رمان سرمست پارت۲

4.7
(9)

سرم رو به نشونه تاکید تکون دادم که کیف توی دستش رو جا به جا کرد و برای لحظه ای به خودش اومد.

باشه!خدا خافظ

چه طبیعی و بدور از هیچ استرسی راهش رو کشید.

غریبه آشنا من کسی که تمام طول زندگی من رو محکم به دوست داشتن خودش کرده بود و حقیرانه اونو زیر پاهاش له کرد حالا شده بود همسایه طبقه بالا من.

ماهد محتشم که حالا دکتر متخصص قلب بود و آوازه‌ش توی کل شهر پیچیده بود مقابل من بدون هیچ واکنش غیر عادی قرار بگیره.

دست روی قلبم گذاشتم.

چه بی جنبه بود که کوبش می کرد برای کسی که حتی تره هم براش خورد نمی کرد.

با صدای آلارم گوشیم به خودم اومدم و چون می دونستم علیرضا داره آیدا رو میاره یقین اوردم که خودشه و پله ها رو پایین رفتم.

حیاط خلوتی داشت که فقط چند تا ماشین توش بود و باغچه کوچیکی کنارش.

ماشین علیرضا جلوی درب بود و جلو رفتم که آیدا با ذوق پیاده شد و سمتم اومد.

باباش پشت سرش پیاده شد و با همون قد نسبتا کوتاهش اما هیکل درست و رو فرم جلوم ایستاد.

– مراقبش باش! آخر هفته می خوام برم پیش غزل شمال، آیدا رو هم به خودم می برم.

آیدا که خیلی وابسته من بدم دستم رو گرفت و رو به بابا کرد.

– اما من می خوام با مامان و دایی برم شهربازی.

دست توی جیلاش فرو برد که رو بهش اخم کردم.

– قرار نبود آدرس اینجا رو بلد باشی! امروز به قدر کافی آیدا پیشت بوده، ماهیانه‌ش رو یادت نره بریزی به کارتم.

عینک آفتابیش رو بالا داد.

– همین دم عیدی دو میلیون دادمت.

دست آیدا رو محکم تر گرفتم.

– خرج رخت و لباس و مدرسه‌ش رو دادم تموم شد، نمیخوای بدی بیخودی بهونه نیار یک قرونش تو جیب من نمیره.

سمت ماشینش رفت.

– خب حالا دور بر ندار! میریزم تا شب.

نمی خواستم بدرقه‌ش کنم و برای همین دست آیدا رو محکم تر سفت چسبیدمو و با خودم داخل خونه بردمش.

– مامان اینجا خونه جدیدمونه؟

لبخندی به روش زدم.

– اره، دوسش داری؟

موهای خرگوشی رو دست کشید.

– خب اره ولی نمیشه بگردیم خونه بابا بزرگ؟ من اونجا تاب و حوض آب بازی داشتم.

از پله ها با نفس نفس بالا اومد که بغلش کردم.

– اینجا هم برات تاب وصل می کنم.

به واحد خودمون که رسیدیم داخل رفت و با دیدن خونه خالی خنده نخودی کرد و دندون های کوچولو و سفیدش رو به نمایش گذاشت.

– پس کجا بشینیم؟ من خیلی گشنمه ناهار چی بخوریم؟

خنده ای کردم و گوشیم رو برداشتم.

– پیتزا که دوست داری!

از ذوق جیغی کشید و کوله‌ش رو روی زمین پرت کرد.

***

آیدا تمام و کمال پیتزاش رو خورد و روی مبلی که همین چند دقیقه پیش کارگر ها جا گذاری کرده بودن خوابش برد.

محمد داداشم نفس نفس زنان لیوان آب رو پر کرد و یک نفس سر کشید.

– این خراب شده کولر نداره؟

شونه بالا انداختم.

– داره اما باید سرویس کار بیارم راست و ریستش کنه.

کارگر های طبعه با چایی گلویی تازه کردن و راه بیرون رو پیش گرفتن که محمد هم سوئیچش رو برداشت.

– اگه تنهایی می ترسی چون خونه چینده نیست، امشب بریم خونه.

از رفتن امتنها کردم.

– نه امشب بیدارم یکم جا به جا می کنم.

