رمان سرمست پارت ۴۲

4.3
(10)

 

 

مهشید دستش رو نوازش وار روی بازوم کشید.

– آروم باش. حتما همین دوروبراست.

 

ماهد حرف مهشید رو تایید کرد.

– آره. شما برید بشینید من میرم میگردم همه جا رو. بالاخره پیداش میکنیم.

 

احساس کردم محتویات معده‌م داره میاد تو حلقم. دستم و جلوی دهنم گرفتم و به سمت جوب دویدم.

 

دستم و روی جدول گذاشتم و پشت سر هم اوق زدم. به جز اسید معده‌م هیچ چیز دیگه ای به چشم نمی‌خورد.

معده‌م خالی خالی بود.

 

دستمال کاغذی‌ای از توی جیبم برداشتم و دهنم رو پاک کردم.

با حالی خراب بلند شدم که ماهد و مهشید نزدیکم شدن. مهشید با نگرانی پرسید:

– حالت خوبه؟

 

“آره” ای زیرلب گفتم.

کمرم و ماساژ داد و نچی کرد.

– همش به خاطر استرس زیاده. پیداش میکنیم آیدا رو، نگران نباش.

 

نامحسوس نگاهی به ماهد کردم و پوزخندی زدم. بیچاره نمیدونه این حالت تهوع ها دست گل شوهرشه!

ماهد چشم غره‌ای رفت و گفت:

– من میرم شماعم حواستون به اطراف باشه.

 

مهشید دستی براش تکون داد که نگاهی به جفتمون انداخت و رفت.

چقدر دلتنگش بودم! چقدر دلم برای اون لحن باجذبه‌ش تنگ شده بود!

– انقدر نرو تو فکر. حالت بدتر میشه.

 

به سمت نیمکت رفتیم و نشستیم.

دستم و به پیشونیم زدم و گفتم:

– شما جایی داشتید می‌رفتید؟

 

شالش رو کمی عقب داد.

– امروز ماهد نرفته بود بیمارستان. منم تو خونه حوصله‌م سر رفته بود دیگه گیر داد بیایم بیرون حال و هوامون عوض بشه. من نمیخواستم بیام ولی مجبور شدم.

 

لباش رو بهم فشرد و ناراحت ادامه داد:

– خیلی عاشقمه. حیف که من نمیتونم دوسش داشته باشم!

 

حسادت زنونه‌م برانگیخته شد.

ابرو بالا انداختم و با کنجکاوی گفتم:

– از کجا انقدر مطمئنی که عاشقته؟

 

شونه‌ای بالا انداخت.

– مشخصه. برای همین چون نمیخوام عذاب بکشه بهت گفتم که اون و نزدیک خودت کن.

 

انگشت‌هام رو بهم قلاب کردم.

– ببین اون قضیه…

 

وسط حرفم پرید.

– میدونم میدونم. منم وقتی فهمیدم تو اصلا راضی بشو نیستی به یکی دیگه گفتم.

 

 

با حرص لب پایینم و به داخل فرو بردم.

– به کی؟

 

لبخندی زد و بیخیال جواب داد:

– ماهد یه دخترعمه داره که ماشاالله از همه لحاظ سره! مثل اینکه چندساله خاطر ماهد میخواد. همه این و فهمیدن الا خود این شوهر من! خیلی دختر خوب و خانمیه.

 

مکث کرد؛ از بین دندون های قفل شدم گفتم:

– خب؟

 

دمی گرفت.

– دیروز رفتم باهاش حرف زدم. اول عشقش به ماهد و انکار کرد اما بعدش وقتی مطمئن شد که آخرش به خواستش میرسه، قبول کرد.

 

دست‌هام و از عصبانیت مشت کردم.

اگه به ماهد نزدیک میشد چی؟ اگه اون و عاشق خودش می‌کرد چی؟

به قدری حالم بد شده بود که آیدا رو به کل فراموش کرده بودم.

 

با تن صدایی که سعی داشتم بالا نره، گفتم:

– اسمش چیه؟

 

دستش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت و ماساژ داد.

– مهتاب. چرا یهو انقدر سرم درد گرفت!

 

با نفرت نگاهش کردم. حتی یه ذره غیرت هم تو وجودش نداشت؟

حالم از این و امثالش بهم می‌خورد!

 

بیچاره ماهد که گیر همچین گرگ صفتی افتاده!

با صدای پیامک موبایلم، نگاهم رو ازش گرفتم و گوشیم رو برداشتم.

با چشم‌های ریز شده وارد پیامک ها شدم و پیامی که از طرف علیرضا برام اومده بود رو باز کردم.

 

(چطوری خانم عاشق؟ بچمون مامانش و میخواد بعد تو داری با هووت خوش و بش میکنی؟)

 

بدنم به لرزه افتاد. پس خود عوضیش آیدا رو برده بود!

با دست های یخ زده شماره‌ش رو گرفتم.

انگار قصد داشت جونم و به لب برسونه.

 

بالاخره با بوق چهارم صدای نحسش توی گوشم پیچید:

– سلام خانمی.

 

از روی نیمکت بلند شدم و از مهشید فاصله گرفتم. با لحن جدی و سرد گفتم:

– این کارات یعنی چی؟

 

خندید.

– حرص نخور شیرت برای بچه آیندت خشک میشه!

 

ناخواسته دستم و سریع روی شکمم گذاشتم.

از کجا فهمیده بود؟!

