رمان سرمست پارت ۴۴

4.6
(9)

 

 

با رفتاری که از ماهد دیدم بعید میدونم دیگه دلش باهام صاف بشه!

این چندوقت به قدری دعوا و جنجال و قهر و آشتی داشتیم که دیگه بریده بودم.

 

اگه علیرضا نبود، الان توی بغل ماهد به بچه‌ی آیندمون فکر میکردم؛ نه اینکه یه گوشه بشینم زانوی غم بغل بگیرم و به بخت شومم فکر کنم!

 

خدا لعنتت کنه علیرضا که باعث و بانی همه‌ی اینا تویی! لبام و بهم فشردم و از جا بلند شدم که کمرم تیر کشید.

 

“آخ” بلندی گفتم. به سختی از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد پذیرایی شدم.

روی مبل سه نفره نشستم و پشت لباسم رو کمی بالا دادم.

 

یکم اونورتر از پهلوم کبود شده بود.

پس برای همین بود که درد میکرد.

پوفی کشیدم و بی حوصله روی مبل دراز کشیدم.

 

نبود آیدا عجیب حس میشد. انگار یه تیکه از وجودم نبود!

واقعا بدون آیدا نمیتونستم لحظه‌ای نفس بکشم.

 

حال خرابم هم از این و هم از رفتارهای ماهد نشأت می‌گرفت.

ماهدی که زن داشت و من صیغه کرد.

زن داشت و با من رابطه جنسی برقرار کرد.

 

و حالا…

دستم و روی شکمم گذاشتم.

تخم بچه‌ش و توی ‌رحمم کاشته بود.

 

منی که فکر میکردم دیگه هیچوقت ماهد رو نمیبینم حالا زنش بودم.

چیزی که آرزوی چندین و چندسالم بود.

 

***

نگاهی به ساعت انداختم. 8 صبح!

چشم‌هام از بی‌خوابی می‌سوختن.

از دیشب یه لحظه هم پلک روی هم نذاشتم.

 

صددرصد الان رنگم پریده بود و چشم‌هام قرمز و خونی! میدونستم برای بچه خوب نیست اما بازم خوابم نمی‌برد.

 

انقدر فکر و خیال داشتم که خواب به چشمم نمیومد. بدترین چیزی هم که فکرم رو درگیر کرده بود این بود که ماهد کجاست؟

 

چیکار میکنه؟ الان بیخیال خوابیده یا بیداره؟

به من فکر میکنه یا نه؟

حتی به ذهنم خطور کرد که دیگه دوسم نداره!

عشق با آدم چه کارا که نمیکنه!

 

با صدای زنگ هشدار گوشیم، نگاهی به روی میز انداختم.

وقت قرص آیدا بود.

سریع از روی میز، موبایلم رو چنگ زدم و شماره‌ی علیرضا رو گرفتم.

 

هرچی بوق خورد جواب نداد. با عصبانیت دوباره زنگ زدم که بالاخره جواب داد.

– بله؟

 

صداش گرفته و خواب‌آلود بود.

مثل اینکه از خواب ناز بیدارش کرده بودم!

– برو آیدا رو بیدار کن بهش یه قرص دیگوکسین با آب ولرم بده. بیشتر از یه دونه بهش نده حالش و بد میکنه.

 

خمیازه‌ی بلندی کشید و گفت:

– همین الان دادم بهش.

 

چشم‌های خسته و قرمزم گرد شدن.

از کجا میدونست تایم و اسم قرص‌های آیدا چی‌ان؟

– توقع نداشتی نه؟

 

با صداقت جواب دادم:

– نه.

 

پوزخند تمسخرآمیزی زد.

– من باید برم کار دیگه‌ای نداری؟

 

بینیم رو مالوندم و متفکر گفتم:

– ساعت 3 و 7 وقت…

 

بیخیال نذاشت حرفم رو ادامه بدم و وسط حرفم پرید.

– میدونم نمیخواد بگی؛ از همه چیش خبر دارم. چی باید بخوره چی نباید بخوره… چه دارویی رو چه ساعتی و چندتا باید بخوره… چه کار باید بکنه چه کار نباید بکنه. از همشون خبر دارم حتی بهتر از تو!