سری تکون داد و بوسه ای روی موهای طلایی آیدا کاشت و خونه رو ترک کرد.

وسایل کم آشپزخونه رو توی جاش چیدم و قالی های کوچیک رو وسط سرامیک ها انداختم.

خسته آیدا رو کنار خودم خوابوندم و اهسته گونه های سرخش رو نوازش کردم.

صدای عجیب و غریب از بالا می اومد و یه جوریی شبیه جیغ و داد و زنونه بود اما واضح به نظر نمی رسید.

خودش بود، فریاد مردونه خودش که داشت زنی رو به نام “مهشید” صدا می زد.

یادم می اومد …هر وقت جونش به لب می رسید و طاقتش طاق می شد فریاد می زد تا آروم بگیره.

با هفت سال زندگی مشترکم همراه علیرضا هنوز نتونسته بودم به اخلاقش عادت کنم اما ماهد …

آخ لعنت به ماهد که از روز اول جداییمون تا الان هم حتی یک بیست و چهار ساعت نبود که بهش فکر نکنم.

**

حالا اینجا درست شبیه خونه واقعی شده بود …جایی که بشه با دختر زندگی کنم و زیر منت کسی نباشم.

به سرویس مدرسه آیدا آدرس جدید رو داده بودم و برای این که روز اول بود خودم تا دم درد بردمش و سوار ماشینش کردم.

با حس حضور کسی پشت سرم برگشتم و متوجه ماهد شدم.

وای که این آدم عین روح ظاهر می شد.

سر بلند کردم و خواستم با معذرت خواهی از کنارش رد بشم‌ که با حرفش میخکوبم کرد.

– سایه؟

زیر لب “بله” گفتم که ادامه داد:

– شنیدم از علیرضا طلاق گرفتی!

سری تکون دادم.

– اره! درست شنیدی.

نمیفهمیدم چرا داره این حرف ها رو میزنه و اصلا موقعیتمون برای چنین صحبت هایی مناسب نبود.

– میتونیم چند دقیقه حرف بزنیم؟

سری به نشونه نفی تکون دادم.

– ما حرفی با هم داریم؟

دست توی جیبش برد و سوئچش رو برداشت.

– اره من خیلی حرف دارم! بیا بریم تو ماشین.

من که با دامن شلواری سرمه و مانتو مشکی و بدون آرایش بودم سر صبح الان نمی فهمیدم باید چیکار کنم.

– ببخشید آقای دکتر من منظورتون رو نمی فهمم! دلم نمی خواد همین اول سو تفاهمی از همسایگی و رابطه گذشته ما پیش بیاد.

اخم کرد.

من با این اخم لعنتی آشنایی داشتم و اگر قبلا بود هزار بار قالب تهی می کردم اما الان دیگه قلبم شده بود سنگ و هیچ احساس رو حس نمی کرد.

– فقط می خوایم حرف بزنیم! شاید از پیشنهادی که می خوام بهت بدم خوشت بیاد.

دندون قروچه ای کردم و دست به کمر شدم.

– واقعا فکر می کنی چون من مطلقه شدم، هول زندگی عشق سابقمم؟

ابرویی بالا انداخت.

انگار انتطار نداشت من همچین حرفی بزنم و اون رو معشوق سابقم خطاب کنم اما خودمم چنین انتظاری نداشتم.

– عاشقم بودی؟

دستی به شالم کشیدم.

– می خوای از آب گل الود ماهی بگیری؟

بازوم رو گرفت.

لمسم کرد لعنتی …بعد از چند ماه دور از هر جنس مذکری داشت یک مرد من رو لمس می کرد.

– بیا بریم تو ماشین، اینجا جلوی در و همسایه خوبیت نداره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elistar
Elistar
2 سال قبل

اولین کامنت😶

عالی بود خوشمان آمد واقعا خوب بود همینطور ادامه بده منتظر پارت بعدی هستم❤❤😍

فقط عزیزم من تو برنامه های دیگه ای رمان مینویسم میخوام تو گوگل هم بنویسم ثبت نام هم کردم ولی خب بقیش و بلد نیستم چیکار کنم میشه بگی چطور اینجا رمان بنویسم؟؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x