رمان سرمست پارت ۵۲

4.2
(20)

 

 

از پله‌ها پایین رفتم و دستی به صورتم کشیدم.

– الان حوصله ندارم بعدا میگم بهت.

 

بازوم رو گرفت که مجبورا پله‌ی یکی مونده به آخری وایسادم.

به چشم‌هام خیره شد و خودش رو جلو کشید.

– سایه من هنوز نگران خودت و بچمونم! بیا بریم بیمارستان.

 

دروغ چرا، خودم هم بیش از حد نگران بچه بودم. اگه اتفاقی براش افتاده باشه واقعا نابود میشم!

دستم و از بین انگشت‌های قدرتمندش بیرون کشیدم و گفتم:

– اول بذار برم خونه‌رو ببینم بعد یه بهونه‌ای جور کنیم که مهشید شک نکنه.

 

سری تکون داد.

– منم میام. حواست به پله‌ها باشه!

 

تنها پله‌ی باقیمونده‌رو پایین رفتم و با خنده بهش نگاه کردم.

– به خاطر همین یکی اخطار دادی؟

 

غیرمنتظره گونه‌م رو گاز گرفت و چشمکی زد.

– کم حرف بزن برو تو.

 

در، سوخته و نیمه باز بود؛ دوباره بغضم گرفت.

با درد لگدی به در زدم و به داخل رفتم.

با دیدن سیاهی مطلق، شوکی بهم وارد شد.

 

ناباور یه قدم عقب رفتم که به ماهد برخوردم.

گردنم و چرخوندم و لب زدم:

– همه چی سوخته ماهد! من الان چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟

 

لبخند دلگرم کننده‌ای زد.

– مگه من مردم؟ خودم یه فکری میکنم.

 

چشم‌هام از اشک پر و خالی شدن.

– اما…

 

– اما نداره دلبرم! اگه حالت بد میشه میخوای بریم بیرون؟ اینجا نمونی بهتره.

 

ازش فاصله گرفتم و به سمت اتاق ها رفتم.

– نه باید همه جا رو ببینم.

 

با قدم‌های کوتاه به سمت اتاق آیدا رفتم.

وسایل سوخته، قلبم و به درد میاورد.

وارد اتاق آیدا شدم و نگاهم رو به اطراف دوختم.

 

بیشتر وسایلش رو برده بود خونه‌ی علیرضا اما قاب عکس‌ها و چندتا از عروسک‌های بزرگش اینجا مونده بود که اونا هم به خاکستر تبدیل شده بودن!

 

با یه سهل انگاری ساده، زندگیم و به باد دادم!

خودم و آواره و بدبخت کردم و نمیدونستم با این شکمی که چندوقت دیگه بالا میاد، خونه‌ی کی بمونم!

 

خدایا خودت یه جوری نجاتم بده.

بندت و جلوی دیگران سرافکنده نکن!

آه پردردی کشیدم که دست ماهد دور شکمم حلقه شد.

– غصه نخور خانمم. همه چی درست میشه! نمی‌ذارم آواره بشی.

 

لب برچیدم و زیرلب با خودم گفتم:

– ذهنمم میخونه!

 

مثل اینکه حرفم رو به راحتی شنید چون به شوخی گفت:

– بله پس چی! من تو رو از حفظم!

 

تک خنده‌ی بی‌حالی کردم.

– هرچی بیشتر بمونم بیشتر اعصاب و روانم بهم میریزه. من میرم لباس…

 

حرفم رو قطع کردم و با عجز به سمتش چرخیدم.

– با این لباسای خونگی که نمیشه بیرون رفت پس چیکار کنم؟

 

چشم‌هاش و ریز کرد و متفکر گفت:

– اینجا که کسی نمیبینه، از اینجا سوار ماشین میشیم یه جا وایمیسم چنددست لباس واست میگیرم تو ماشین تن کن.

 

شونه‌ای بالا انداختم.

– اوکی هرچی تو بگی. فعلا چاره‌ای ندارم.

 

لبخندی زد و از جلوی در کنار رفت.

سوئیچ ماشین رو به طرفم گرفت و به بیرون اشاره کرد.

– پس برو تو ماشین تا من میام.

 

سوئیچ رو از دستش گرفتم.

– تو کجا میری؟

 

یقه‌ی پیراهنش رو درست کرد.

– پیش مهشید دیگه. نمیشه همینجوری ولش کنم برم.

 

با این حرفش به شک افتادم.

یعنی هنوز دوسش داره که با وجود اون دعوایی که کردن، بازم به فکرشه؟

 

ناخواسته حالم گرفته شد. سری تکون دادم و از اتاق خارج شدم.

خودم رو به در بیرون رسوندم و بعد از باز کردن در، با سرعت از توی جاکفشی نیمه سوخته، یه جفت کفش بیرون آوردم و پا کردم.

 

پله‌ها رو دوتا یکی پایین رفتم که دیدم باز هم در بازه.

جوری که کسی نبینه، اول سرم و بیرون بردم و وقتی مطمئن شدم که کسی توی کوچه نیست، پاورچین پاورچین از خونه بیرون رفتم و قفل ماشین ماهد و که جلوی در بود رو باز کردم و سوار شدم.

 

سرم و به صندلی تکیه دادم و شکمم رو نوازش کردم. استرس عجیبی سرتاسر بدنم رو فراگرفته بود.

