رمان سرمست پارت ۳۸

4.7
(11)

 

 

با خنده چشم غره ای بهش رفتم.

 

از اون فضای تاریک بیرون اومدیم که مرد قد کوتاه اخمویی جلومون و گرفت. از لباس‌هاش مشخص بود که نگهبان پارکه.

 

ماهد دست آزادش و توی جیبش کرد و رو به مرده گفت:

– مشکلی هست جناب؟

 

مرده نگاهش رو بین دست‌هامون چرخوند که اخمش غلیظ‌تر شد.

– یه ساعته اون پشت چیکار می‌کنید؟!

 

ناخواسته دستپاچه شدم. نگران بودم ماهد حرفی بزنه که برای جفتمون گرون تموم بشه.

 

نامحسوس سعی کردم دستم و از توی دستش بیرون بیارم اما نشد. به قدری محکم گرفته بود که امکان داشت خون به دستم نرسه.

– داشتیم صحبت می‌کردیم. حرف زدن با همسرم ایرادی داره؟

 

لب گزیدم و منتظر به مرده چشم دوختم.

با کنجکاوی دست‌هاش رو به کمرش زد و گفت:

– شناسنامه‌هاتون لطفا!

 

انگار حرفش به مزاج ماهد خوش نیومد. چینی به بینیش داد و صداش رو کمی بالا برد.

– بیا برو آقا مگه شما مأموری که ما رو بازخواست می‌کنی؟ اصلا به قیافه‌ی من و خانمم می‌خوره که این‌رل باشیم؟

 

چشم‌هام گرد شدن. چه امروزی و باثبات حرف می‌زد!

قبل از اینکه نگهبانه واکنشی نشون بده روی پاشنه‌ی پا وایسادم و نزدیک گوشش پچ زدم:

– ولش کن بیا بریم دردسر میشه!

 

 

 

ابروهاش و بالا انداخت و دستش رو توی جیب شلوارش کرد.

– نه وایسا ببینم میخواد چیکار کنه!

 

مرده که به اندازه‌ی کافی اعصابش خورد شده بود تلفنش رو از جیبش بیرون آورد و همونطور که شماره می‌گرفت، گفت:

– صبر کن الان زنگ می‌زنم گشت ارشاد بیاد حالیتون کنه.

 

رنگم پرید.چندتا سرفه‌ی مصلحتی کردم و آروم زدم به کمر ماهد.

 

سرش و چرخوند و سوالی نگاهم کرد.

زیرلب جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:

– بیا در بریم.

 

چندلحظه ناباور بهم خیره شد. نمیدونم توی نگاهم چی دید که خندون لب زد:

– نچ!

 

تمام التماسم رو توی چشم‌هام ریختم تا ول کن قضیه بشه. اما با این‌حال سرش و به معنای “نه” بالا انداخت و روش رو برگردوند.

 

نیم نگاهی به نگهبانه که مثل اینکه با گشت ارشاد صحبت می‌کرد، انداختم و لبه‌ی مانتوم رو توی مشتم مچاله کردم.

– ماهد لطفا!

 

تو همون حالت که بادقت به حرف‌های نگهبانه گوش میداد گفت:

– شرط داره.

 

لبام رو بهم فشردم.

– چه شرطی؟

 

پوست لبش رو جوید؛ دستش که روی باسنم نشست از جا پریدم و اخم ریزی کردم.

– عمرا!

 

چنگی به باسنم زد و زمزمه کرد:

– اونم تو ماشین … اوف!

 

تکونی به خودم دادم و سعی کردم دستش رو پس بزنم.

– نخواستم اصلا! ولم کن.

 

نچ بلندبالایی گفت.

– دیر شد دیگه!

 

قبل از اینکه بخوام حرفش رو تحلیل کنم یه دستش و پشت کمرم گذاشت و با دست دیگه‌ش زیر باسنم رو گرفت؛ با یه حرکت بلندم کرد و شروع کرد به دویدن.

 

جیغی از ترس کشیدم و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم.

سرم رو به سینه‌ش چسبوندم و با ترس گفتم:

– ماهد بذارم پایین… زشته جلوی مردم!

 

صدای داد نگهبانه از پشت سرمون اومد.

– نذارید در برن بگیرینشون!

 

ماهد بلند و مردونه خندید و با نفس نفس گفت:

– اعتراض وارد نیست! ببین همه با لبخند دارن نگاهمون میکنن.

 

ناباور سرم و یکم بالا آوردم و به اطراف نگاه کردم.