وقتی دید حرفی نمیزنم، ترسناک و شاکی گفت:

– فکر کردی نفهمیدم نه؟ من و دست کم گرفتی سایه خانم!

 

ای کاش می‌شد گوشی رو روش قطع کنم و شماره‌ش و بذارم توی لیست سیاه اما حیف که الان بحث آیدا وسط بود!

 

شمرده شمرده گفتم:

– از من و زندگیم چی میخوای؟

 

پوزخندی زد.

– خیلی سخت نیست. حضانت آیدا رو به من بده تا منم کل اتفاقای اخیر رو فراموش کنم!

 

تمسخرآمیز خندیدم.

‌- به همین خیال باش! عمرا بذارم بچم به دست یه نامادری بزرگ بشه.

 

به سرفه افتاد. ای کاش انقدر سرفه کنه تا جون بده! صدای مشت های پی در پیش که به تخت سینه‌ش میزد مشخص بود.

 

وقتی حالش بهتر شد گلوش رو صاف کرد و گفت:

– منم نمی‌ذارم آیدا با یه ناپدری بزرگ بشه پس صددرصد مطمئن باش وقتی پته‌ی جفتتون و ریختم رو آب، حضانتش و به راحتی می‌گیرم!

 

از لحن حرف زدنش ترسیدم. میدونستم که اگه حرفی بزنه عملیش می‌کنه!

از یه طرف آیدا بود و از طرف دیگه، ماهد و آبرومون!

 

– آیدا هنوز کامل بیماریش رفع نشده! باید ازش مراقبت بشه. حتی اگه من خودم هم مشکلی نداشته باشم آیدا راضی نمیشه! اگه هنوز یکم مهر پدرانه توی وجودته به فکر بچت باش.

 

با خنده نچ نچی کرد.

– نمیشه! توعم الکی جلزولز نزن. تا فردا بهت فرصت میدم که جواب قطعیت رو بهم بدی. تا اون موقع هم آیدا پیش من میمونه!

 

با عصبانیت خواستم جوابش رو بدم که قطع کرد. مرتیکه‌ی احمق!

با بغض به طرف مهشید رفتم و بدون اینکه بشینم، پچ زدم:

– به آقا ماهد زنگ بزن بگو برگرده الکی جایی رو نگرده.

 

متعجب گفت:

– برای چی؟

 

حوصله‌ی جواب دادن بهش رو نداشتم؛ سرسری جوری جوابش رو دادم که خودش فهمید وقت سوال پیچ کردن نیست.

– وقت برای توضیح دادن هست شما زنگ بزن.

 

سری تکون داد. دستم و روی دهنم گذاشتم و به حرف‌های علیرضا فکر کردم.

کار درست چی بود‌؟ باید آیدا رو میسپاردم بهش یا قید ماهد و آبرویی که داشتم رو میزدم؟

 

انقدر مشکلات و گرفتاری‌هام زیاد شده بودن که نمیدونستم به کدومشون فکر کنم!

زندگی برای من همیشه شوم و تلخ بوده و هست!

 

 

به من بود میذاشتم میرفتم تو یه جنگل سرسبزی که هیچکس و هیچ چیز عذابم نده.

خودم باشم و خودم!

اما این وسط آدمایی توی زندگیم هستن که دست و بالم رو بسته بودن.

– چیشد؟

 

با صدای ماهد، نگاهم رو به کنارم دوختم.

با اخم و سوالی بهم خیره شده بود. نگاهم رو پایین آوردم و به دستش که روی شونه‌ی مهشید بود، زل زدم.

 

دلم هوری ریخت؛ نم اشک رو زیر چشم‌هام حس کردم. انگار خودش متوجه شد و دستش رو پس کشید.

نیشخندی زدم و نامحسوس سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم.

– آیدا پیش پدرشه. جای نگرانی‌ای نیست.

 

مهشید لبخندی زد و گفت:

– خب خداروشکر خیالمون راحت شد.

 

اما به جاش، ماهد دندون‌هاش و جوری روی هم فشار داد که صداش به راحتی شنیده شد.

– علیرضا؟

 

نمایشی دستم و خاروندم.

– مگه به جز علیرضا پدر دیگه ای داره؟

 

حرفم بوی تمسخر و کنایه میداد و ماهد این رو به خوبی حس کرد.

با صورت گرفته و درهم، رو به مهشید گفت:

– بریم خونه.

 

مهشید خنثی از جاش بلند شد.

– بریم ولی یادت نره من و الکی معطل خودت کردی!

 

ماهد درمونده نگاهش رو بینمون چرخوند. بین دوراهی گیر کرده بود.

کیفم رو روی مچ دستم گذاشتم و گفتم:

– منم میرم دیگه مزاحمتون نمیشم.

 

بعد دستی تکون دادم و به سمت خروجی پارک رفتم.

– سایه؟

 

سرجام متوقف شدم. سرم رو چرخوندم که حرفش رو ادامه داد.

– خانم!

 

انگار که یه غریبه جلومه بی تفاوت و جدی گفتم:

– بله؟

 

از لحنم جا خورد اما به روی خودش نیاورد.

– میخوای با ما بیای؟ مثل اینکه حالت زیاد خوش نیست.

 

یه تای ابروم رو بالا دادم.

– از چه لحاظ؟

 

فکر کردم الان به مِن و مِن میفته اما با قاطعیت جواب داد:

– استرس زیادی بهت وارد شده. ممکنه وسط راه باز حالت بد بشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x