رمان سرمست پارت ۷

بدون دیدگاه
ایدا دست ماهد رو گرفت. شبیه پدر و دختر ها رفتار می کردند و حس حسودی به وجودم سرایت کرد. همزمان با افکار اشفته‌م با سینی کارتونی برگشتن که توش…

رمان سرمست پارت ۶

۱ دیدگاه
آیدا رو از روی پای مامان برداشتمش. – بیا پایین مگه نمی دونی پای مامان جون درد میکنه؟ مامان اخمی کرد. – به این بچه چیکار داری؟ دلت از یه…

رمان سرمست پارت ۵

۱ دیدگاه
این که داشت به من حس عذاب وجدان می داد اصلا فایده ای نداشت. – خب این‌ کجاش بده؟ درسته بچه داشتن شیرینه اما دردسر های خودش هم داره …مثلا…

رمان سرمست پارت ۴

بدون دیدگاه
تا برگشتن آیدا از مدرسه اتاقش رو مرتب کردم و تمام وسایاش رو به تنهایی جا به جا کردم. کمر درد بد جور بهم فشار می اورد و با این…

رمان سرمست پارت ۳

۴ دیدگاه
جلوی مانتوم رو گرفتم چون داشت بازو هام رو می کشید نتونستم حرفش بشم و منو نشوند صندلی جلویی ماشینش. به این رفتارش شاید تا چند سال‌پیش عادت داشتم ولی…

رمان سرمست پارت۲

۱ دیدگاه
سرم رو به نشونه تاکید تکون دادم که کیف توی دستش رو جا به جا کرد و برای لحظه ای به خودش اومد. باشه!خدا خافظ چه طبیعی و بدور از…

رمان سرمست پارت ۱

۷ دیدگاه
    بهار شد … به همین زودی سالش سر رسید. از آیینه قدی توی آسانسور به خودم خیره شدم. من دیگه این آدم مقابلم رو نمی شناختم، اون زن…