رمان سرمست پارت ۴

4.8
(9)

تا برگشتن آیدا از مدرسه اتاقش رو مرتب کردم و تمام وسایاش رو به تنهایی جا به جا کردم.

کمر درد بد جور بهم فشار می اورد و با این حال غذای مورد علاقه بچم رو درست کردم تا بالاخره از مدرسه با کوله پشت فسقلیش برگشت و مقنعه‌ش همونجا جلوی درب انداخت.

– سلامممم!

بوسه ای روی لپش کاشتم.

– علیک سلام! باز که کش موهاتو باز کردی زیر مقنعه، پدرم در میاد تا شونه بزنم.

با قد کوتاهش روی مبل ولو شد و با عادت همیشگیش کنترل رو برداشت.

– خودش باز شد به خدا!

به معصومیتش دلم لرزید و ناهارش رو کشیدم اما باید اول دست و صورتش رو می شست و این وسواس شدید من روی آیدا هم تاثیر منفی گذاشته بود.

***

در حالی که کمر درد و دل درد امانم رو بریده بود از جام بلند شدم.

لعنتی الان وقت پریود شدن نبود با این حجم کار و نبود پد بهداشتی.

من که توی این ساختمون کسی رو جز زن ماهد نمی شناختم که بخوام برم ازش بگیرم.

ناچار شالی سرم کردم و با این که‌ میدونستم خیلی دیر وقته و ممکنه در حال استراحت شبانه باشن، با این حال دلمو به دریا زدم و از واحدم بیرون زدم.

دست به کمر خودم رو به طبقه بالا رسوندم با زنگ کوتاهی منتظر ایستادم تا درب باز بشه.

مهشید زن خوبی بود و مشد روی مهربونیش حساب باز کرد اما در کمال با باوری درب خونه‌شون توسط ماهد باز شد و با لباس ها اسلش و موهای ژولیده و چشم های خواب آلودش ظاهر شد.

– سلام!

لب به دندون گرفتم و با یاد آوری اتفاق صبح سرم رو پایین انداختم.

– سلام؛ خانمتون هستن؟

ابرویی بالا انداخت و به قد و بالا نگاه کرد.

– نه نیست! با مهشید چیکار داری؟

آب گلوم رو قورت داد.

– هیچی مزاحمتون نمیشم.

اخمش شدید شد.

– واستا! چی میخوای؟ شب جمعه‌س ساختمون خالیه …بگو.

با مِن مِن و لکنت و خجالت به همراه عرق شرم روی پیشونیم لب زدم:

– نوار بهداشتی دارید؟

سرم رو بالا اوردم که جواب بگیرم و نگاه عمیقی بهم کرد.

– مهشید سالی یه بار ماهیانه میشه …نداریم.

دلم می خواست از خجالت آب بشم و توی زمین فرو برم.

– خب …خب باشه! خودم میرم میخرم.

هنوز پا به پله اول نذاشته بودم که با صداش متوقفم کرد.

– کجا؟ تو با این وضعیتت دخترتو تنها بزاری تو خونه که می خوای بری نوار بگیری؟

شونه بالا انداتم.

– چاره ای ندارم! شبتون بخیر آقای دکتر!

 

طوری با طعنه کلمه “دکتر” رو ادا کردم که خودش هم تعجب کرد و با اخم رو بهم کرد.

– برو خونه‌ت؛ میرم برات میگیرم.

سرم رو به طرفین تکون دادم.

– نیاز به زحمتتون نیست! تا داروخونه چند قدم بیشتر راه نیست.

صدای بهم خوردن کلید ها اومد و درب خونه‌ش بهم خورد.

– اینجا شبانه روزی نداره! می دونی خوشم نمیاد لج کنی؛ برو پیش دخترت میرم، میارم دیگه.

چاره ای نبود.

در واقع از خدا خواسته بودم که به جام بره و با این اوضاع مجبور نشم پیاده گز کنم.

داخل خونه رفتم که متوجه خروج ماهد از ساختمون شدم.

بعیدی نبود که دیر برگرده ولی در کمال تعجب رب ساعت بعدش دقیقا رو به روی درب واحدم بود.