 

اخمی کردم. حالا که میدونست پس نیازی نبود این مکالمه ادامه پیدا کنه!

– خوبه.

 

بعد تا خواستم قطع کنم با حرفی که زد مکث کردم.

– نهایت تا ظهر بهم خبر بده.

 

منظور حرفش رو فهمیدم اما باز هم خودم رو به نفهمی زدم.

– خبر چی؟

 

خندید.

– خودت بهتر از من میدونی.

 

موهام رو چنگ زدم.

سرسری و بی‌حوصله خداحافظی کردم و گوشی رو کنار پام گذاشتم.

 

حداقل به این بهونه که نمیتونه از آیدا مراقبت کنه میخواستم آیدا رو ازش بگیرم ولی حالا چی؟

مثل یه پدر نمونه حواسش بهش هست!

 

نه به اون زمان که موقع عمل آیدا عین خیالش نبود و یه قرون هم پول نداد و نه به حالا!

ساق دستم و روی پیشونیم گذاشتم و موبایل رو توی دستم چرخوندم.

 

لبام رو جمع کردم و مثل ماتم زده ها با خودم شروع کردم به حرف زدن.

 

– چرا انقدر گله میکنی سایه؟ اصلا حق این کار رو داری؟… تو ساخته شدی برای یه زندگی تلخ و غم انگیز.

 

به سرفه افتادم. به سینه‌م کوبوندم و وقتی حالم بهتر شد ادامه دادم:

– بسوز و بساز که کار دیگه ای جز این نمیتونی بکنی! بسوز و بساز که حالاحالاها باید تو این منجلاب سر کنی.

 

تلخندی زدم و نفسم و به بیرون فوت کردم.

قاروقور شکمم در اومده بود.

به خاطر بچه هم که شده باید به خودم برسم وگرنه ماهد یه بلایی به سرم میاره.

 

من که براش ارزشی ندارم، مهم این بچست!…

تا به خودم بجنبم ظهر شد. اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت! فکرش رو نمیکردم به همین سرعت 5 ساعت بگذره و ساعت 1 بشه.

 

باید به علیرضا زنگ میزدم اما چه جوابی بهش میدادم؟ هنوز که نتونسته بودم تصمیمم رو بگیرم!

 

از یه طرف مشخص بود که علیرضا خیلی حواسش به آیدا هست و میتونه نبود من رو پر کنه ولی دل خودم چی؟

من میتونستم به نبودش عادت کنم؟

 

میدونستم که اگه علیرضا بخواد میتونه حضانت آیدا رو بگیره و اگه واقعا بخواد، هم آبروم رو میبره و هم بچم رو ازم می‌گیره اما حالا انتخاب رو با خودم گذاشته بود.

 

دستی به چشم‌هام که میسوختن کشیدم که همون موقع گوشیم زنگ خورد.

انتظارش رو داشتم برای همین جواب دادم اما منتظر شدم تا خودش حرف بزنه.

 

وقتی دید چیزی نمیگم با دهنش صدای تیکی در آورد.

– خب؟

 

هنوز دودل بودم.

– چی خب؟

 

میدونستم الان پوزخندی روی لباشه.

– جوابت و بگو کار دارم.

 

آب دهنم رو قورت دادم و لبم رو گزیدم.

الان باید بهش چی میگفتم؟

دستم و زیر چونه‌م زدم و گفتم:

– یه شرط و شروطایی دارم.

 

بی مکث پرسید:

– چه شرطایی؟

 

دمی گرفتم و سعی کردم اعتماد به نفس و تحکم توی صدام رو حفظ کنم.

 

– نصف هفته آیدا باید پیش من باشه. اصلا هم تنهاش نمیذاری چون نمیخوام به دست یه نامادری بزرگ بشه. بهش خوب میرسی و نمیذاری ذره ای آسیب ببینه. یه تعهد هم بهم میدی که دیگه تهدیدم نمیکنی و دوروبر من و شوهرم نمیپلکی!

صدای پِرت پِرت خنده درآورد.

– دیگه چی؟ رودل نکنی خانمی.