اگه اتفاقی برای بچم افتاده باشه چه خاکی تو سرم بریزم؟

 

اصلا خودم و ماهد هیچی، جواب ثریا خانم رو چی بدم؟

مطمئن بودم که رسوای عالمم میکنه!

 

عرق سردی روی کمرم و پیشونیم نشست.

با ناله زمزمه کردم:

– خدایا خودت همه چی رو ختم به خیر کن. خودت نگه دار بچم باش! نذار بلایی به سرش بیاد وگرنه بیچاره میشم.

 

نفسم و به بیرون فرستادم و چشم روی هم گذاشتم…

حدود ده دقیقه بعد، بالاخره ماهد از ساختمون خارج شد و سریع سوار ماشین شد.

 

با مظلومیت خاصی بهش زل زدم.

– چرا انقدر دیر کردی؟

 

کلافه ماشین رو روشن کرد و به راه انداخت.

– مهشید ول کن نبود. تازگیا بدجور سیریش شده همش زیر نظرم داره!

 

پوزخندی توی دلم زدم. صددرصد به خاطر این بود که می‌خواست ببینه کسی دوروبر ماهد میپلکه یا نه که سریع نقشه‌ش رو عملی کنه!

 

هنوز که هنوزه وقتی به کارهای مهشید و حرف‌هاش فکر میکنم هم عصبی میشم و هم دلم برای ماهد میسوزه!

اون پاسوز حماقتای مهشید شده بود.

 

تکون ریزی خوردم و با صدای خفه‌ای گفتم:

– ماهد؟

 

سرش و کمی چرخوند و لبخند به لب جواب داد:

– جانم؟

 

دستم و روی دستش که دنده‌رو گرفته بود، گذاشتم.

– چرا بدبختی‌های من تموم نمیشن؟ چرا یه روز خوش نمیبینم؟ اون از قضیه‌ی علیرضا که به خاطرش چقدر منو تو باهم قهر بودیم. بعد از اون هم آیدا رو ازم گرفت. الانم که آواره شدم و معلوم نیست مامانت چه واکنشی میخواد نشون بده! بدبختی پشت بدبختی. این طبیعیه؟

 

لبش رو با زبون تر کرد و با لحن مسخره‌ای گفت:

– والا چی بگم! طبیعی نیست مطمئنا مشکل از خودته خانمی.

 

دندونام رو بهم سابیدم.

– برو بابا منو بگو رو دیوار کی یادگاری می‌نویسم!

 

با صدای بلندی خندید.

– باشه باشه فعلا حرف حرف شماست. راستی! دلیل آتیش سوزی چی بود؟ چیزی یادت اومد

 

آه از نهادم بلند شد؛ لبام و با حرص جمع کردم و با تاسف پچ زدم:

– قبل اینکه بخوابم غذا گذاشتم رو شعله بزرگه‌ی گاز زیرش هم زیاد کردم. فکر کنم به خاطر همون گند خورد تو زندگیم.

 

ابرویی بالا انداخت.

– یعنی حاملگی انقدر روت تاثیر گذاشته که حواست به غذا نبوده؟

 

مشتی نه چندان محکم به بازوش کوبوندم و چشم‌هام رو لوچ کردم.

– برو عمت و مسخره کن!… گفتم عمه یاد مهتاب افتادم. اون چیشد؟

 

دور میدون سرعتش رو زیاد کرد.

– مگه نمی‌دونی؟ مثل اینکه این مادر من قصد اومدنش این بوده که مهتاب و ببره! فکر کنم یکی رو واسش پیدا کرده میخواسته با اون طرف آشناش کنه.

 

هومی گفتم. مشخص بود که حال مهشید هم گرفته‌ست پس دلیلش همین بوده!

نیشخندی زدم. مگراینکه ثریا خانم بتونه جلوی نقشه‌های شوم مهشید رو بگیره.

 

به مغازه‌ی کمی جلوتر اشاره کرد و گفت:

– اونجا انواع و اقسام لباس‌ها و کفش‌ها و زیورآلات رو داره. از شیرمرغ تا جون آدمیزاد! همینجا وایمیسم میرم برات لباس میگیرم برمیگردم؛ تو جایی نرو بمون تو ماشین.

 

بعد ماشین رو کنار جدول، بین دوتا پراید پارک کرد. ماشین رو خاموش کرد و در رو باز کرد.

– خودت و یکم جمع و جور کن سینه‌هات بدجور تو چشمن.

 

جیغ خفه‌ای کشیدم و دستم و جلوی برجستگیام گرفتم.

– هیز بازی در نیار.

 

نیمچه لبخندی زد و پیاده ‌شد.

قاروقور شکمم در اومده بود؛ عجیب هوس خرمالو کرده بودم و میدونستم که تو این فصل خبری از خرمالو نیست، پس باید پا روی دلم می‌ذاشتم!

 

دستم و توی جیب شلوارم کردم.

جای خالی گوشیم احساس می‌شد و واقعا دیگه روم نمیشد به ماهد بگم که برام گوشی هم بخره!

 

کارتام و شناسنامه و کارت ملیم و همه چیم هم سوخته بودن و باید میرفتم دوباره می‌گرفتم.

فکر کنم یه چندهفته‌ای درگیر اینجور کارا بودم!

 

دستم و محکم به دهنم کوبیدم. دلم می‌خواست خودم و خفه کنم!

آخه چطور یه آدم میتونه انقدر احمق و کم ذهن باشه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x