بعضیا با لبخند، بعضیا با ذوق و بعضیا با حسرت بهمون زل زده بودن؛ نگهبانه هم دورتر از ما دنبالمون میومد.

 

کوتاه و پرتعجب خندیدم و پیراهن ماهد رو توی دستم فشردم.

– باشه ولی من از خجالت دارم آب میشم میرم تو زمین.

 

محکم‌تر از قبل من و به خودش فشرد و سرعتش رو کمتر کرد.

برای اینکه موهای روی پیشونیش کنار برن، سرش و به سمت راست تکون داد.

 

قلبم برای این همه جذابیتش لرزید.

ناخواسته دستم و بالا آوردم و روی ته ریشش گذاشتم و گلوش رو بوسیدم.

 

سبک گلوش با شدت بالا پایین شد. سرجاش وایساد، سرش رو کمی خم کرد و با چشم‌های خمارش زمزمه کرد:

– هنوز به ماشین نرسیدیما!

 

دندون غروچه‌ای کردم.

 

 

مشتی به سینه‌ش زدم و از بغلش بیرون اومدم.

بی‌توجه به دوروبرم چندقدم جلو رفتم که به موتور باسرعت از جلوم گذشت.

هینی کشیدم و خشک شده به خیابون خیره شدم.

 

قلبم مثل گنجشک خودش و به سینه‌م میکوبوند.

با دستی که روی شونه‌م نشست قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید.

 

ماهد جلوم وایساد و نگران نگاهم کرد.

-خوبی؟

 

قدرت تکلم نداشتم برای همین فقط سرم و بالا پایین کردم.

نچی کرد و سرم و به سینه‌ش چسبوند.

از روی روسری سرم و بوسید و گفت:

-قلبم وایساد. چرا انقدر حواس پرتی؟

 

چشم‌هام رو بستم، چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و عطر تنش رو به ریه‌هام کشیدم.

 

کمرم و نوازش کرد و با خنده گفت:

-معلوم نیس حواست کجا بوده که موتوری رو ندیدی!

 

حرفش پرمعنی بود. آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزونی که ناشی از ترس بود گفتم:

-پررو! بریم؟

 

لب برچید.

-یعنی قضیه ماشین و لیس کنسل؟

 

خندیدم و “دیوونه” ای خطابش کردم.

دستی به مانتو و روسریم کشیدم و دست توی دست، به طرف ماشین رفتیم.

 

نزدیک که شدیم، از توی جیبش سوئیچ ماشین رو بیرون آورد و قفل رو باز کرد.

در رو باز کردم و سوار ماشین شدم.

 

سرم و به صندلی ماشین تکیه دادم که ماهد هم سوار شد و ماشین رو یه حرکت در آورد.

دست گرم و مردونه‌ش رو روی دستم گذاشت و تک سرفه‌ای کرد.

-میخوای بریم درمونگاه؟

 

سرم و کج کردم و لبخندی زدم.

– برای چی؟

 

سرعت ماشین رو بالا برد.

– دستات یخه، رنگت پریده، از همه بدتر مطمئنم پسر کوچولوم ترسیده!

 

دستم و از زیر دستش بیرون آوردم و لب و لوچه‌م رو آویزون کردم.

– پس نگران بچتی! بعدشم از کجا معلوم پسره؟

 

لبش رو کج کرد که چال گونه‌ی قشنگش پدیدار شد.

– میدونم دیگه. معمولا بهم الهام میشه!

 

اداش رو در آوردم و به حالت قهر، به خیابون زل زدم. اگه بچش توی شکمم نبود قطع به یقین تف هم تو صورتم نمی‌نداخت!

 

سایه کیلو چنده اصلا! واقعا بدبخت‌تر و ساده لوح‌تر از من وجود نداشت! از عمد آه غم‌انگیزی کشیدم که صدای پوف کشیدنش بلند شد.

– الان قهری مثلا؟

 

بدون اینکه جوابش رو بدم، موبایلم و از توی کیفم برداشتم. تا خواستم پسوردش و بزنم، گوشی رو از توی دستم قاپید.

 

اخمی کردم و دستم رو به طرفش بردم.

-بده من گوشیم و.

 

قبل از اینکه حرفی بزنه، موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن. نگاهی به صفحه‌ش کرد و با چشم‌های ریز شده آیکون رو وصل کرد.

– بله؟

 

ماشین رو یه گوشه نگه داشت و با تعجب گفت:

– هان؟ چی بلغور میکنی جناب؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x