 

با اخم جواب دادم:

– همینه که هست. قبول می‌کنی یا نه؟

 

نفسش رو توی گوشی فوت کرد.

– اوم همشون قبول به جز یکیش!

 

روی تخت نشستم و روی زانوهام خم شدم.

– کدوم؟

 

– نصف هفته زیاده. روزای تعطیل میارمش پیشت.

 

پوست لبم رو شروع کردم به جویدن.

دوروز کم بود! برای یه مادر کم بود!

– فقط پنجشنبه و جمعه کافی نیست! اون بچه جون منه… نفس منه! بعد تو میخوای کل هفته‌ اون و ازم منع کنی و فقط آخر هفته بیاریش اینجا؟

 

گوشی رو جلوی دهنش گرفت و با لحن خوفناکی گفت:

– روزایی که تعطیلات باشه هم پیش خودته نگران نباش! چندوقت دیگه هم که ماه محرمه و همش تعطیله.

 

نفس عمیقی کشیدم.

حالا دیگه حرفی برای گفتن باقی نمیموند.

– فردا بیا بریم کارای حضانتش رو انجام بدیم. امروز هم آیدا رو بیار اینجا که خودم باهاش حرف بزنم.

 

“باشه” ای گفت که گوشی رو روش قطع کردم و انداختم کنار.

آخ ماهد آخ! به خاطر تو چه کارایی که نمی‌کنم!

 

اصلا نفهمیدم چجوری به همین راحتی علیرضا رو به خواسته‌ش رسوندم.

چجوری از خیر بچه‌ی خودم گذشتم!

واقعا که عشق آدم و توی یه باطلاق بزرگ و پردردسر فرو میبره.

 

از روی میز، شکلات کاکائویی خوشمزه‌ای که همیشه برای آیدا میخریدم رو چنگ زدم و برداشتم. به شدت گشنه‌م شده بود و ضعف کرده بودم.

 

همش رو یه جا توی دهنم کردم که مزه‌ی شیرینش باعث شد لبخند محوی روی لبم بشینه.

همیشه عاشق چیزای شیرین و ترش بودم.

 

بعد از اینکه خوب جویدمش، قورتش دادم.

توقع داشتم گرسنگیم رفع بشه اما تازه متوجه شدم که چقدر ضعف دارم!

 

دلم به حال بچم سوخت! اون باید پاسوز من و بی توجهیام بشه.

واقعا که یه مادر ظالم و بدبخت بودم.

 

کشوی لباسیم رو که همیشه از دست آیدا شکلات‌ها رو اونجا جاساز می‌کردم، باز کردم.

 

#سرمست_161

 

با دیدن چندتا از همون شکلات‌ها چشم‌هام برق زدن. همه‌رو یه جا باهم برداشتم و دونه دونه شروع کردم به خوردنشون.

 

الحق که طعم بی نظیر و شیرینی داشتن!

با فکر به ماهد که الان معلوم نبود چه حالی داشت، سریع برخاستم.

 

می‌خواستم خبر رو بهش بدم.

از روی صندلی، سارافون مشکی و شال مشکیم رو برداشتم و تنم کردم.

 

کلید رو هم برداشتم و با گام‌های بلند از خونه خارج شدم؛ پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم تا بالاخره به در خونشون رسیدم.

 

چندلحظه صبر کردم تا نفسی تازه کنم و در آخر زنگ خونه‌رو فشردم.

چندثانیه گذشت که صدای قدم‌هایی به گوشم خورد.

 

ای کاش مهشید اصلا خونه نبود؛ اینجوری راحت تر میتونستم با ماهد حرف بزنم.

به فکرم هم رسیده بود که قبلش به ماهد زنگ بزنم اما مطمئن بودم که جوابم رو نمیده!

 

کلی سلام و صلوات نذر کردم که در باز شد و قامت ماهد نمایان!

خداروشکر دعاهام نتیجه داد.

 

لبخند عمیقی زدم و گفتم:

– سلام مهشید خونه‌ست؟

 

نگاه متعجبش رو از روی لبام گرفت و به چشم‌هام دوخت.

‌- آره ولی خوابه.

