و بی تفاوتی گفت: – خب؟   ابروهام بالا پریدن.…

رمان سرمست پارت ۴۹

بدون دیدگاه
    دست‌هام و با عصبانیت مشت کردم و نفس‌هام و حرصی به بیرون فوت کردم. – ساکت شو مهتاب.   چشم‌هاش و درشت کرد. – چرا عصبانی شدی؟ باور…

رمان سرمست پارت ۴۸

بدون دیدگاه
    دستش و روی دستگیره‌ی در گذاشت و مکث کرد. سرش و چرخوند و چشم ریز کرد. – آیدا کو؟   لبام و بهم فشردم. – تازه یادت افتاد؟…

رمان سرمست پارت ۴۷

بدون دیدگاه
    با گفتن حرفم، چندتا سرفه کردم و بینیم رو بالا کشیدم. نگاه دلخور ماهد از دیدم دور نموند. انگار از وقتی که اومده بود، بد زده بودم تو…

رمان سرمست پارت ۴۶

بدون دیدگاه
    از جا پرید و کف دست‌هاش و بهم کوبوند. – هورا هورا!   شالم رو درست کردم تا گردنم مشخص نباشه. بعد از روی چوب لباسی، مانتوم رو…

رمان سرمست پارت ۴۵

بدون دیدگاه
  تا عصر خونه‌رو جمع و جور کردم و با وجود کمردردی که داشتم، غذا هم درست کردم. هرکاری هم کردم که بخوابم، نتونستم.   هم ذوق داشتم و هم…

رمان سرمست پارت ۴۴

بدون دیدگاه
    با رفتاری که از ماهد دیدم بعید میدونم دیگه دلش باهام صاف بشه! این چندوقت به قدری دعوا و جنجال و قهر و آشتی داشتیم که دیگه بریده…

رمان سرمست پارت ۴۳

بدون دیدگاه
    به معنای واقعی لال شدم. دیگه نمیتونستم بهونه‌ای بیارم. پشت سرشون مثل جوجه اردکا راه افتادم و گفتم: – مگه شما نمی‌خواستید برید بگردید؟   مهشید جای ماهد…

رمان سرمست پارت ۴۲

بدون دیدگاه
    مهشید دستش رو نوازش وار روی بازوم کشید. – آروم باش. حتما همین دوروبراست.   ماهد حرف مهشید رو تایید کرد. – آره. شما برید بشینید من میرم…

رمان سرمست پارت ۴۱

بدون دیدگاه
    دود از گوش‌هام بیرون زد. به چه حقی همچین حرفی میزد؟ با لحن بدی گفتم: – غزل خانم چجوری غیرتشون اجازه دادن که با تو باشن؟ اگه من…

رمان سرمست پارت ۴۰

بدون دیدگاه
    یه گوشه از در رو باز کردم و سرکی به بیرون کشیدم. صدا از توی راهرو میومد و مشخص بود ماهد و مهشید هنوز به خونه نرسیدن دعواشون…

رمان سرمست پارت ۳۹

بدون دیدگاه
    اشاره کردم که گوشی رو بهم بده. با چهره‌‌ای که شکل علامت سوال به خودش گرفته بود موبایل رو به سمتم گرفت و گفت: – ببین کیه من…

رمان سرمست پارت ۳۸

بدون دیدگاه
    با خنده چشم غره ای بهش رفتم.   از اون فضای تاریک بیرون اومدیم که مرد قد کوتاه اخمویی جلومون و گرفت. از لباس‌هاش مشخص بود که نگهبان…