رمان سرمست پارت ۵

4.2
(10)

این که داشت به من حس عذاب وجدان می داد اصلا فایده ای نداشت.

– خب این‌ کجاش بده؟ درسته بچه داشتن شیرینه اما دردسر های خودش هم داره …مثلا همین دختر من که شب ها سینه‌ش خس خس میکنه من میمیرم و زنده میشن تا صبح.

صورتش جمع شد.

– نمیدونم چرا بعد این همه سال داریم از درد های مشترکمون با هم میگیم، فقط دلم نمیخواد فکر کنی هنوز دلم‌ پی دلته.

اخم غلیظی کردم.

– فکر کردی چون طلاق گرفتم انقدر هرزه شدم که به شوهر مردم چشم داشته باشم؟ نه آقا … اگر الان خونه منی فقط به خاطر اینه که خواستم یه جورایی لطفت رو جبران‌ کنم.

قلپی از چاییش خورد و انگار حس کردم میخواد یه چیزی بگه ولی برای گفتنش دست دست میکنه‌.

 

– می خوام برات یه کاری انجام بدم!

ابرویی بالا انداختم.

– واسه من؟

با سر تکون دادنی ادامه داد:

– من پرونده پزشکی آیدا رو تو بیمارستان خوندم، نیاز به عمل داره ولی الان خیلی براش زوده …اگر هم عمل نکنه ممکنه دیگه هیچ وقت نتونی دخترتو ببینی!

ترسیدم.

در واقع لحظه ای به جای آیدا من قلبم از کار ایستاد.

حتی نمی تونستم لحظه ای رو بدون دخترم تصور کنم.

 

– یعنی میگی چیکار کنم؟

 

با یکم مکث تو صورتم دقیق شد.

– سلامتی دخترت رو به من بسپار، در عوض خوب شدنش برام یه کاری بکن.

پوست لبم رو جوییندم.

– کاری از دست من بر میاد؟

دست به داخل موهاش فرو برد.

دست های من به این مو هایی که حالت مردونه جذابی داشت کاملا اشنا بود.

قبلا هم نوازششون کرده بودم.

توی همون خلوتگاه های کوچه های تنگ و تاریک، شب های ماه رمضون بعد از افطار که من رو توی ماشینش به خاکشیر و بامیه ای دعوت می کرد.

– تو قدت به این حرف ها نمی خوره ولی به هر حال …

حرفش رو قطع کردم.

– گفتم که من برای نجات آیدا هر کاری میکنم!

یکم مکث کرد‌.

– می خوام تورو اجاره کنم!

 

ابرو هام بالا پرید.

معلوم نبود داره چی میگه و اصلا حرفش رو نمی فهمیدم.

– منظورت چیه؟ اینا چیه که میگی؟

چشم هاش رو با دو انگشت مالید.

– منظورمو اشتباه گفتم! میگم می خوام رحمتو به من اجاره بدی! می تونی؟

اجاره دادن رحمم؟

واقعا این چیزی بود که می خواست؟

من انقدر ادم حقیری بودم که همچین کار بکنم؟ عمرا که اینجوری نبود!

– نه! چی در مورد من فکر کردی؟ طلاق گرفتم؛ هرزه که نیستم.

اخم کرد و انگشت اتهام سمتم گرفت.

– تو فکر میکنی میخوام باهات بخوابم که حامله بشی؟ این همه راه هست …فقط کافیه یه پا پاشی بری دکتر زنان.

 

چقدر راحت راجبش حرف می زد و من چقدر با این بی بند و باری ها نا آشنا بودم.

اصلا اگر یکی منو با شکم بالا اومده اونم بعد از طلاقم می دید اون وقت چی درباره من فکر می کرد.

هر چقدر که آیدا برام عزیز بود اما به خاطر خودش هم نمی خواستم همچین خطایی‌ کنم که فردا روزی یکی نکوبه تو سرش که مادرش خرابه شد.

– نه! نمی خوامش …

از روی مبل بلند شدم و دستم رو به طرف درب نشونه گرفتم.

– بفرمایید بیرون!

از جاش بلند شد و مقابلم ایستاد.

– هزار تا زن توی این شهر هست که بخوان برام انجام بدن و نیاز به باد و فیس تو نباشه، به خاطر خودت گفتم وگرنه هوار هوار هستن که شکمشون بالا بیاد واسه چندرقاز پول.

نفس عمیقی کشیدم.

کفرم داشت بالا می اومد و انگار قصد نداشت دست از این حرف هاش برداره.

– شب خوش.

تحقیر آمیز باهاش رفتار کردم.

دلم نمی خواست یک بار دیگه همچین پیشنهادی مطرح کنه.

با خروجش از درب و به هم زدنش نفسم رو راحت فوت کردم و دست روی شکمم گذاشتم.

حتی نمی خواستم لحظه ای رو با چنین اوضاعی تصور‌ کنم.

 

کنار آیدا دراز کشیدم.

دختر کوچولو معصومم درد داشت.

به اندازه یک‌ دنیا چشم های سبزش بی فروغ بود.

سرشو روی سینه‌م گذاشتم که تکون ریزی خورد و بغلم کرد.

***

سینی چایی رو جلوی مامان گذاشتم.

– راضیی ازین ساختمون؟

سری تکون دادم که جلو اومد و یواشکی بدون این که با گوش آیدا برسه لب زد:

– آدرسشو که ندادی با اون علیرضا خیر ندیده؟

دستی به موهام کشیدم.

– زحمت این یکی رو پسر جانت کشید، صاف ادرس داده بود بهش که بچه رو بیاره تحویلم بده …لابد باز اون غزل عفریته می خواد تا تقی به توقی خورد بیاد اینجا آبرو منو ببره.

 

مامان قلپی از چایی خورد.

– اعصاب خودتو خورد نکن، هنوز که سنی نداری.

راست می گفت.

من هنوز حق جوونی کردن داشتم.

– چاییت از دهن افتاد بده سردش کنم.

دستمو پس زد.

– نه خوبه! راستی …بگو کیو دیدم توی پارکینگتون!

ابرویی بالا انداختم.

می دونستم اما خودمو به کوچه علی چپ زدم.

– کیو دیدی؟

 

النگو طلا توی دستش رو یکم چرخوند و لبش رو دندون گرفت.

– ماشالله ماشالله ماهد چه آقا شده! باهاش سلام علیک کردن گفت همسایتونه …آقای دکتر که ننه باباش پزشو میدادن همینه پس، دختر لگد زدی به بختت که زن علیرضا شدی.

واقعا که مامان گاهی وقت ها خیلی غیر قابل پیشبینی میشد طوری که نمی تونستم رفتار هاشو تشخیص بدم.

انگار نه انگار که یه زمانی خودش مخالف رابطه من با ماهد بود و خونم رو توی شیشه کرد که زن علیرضا بشم.

– اره می دونم! مبارکش باشه …اتفاقا زن خوبی هم داره.

 

مامان تاسف بار سری تکون داد و آیدا رو روی پاش نشوند که دختر شیرین زبونم رو بهش کرد.

– مامانی! پس کی میری کربلا واسم چادر نمار کوچولو بیاری؟

مامان لپ هاشو بوس کرد.

– می خوام برم مکه مادر …یک ماه دیگه چادر نمازتو می رسونم.

آیدا دست به سینه شد‌.

– قول دادی ها! مثل مامانم نزنی زیرش …قرار بود منو با دایی ببره شهر بازی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
F V
F V
2 سال قبل

دقیقا چیزی که گفتم اتفاق افتاد 😂
ولی بازم خیلی قشنگه ممنون گلم❤❤

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x