 

چه بهتر! تن صدام رو پایین‌تر آوردم.

– میشه بریم خونه‌ی من حرف بزنیم؟

 

چشم‌هاش غم داشتن و من این رو به خوبی متوجه شدم! بمیرم برات که همه‌ی اینا تقصیر منه.

– چیکار داری؟ همینجا بگو.

 

دندونام رو بهم چسبوندم و آروم پچ زدم:

– آخه اینجا نمی‌شه. درباره همون قضیه‌ست.

 

چندثانیه سوالی نگاهم کرد و وقتی منظورم رو گرفت، عصبانی گفت:

– دیگه چی میخوای بهم بگی؟ خودم همه چی رو میدونم دیگه. نیازی به تکرار دوباره نیست!

 

کوتاه و بی‌صدا خندیدم.

– بیا بریم بهت میگم.

 

مشتش رو آروم به چهارچوب در کوبوند.

– چیزی نمیخوام بشنوم سایه.

 

مثل اینکه از خر شیطون پایین نمیومد.

ترس رو کنار گذاشتم و با یه حرکت بغلش کردم.

چونه‌ش رو بوسیدم و با ذوق گفتم:

– دیگه هیچ جا نمیرم. تا آخرش بیخ ریشتم.

 

#سرمست_162

 

صدایی ازش در نیومد.

باخنده صداش زدم که با شک پرسید:

– و این یعنی چی؟

 

چشمکی حواله‌ش کردم و با نیش باز گفتم:

– خودت میدونی یعنی چی!

 

بِروبِر بهم زل زد. خرذوق خودم رو بیشتر بهش فشردم که متعجب و باخنده از روی زمین بلندم کرد.

– حتی اگه میخواستی هم من نمیذاشتم جایی بری! تو متعلق به منی لعنتی.

 

قهقهه‌ای زدم؛ محکم و با عشق صورتم رو بوسید و بویید. خستگیم در رفت! بی‌خوابیم برطرف شد!… اونم فقط با بوسه‌های پرلذتش!

 

با فرود اومدنم به زمین، خنده‌م رو جمع کردم.

– الانه که مهشید بیدار بشه و من و تورو تو این وضعیت ببینه!

 

انگار که تازه مهشید رو یادش اومده باشه، ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند زد.

– آخ اون و اصلا یادم نبود. ما رو ببینه درجا باید برگه‌ی طلاق و امضا کنم.

 

لبام رو غنچه کردم و ازش فاصله گرفتم.

– خیلی هم بد نمیشه. اون وقت فقط من و تو میمونیم!

 

خندید و زیرلب “پدرسوخته” ای زمزمه کرد.

شالم رو که روی شونه‌هام افتاده بود رو درست کردم.

– میخواستم فوری بهت بگم که انقدر کج خلقی نکنی باهام. الانم برم دیگه.

 

چشم غره‌ای رفت.

– کجا؟ من امروز به خاطر تو نرفتم بیمارستان توعم الان به خاطر من هیچ جا نمیری.

 

– دلم میخواست پیشت بمونم اما آیدا قراره بیاد. امروز رو کلا میخوام با اون باشم و باهاش حرف بزنم که از فردا بره پیش علیرضا.

 

هوفی کشید و لب برچید.

– خیلی برات سخت بود نه؟ اصلا چجوری نظرت عوض شد؟

 

چشم‌هام رو چپ کردم و جواب دادم:

– فعلا نمیخواد به این چیزا فکر کنی… من برم که اگه یه دقیقه دیگه بمونم دیگه نمیتونم دل بِکَنَم.

 

خنده‌ی جذاب و دلبرونه‌ای کرد و دست به سینه به در تکیه داد. رو بهش، قدم به قدم عقب رفتم تا به پله‌ها رسیدم؛ دستی براش تکون دادم که با سر جوابم رو داد.

 

نفسم رو به راحتی به بیرون فوت کردم و پرانرژی و پروازکنان به طرف خونه رفتم.

از درون درحال جوشیدن بودم.

 

ذوق خاصی سرتاسر بدنم رو فراگرفته بود که با دنیا هم عوضش نمی‌کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x