رمان سرمست پارت ۶

4.5
(10)

آیدا رو از روی پای مامان برداشتمش.

– بیا پایین مگه نمی دونی پای مامان جون درد میکنه؟

مامان اخمی کرد.

– به این بچه چیکار داری؟ دلت از یه جا دیگه پره سر این بیچاره خالی میکنی؟

نفسمو فوت کردم.

– نه دلم از جایی پر نیست، جدیدا خیلی آیدا لوس شده …تا میره پیش باباش و بر میگرده اینجوری میکنه.

بچم انگار بغض کرده بود و چشم هاش معصوم شد.

توی بغلم گرفتمش و برای این که از دلش در بیارم لب زدم:

– بشین اینجا رو پای خودم! بعدش میریم با هم از اون بستنی فندقیا می خوریم اوکی؟

لبخندی زد که دندون های یکی در میونش دیده شد.

– مامانی هم میاد؟

سرم رو به نشونه نفی تکون داد.

– مامانی می خواد بره خونشون … خودمون دوتایی می ریم.

مامان چادرش رو مرتب کرد و کیفشم برداشت.

– گمون کنم داداشت رسید، صدای بوق ماشبنش داره میاد، من برم پایین تا یه محبه رو عاصی نکرده.

با خداحافظی از خونه بیرون رفت که آیدا گفت:

– منم میرم سرهمی صورتی امو بپوشم! یادت نرفته که قول دادی ها.

 

از زرنگیش خنده لا جونی کردم.

– اون تل خرگوشیتم بزن خوشگل بشی.

بدو بدو توی اتاقش رفت که منم لباس هام رو عوض کردم.

از بعد طلاقم تمامش شده بود مشکی و انگار هزار سال عزا دار بودم.

موهای آیدا رو دم اسبی بستم و تل خرگوشیش رو هم براش زدم که صندل های تابستونیشو پوشید.

– تکالیفتو انجام دادی که الان اسنحوری حاضر و آماده میشی؟

دست به کمر شد و با همون بلبل زبونی همیشگیش گفت:

– اولا که فردا تعطیلیم مامان خانم جان …دوم این که تکلیف بهمون ندادن فقط گفتن با مامان بایاهاتون برید گردش.

لپش رو کشیدم.

– ترش نکنی یه وقت! برو دکمه آسانسورو بزن ببینم …بچه پرو.

با قدم های کوچولوش دکمه آسانسور رو زد که از طبقه بالا اومد و همراهش داخل رفتم.

با اون حجم اتفاقات سخیف دیشب حتی انتظار نداشتم یک بار دیگه باهاش چشن تو چشم بشم اما در کمال تعجب خودش بود که به دیواره اساسور دست به سینه تکیه زده بود.

 

می خواستم بیرون بیام که آیدا دسمو کشید داخل‌ و طبق خودشیرینی همیشگیش سرشو بالا گرفت.

– سلام عمو!

ماهد با دیدن آیدا نمیدونم برای چندمین بار لبخند زد و بی اعتنا به من جوابش رو داد.

– سلام خوشگله!

آیدا دست به سینه اخم کرد و گفت:

– مامانم گفته اجازه ندم کسی بهم خوشگله!

ماهد نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد.

– مامانت درست میگه!

 

توی دلم دعا دعا می کردم فقط زود تر به پارکینگ برسه که همین اتفاق هم افتاد و خواستم پیاده بشم که ماهد سوئیچ به دست شد.

– جایی میرید برسونمتون؟

دست آیدا رو محکم فشار دادم.

– نه ممنون از لطفتون.

خواستم دخترمد به خودم بکشم که کیف دستی صورتیش رو جا به جا کرد.

– ماشینتون اون خوشگله شاسی بلنده‌س؟

 

لب به دندون گرفتم.

کم مونده بود از خجالت آب بشم.

ماهد از خدا خواسته و محض پز دارن گفت:

– اره! دوست داری سوار بشی؟

 

آیدا دستم رو‌ کشید.

– مامان …مامانی توروخدا! فقط تا جلو بستنی فروشی.

دستش رو محکم گرفتم.

– نه خودمون پیاده میریم!

ماهد جلو اومد.

– ادم دل یک دونه بچه‌ش رو نمی شکنه! ده دقیقه بیشتر راه نیست، نمک گیرتون نمی کنم.

داشتم اون وسط به بازی گرفته میشدم.

آیدا همه چیز رو از دید بچگونه خودش نگاه می کرد و می خواست منم وادار به انجامش بشم.

 

ماهد هم من رو به چشم اسباب بازی نگاه می کرد که می خواست بعد این همه مدت دوباره تکه ای از اون اسباب بازی رو خراب کنه.

کم اوردم و به حرفشون سوار ماشبن شدم اما عقب نشستم و آیدا هم پرو پرو رفت صندلی جلو با اون قد و قواره فسقلیش نشست.

ماهد مدام نگاهش می کرد.

نه از اون دسته نگاه های هیز …انگار توی چشم هاش غم بود.

یه حسرت که مشخص نبود چی توی ذهنش داره پرورش داده میشه.

آیینه رو به روش رو دقیقه روی صورتم تنظیمش کرد و که لحظه ای معذب شدم. اخم پر از غلظتی بین ابرو هام جا دادم که نگاهشو ازم گرفت و سمت همون بستنی فروشی معروفه محله روند.

 

رو به آیدا کرد و با صدای جذابی پرسید:

– نگفتی حالا بستنی چی دوست داری؟

آیدا که همیشه این حجم پروییش زبان زد فامیل بود دست به سینه شد که از گوشه نگاهش کردم.

– شکلاتی …توت فرنگی، از اونایی که آبیه ولی نمی دونم اسمش چیه!

ماهد دستش رو نوازش وار طرف موهاش برد.

– چه خانم محترم و خوش سلیقه ای.

 

حسابی داشت واسه دختر من‌ پپسی باز می کرد.

آیدا خیلی بی جنبه بود چون علیرضا بیشتر اوقات یا سر کار بود یا وقتی می اومد خسته بود جوری که به من و بچه اصلا توجهی نمی کرد، واسه همین دختر کوچولو من تا یه کوچولو محبت می دید زود قلب کوچولو اونو دعوتش می کرد.

به رسیدت به بستنی فروشی، خواستم پیاده بشم که با صدای ماهد میخ کوب شدم.

– ممکنه من این پرنسس کوچولو رو مهمون کنم؟

داشت چیکار می کرد؟

به دختر من نزدیک می شد تا خودشو تو دلش جا کنه و از طرفی به من نزدیک بشه.

هر چند که حرف های دیشب متناقض تر از این حرف ها بود.

کیفم رو روی دوشم انداختم.

– ممنون اما لازم نیست.

 

خودم از ماشین پیاده شدم و آیدا رو هم پیاده‌ش کردم که ماهد خودش هم اومد بیرون.

مگه این‌ کار و زندگی نداشت که الان دنبال ما بود؟

– ولی من از آیدا خانم پرسیدم! مگه نه؟

چشم غره ای به دخترم رفتم که تلش رو عقب داد.

– خب مامان بزار عمو برام بستنی بگیره دیگه! تازه تو همش غر میزنی که نباید زیاد بخورم چون دندون هام خراب میشه.

 

دیگه داشتم کفری می شدم.

انقدر کشش مغزی عصبی نداشتم که حالا اینجا بخوام بحث کنم و ناچار قبول کردم که برای آیدا بستنی بخره و منم روی همون نیمکت که گوشه راهرو پارک بود منتظرشون نشستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.p
.p
2 سال قبل

عالی👌

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x