یک نایلون سیاه توی دستش بود و با همون لباس های اسلشش رفته بود بیرون.

اصلا مهم نبود که آقای دکتر چه استیلی داره الان، فقط می خواستم زود تر از نایلون رو ازش بگیرم.

 

پولی که قبلا آماده کرده بودم رو مقابلش گرفتم.

– مرسی از لطفتون!

با خشم نایلون رو دستم داد و به مولم توجهی نکرد.

– نمی دونم هنوز هم مثلا قبلا دردت توی این دوره زیاده یا نه! با این حال برات قرص مسکن گرفتم.

نفسم به شمار افتاد.

حتی یادش بود که من این موقع چقدر درد دارپ ولی دوست نداشتم با این نامحرمیت انقدر راحت بیانش کنه و همنیجوری هم برام یه غریبه بود.

– شب بخیر!

هنوز درب رو نبسته بودم که دستش رو لاش گذاشت و‌مجبور شدم دوباره بازش کنم.

– چایی دعوتم نمی کنی؟

حالا باید چیکار می‌کردم؟

زشت نبود این موقع شب علم شنگه لاه بندازیم و از همه بد تر دختر خبرچینم بیدار بشه و اخر هفته همه چیزو واسه باباش تعریف کنه.

ناچار اجازه دادم داخل بشه و اون بدون هیچ شرمی اومد تو و درب رو هم بست.

– قشنگ

روی مبل سرمه ای رنگم نشست و پا روی پا انداخت.

طی دعوا مرافعه های جداییم از علیرضا، کلی وسایلم از جمله مبل های تک نشینم خونه‌ش مونده بود و منم هیچ وقت سراغشون نرفتم و فقط همین سه نفره مونده بود که برای من و آیدا کافی به نظر می اومد.

خواستم براش چایی دم کنم که با نوک انگشت به چوب گردو گوشه مبل ضربه زد.

– برو اول اوضاعتو درست کن بعد بیا.

به وضعیت ناجورم اشاره داشت که زود داخل اتاق رفتم و بدون این‌ که آیدا بلند بشه خودم رو سر و سامون دادم.

لعنتی فکرشم نمی کردم بعد این همه سال و این موقع شب بیاد خونه‌م و مهمونم بشه.

داخل سالن با حجاب کامل رفتم که گوشیش دستش بود.

زیر گاز رو روشن کردم و دنبال یه جایی برای نشستن بودم که به کنار خودش اشاره کرد.

 

– چرا این پا و اون پا می کنی؟ بشین دیگه.

ناچار توی فاصله چند سانتیش نشستم که دست به ته ریشش کشید‌.
– مهشید رو دیدی؟

سری تکون دادم.
– هوم اره! مبارک باشه ازدواجتون.

اخم کرد.
– مهشید دختر خوبیه اما خوب بودن دلیل کافی نیست که بتونم اعتیادش رو فراموش کنم.

اعتباد؟ توی ذهنم جرقه عظیمی زده شد از شوک شنیدن چنین حرفی.

– اعتیاد به چی؟

لبش رو جویید.
– فراموشش کن! چی شد این چایی من؟

ابرویی بالا انداختم و از جام بلند شدم.
– الان میارم.

سمت اشپز خونه رفتم.
هرچقدر قبلا ماهد رو نفرین‌ کرده بودم الان از کارم پشیمون بودم چون خیال نمی کردم یه روز به همچین جایی برشه که ازدواج چنین نا موفقی داشته باشه.
یه جورایی احساس عذاب جدان نداشتم هر چند که خودمم کم بلا سرم نیومده بود ولی دلم نمی خواس زن دیگه ای مثل من طعم تلخ طلاق و حرف های بعدش رو بچشه.

سینی چایی رو نزدیکش بردم که فنجونی برداشت و نگاهی به بلورش انداخت.
– دخترت کلاس چندمه؟

لب تر کردم.
– تازه اول دبستانه!

سری تکون داد و تاسف بار نفس کشید.
– منم اگه بچه داشتم گمونم همین قد و قواره بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x