رمان سرمست پارت ۱

4.6
(14)

 

 

بهار شد …

به همین زودی سالش سر رسید.

از آیینه قدی توی آسانسور به خودم خیره شدم.

من دیگه این آدم مقابلم رو نمی شناختم، اون زن قوی که به خاطر دخترش مجبور شد چهار سال زیر سقف خونه علیرضا زندگی کنه رو نمی دیدم.

– همین طبقه سومه! واسه اسباب کشی راحت دو تا کارگر میارن بالا وسایل رو …

با صدای بنگاه دار به خودم اومدم و از آسانسور پیاده شدم.

کلید رو داخل درب واحدی که میخواستم اجاره کنم، انداخت و منو به داخل هدایت‌ کرد.

– میگم پولش به نسبت خیلی زیاده! نمیشه از صاحب خونه تخفیف بگیرید؟

  • بنگاه دار عصبی دستی به کله تاس و کچلش کشید.

– در عوض پولی که میدید خب هم منطقه‌ش عالیه، از دود و دم فاصله داره …ضمن این که همسایه‌هاش هم آدم های خوبین.

خونه بزرگی نبود، نقلی و با دوتا اتاق خواب که یکیش برای آیدا می شد.

– چند تا مستاجر اینجان؟

نزدیک اومد و چشم های هیزش رو به بدنم دوخت.

– اینجا همه صاحب خونه‌ن! یکش هم همین همسایه بالاییتون یه دکتره با خانمش زندگی می کنه …مرد آقا و جنتلمنیه ولی..

برام مهم نبود ولی یه لحظه کنجکاو شدم.

– ولی چی؟

درب کابینت ها رو باز کرد تا از کیفیت چوبکاری هاش برام بگه و بازار داغی کنه.

– چمیدونم والا، مستاجر قبلی که تو همین خونه بود می‌گفت مثل این که با هم دعوا و مرافعه دارن بعضی وقت ها.

دیگه نمی خواستم بیشتر از این چیزی بشنوم و دندون هام رو روی هم ساییدم.

– من امشب اسبابم رو میارم! فردا میگم داداشم میاد قرار داد رو امضا کنه … کاغذ بازی هاش هم‌ دست خودتون رو می بوسه.

زیر لب “باشه” گفت و کلید ها رو روی کانتر گذاشت.

– من میرم پس! شما می تونید اسباتون رو بیارید …فقط یه سر هم تا بنگاه بیاید.

تایید کردم‌ که خودش بیرون رفت از خونه و من بین عالم خالی از خونه تنها موندم.

اروم قدم برداشتم و از پنجره به حیاط کوچیکش که مشترک تمام ساختمون بود نگاه انداختم.

پر از ماشین بود و به گمونم همون که مدلش بالا تر از همه به نظر می رسید برای آقای دکتره.

با زنگی که به داداشم زدم، سفارش کردم تا عصری به همون نیسان بار رفیقش بگه که وسایلم رو بیارن.

دیگه دلم نمی خواست سر بار مامان باشم و به قولی بعد از طلاقم شده بودم نون خور اضافه.

با لرزیدن گوشی توی دستم متوجه شماره علیرضا شدم و با یکم معطلی جواب دادم:

– بله؟

صدای خودش نبود.

دیگه حاله‌ش برام کدر شده بود و حتی صداش هم بشنوم و با پیچیدن نوای دخترم سر ذوق اومدم.

– مامانی! پس کی میای دنبالم دیگه خسته شدم اینجا بابا همه اسباب بازی هامو گذاشته انباری.

 

از معصومیتش بغضم گرفت.

– الان دایی میاد دنبالت عزیزم! لباس هاتو بپوش، کتاب هاتم یادت نره بزار توی کیفت

با خدا حافظی دلبری تلفن رو قطع کرد که سمت درب رفتم و همزنان تق تق صدای کفشی از پله ها به گوشم رسید.

به گمون همسایه طبقه بالا بود و تا خواستم داخل بیام که حضور از پله ها مانعم شد.

نه ..

نه که این همون آدم نبود که ..

امکان نداشت در تمام عالم کائنات تنها ادم زندگی گذشته‌م بشه همسایه طبقه بالام.

مکث کرد.

درست مثل من …

بی هیچ حرف و حرکتی.

– سایه؟

لبم قفل کرده بود.

فکم چفت شده بود و نفسم داشت به نابودی می رفت.

– بله!

حرفی نبود.

چیزی نبود که بگم و از دیدن این ابهت مردونه که بعد از چند سال هنوز خودش رو حفظ کرده بود و حتی پخته تر به نظر می رسید.

– اینجا چیکار میکنی؟

دست و پاهام رو گم کردم و در کسری از ثانیه لب زدم:

– خو …خونه‌م اینجاست!

طبیعی بود که توی چنین شرایطی واکنشم عادی نباشه و لکنت به سراغم بیاد.

– تازه اجاره کردی؟

چه سوالی بود که میپرسید و من برای چی باید به چنین آدمی جواب می دادم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اتنا واحدی
2 سال قبل

پارت اول خوب بود منتظر بقیه پارت ها…

Yeganeh
Yeganeh
2 سال قبل

رمانتون خیییلی قشنگه 😍😍
مطمئنن ادامه اش خیلی جذابه ☄🌟
میشه بگید پارت گذاری به چه صورته ؟

Darya
2 سال قبل

رمان خوبی امیدوارم ادامه اش هم خوب باشه

*ترشی سیر *
2 سال قبل

❤️

Shyli ♡
2 سال قبل

پارت اول خوب بود

رراسی اتی ت همه جا حضور فعال داری؟😂
سوال بعدی ایدی میدی؟

اتنا واحدی
پاسخ به  Shyli
2 سال قبل

بله جون دل…
ایدی چی رو؟
اگ شاد رو بخای باید بگم شادم دست پدرمه و من کلا ان نمیشم گاهی اوقات با شاد خاهرم با سارا اینا میحرفم…

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x