رمان مادمازل پارت ۱۶۹2 سال پیشبدون دیدگاه لبهامو رو هم مالیدم و پکر و دلگیر گفتم: -من که نمیدونستم فرزام! فکرشم نمیکردم این اتفاق بیفتاده! داد زد: -ولی…
رمان وارث دل فصل دوم پارت ۲۳2 سال پیشبدون دیدگاه عماد لیندارو برد سمت ماشین وبزور سوارش کرد. – اسلحتو بده من. – الان میام داداش… – نمیخواد تو بیای فقط مواظب دخترمن باش.…
رمان مادمازل پارت ۱۶۸2 سال پیشبدون دیدگاه از کنارمون رد شد و همونطور که سمت آشپزخونه میرفت جواب داد: -نه! دیر تر میرم…شما چرا اینقدر زود اومدین هان !؟ …
رمان وارث دل فصل دوم پارت ۲۲2 سال پیشبدون دیدگاه – چی شده؟ – دور وبر 20تا ادم فرستادم دنبال پسرت اما هنوز خبری نشده. – لعنتی یک هفته گذشته معلوم نیست پسرم زندست یامرده…
رمان مادمازل پارت۱۶۷2 سال پیش۱ دیدگاه من جلوی در داروخونه بودم و نیکو که برخلاف من اشتیاق بیشتری واسه فهمیدن باردار بودن یا نبودن من داشت رفته بود داخل که بی بی…
رمان وارث دل فصل دوم پارت ۲۱2 سال پیشبدون دیدگاه لیندا حال بابا وصف نشدنی بود سکته رو رد کرده بود و شرکت رو به آتیش کشیدن عمو عماد یک سره با تلفن حرف میزد و امر و…
رمان مادمازل پارت ۱۶۶2 سال پیشبدون دیدگاه سرم رو تنم سنگینی کرد و افتاد پایین. چشمهام رو بستم و آه نامحسوسی کشیدم. من از دست این مرد آخه باید چیکار میکردم!؟ این چرا…
رمان وارث دل فصل دوم پارت ۲۰2 سال پیشبدون دیدگاه + بچهام رو بهم بده برو رد کارت! چشمهاش رو گرد کرد که بچه رو بلند کردم و پروانه ترسیده جیغ کشید _ بچه مو…
رمان مادمازل پارت ۱۶۵2 سال پیشبدون دیدگاه دستشو از رو حوله برداشت و با کنار زدنش از روی موهاش و گذاشتنش رو شونه هاش خم شد و موبایلش رو از روی زمین…
رمان وارث دل فصل دوم پارت ۱۹2 سال پیشبدون دیدگاه پوزخندی زد و محکم هلم دور خودش چرخید و آروم گفت _ برو بابا دلت خوشه! داخل اتاق شدم که قهقهه زد و روی…
رمان مادمازل پارت ۱۶۴2 سال پیشبدون دیدگاه درحالی که دکمه های پیرهنم رو یکی یکی وا میکردم، خسته و بی حوصله از راهرو عبور کردم و جلوتر رفتم. صدای بگو بخندهای رستا تو…
رمان مادمازل پارت۱۶۳2 سال پیش۵ دیدگاه دستمو به آرومی پشت گردنم کشیدم و نگاهمو دوختم به رو به رو. این روزها خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم! نمیدونستم چی خوبه و چی بد…
رمان مادمازل پارت ۱۶۲2 سال پیش۱ دیدگاه فقط بهش خیره موندم بدون اینکه حرفی واسه گفتن داشته باشم. وقتی حقیقت رو میدونست چه جوری میشد لب به انکار حقایق گشود! در هر صورت مثل…
رمان مادمازل پارت ۱۶۱2 سال پیش۲ دیدگاه پوزخندی زدم و سرم رو با تاسف تکون دادم… خبر نداشت من واسه اینکه رستا جواب منفی بده دست به هر کاری که فقط میتونست از یه…
رمان مادمازل پارت ۱۶۰2 سال پیش۳ دیدگاه قاب رو تیکه تیکه کرد و انداخت تو سطل. کاری جز تماشا کردن از دستم برنمیومد. نفس عمیقی کشیدم و کمرم رو به میز تکیه دادم…