رمان مادمازل پارت ۱۶۵

4.1
(27)

 

 

 

 

 

دستشو از رو حوله برداشت و با کنار زدنش از روی موهاش و گذاشتنش رو شونه هاش خم شد و موبایلش رو از روی زمین برداشت.

از ترس زیاد خشکم زده بود و حتی توان دفاع و یا جمع و جور کردن گندی که زده بودم رو هم نداشتم.

 

گوشی رو که برداشت کمر خم شده اش رو صاف نگه داشت و بعد زل زد تو چشمهام و همونطور که موبایل رو تو دستش تکون میداد پرسید:

 

 

-چرا داشتی با این ور میرفتی؟

 

 

به لکنت زبون افتاده بودم و شک نداشتم حتی رنگمم از ترس پریده.

چه جوری باید بهش میگفتم کار خاصی نمیکردم اون هم درحالی که بد موقعه ای مچم رو گرفته بود.

زور زدم جواب بدم اما درواقع فقط داشتم من من میکردم و چرت و پرت میگفتم:

 

 

-من…من…هیچ…ف…فقط داشتم…من داشتم

 

 

خسته از من من کردنهای من پرسید:

 

 

-هان ؟ چی ؟ داشتی چی؟گوشی من چرا دستت بود؟ چیکار میکردی باهاش!؟

 

 

بازم آب دهنمو مضطرب قورت دادم و لبهای از ترس خشک شده ام رو با زبون تر کردم و دوباره من من کنان جواب دادم:

 

 

-نه من…من کاری نکردم فرزام…..

 

 

عصبی پرسید:

 

 

-تو دستت بود…داشتی باهاش ور میرفتی بعد میگی هیچ کاری نمیکردی؟

 

 

بازم آب دهنم رو قورت دادم و بعد گفتم:

 

 

-نه فرزام…رو لبه عسلی بود گفتم شاید بیفته برداشتمش درست بزارمش که تو اومدی!

 

 

واکنشش پوزخند بود.

پوزخندی که میگفت داری چرت میگی دختر!

پوزخندی که میگفت خر خودتی!

 

 

واکنشش پوزخند بود.

پوزخندی که میگفت داری چرت میگی دختر!

پوزخندی که میگفت خر خودتی!

و راستش منتظر یه واکنش خیلی تند بودم اما بدون اینکه چیزی بگه خم شد و موبایلشو گذاشت رو عسلی و بعد هم رو لبه تخت نشست و درحالی که باحوله سفید موهاش رو خشک میکرد گفت:

 

 

-یه چیزی بده بپوشم!

 

 

با ترس گفتم:

 

 

-چ…چشم…

 

 

فورا به سمت کمد رفتم و یکی از تیشرتهاش رو بیرون آوردم و اومدم سمتش.

روبه روش ایستادم و پیرهن رو به سمتش گرفتم.

خدا کنه بابت این کارم باهام سر لج نیفته.

پیرهن رو ازم گرفت و پرسشی گفت:

 

 

-رستا…؟

 

 

لبهامو روی هم مالیدم و آهسته جواب دادم:

 

 

-بله!

 

 

خیره به چشمهام با لحن آروم اما عصبی ای گفت:

 

 

-وای به حالت اگه فثط یکبار دیگه سعی کن گوشی منو چک کنی.

جوری میزنمت یکی از من بخوری دوتا از دیوار..جوری که اسمتم از یادت بره…!

 

 

سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:

 

 

-باشه…

 

 

 

تهدیدش دلگیرم کرد.

دستمو به آرومی پس کشیدم و با صورتی بی نهایت دلگیر و اویزون گفتم:

 

 

-زن و شوهرها لباس ست و اکانت های مشترک دارن.

رمز تلفنهای همراهشون سال تولد شریک زندگیشونه حالا تو به خاطر اینکه دست به موبایلت زدم اینجوری داری دعوام میکنه!

 

 

از کوره در رفت.

لگد محکمی به عسلی زد و گفت:

 

 

-اولا که زن و شوهرهای دیگه به من چه دوما تو گوه خوردی از من همچین توقعاتی داری یا حتی دست به همراه من زدی!

من همین که نزدم دهنتو بابت چغولی و مخبری واسه نیکو جرواجر نکردم بهت لطف کردم!

 

 

اونقدر عصبی شده بود که وحشت زده عقب رفتم تا فاصله ام رو باهاش حفظ کنمو همزمان پرسیدم:

 

 

-م…من !؟ من واسه نیکو مخبری کردم !؟

 

 

داد زد؛

 

 

-آره خود تو!

 

 

و بلند شد!

بدنم از ترس به لرزه افتاد.

بیشتر عقب رفتم تا وقتی که کمرم چسبیده شد به دیوار.

دندوناشو رو هم سابید و تکرار گفت:

 

 

-خود تووووی لعنتی…

 

 

تته پتاه کنان گفتم:

 

 

-من…من هیچ…هی…هیچوقت اینکارو نکردم.هیچوقت

 

 

وقتی حرف میزدم مستقیم به چشمهاش نگاه نمیکردم.

من حتی حرفهام رو واضح و رسا هم به زبون نمیاوردم چون ازش میترسیدم.

اونقدر بهم نزدیک شد که دیگه فاصله ای بینمون نموند.

دقیقا مقابلم ایستاد و گفت:

 

 

-رستا…یکبار دیگه…یکبار دیگه چغولی منو بکن ببین چه جوری دمار از روزگارت درمیارم!

 

 

 

دیگه اینور اونورو نگاه نکردم.

کم مونده بود بابت این رفتار تلخ و زهرماریش به گریه کردن بیفتم.

سرمو بالا گرفتم و صاف تو چشمهاش نگاه کردم و هم دلگیر و هم با بغض گفتم:

 

 

-همین حالا هم دمار از روزگار مم درآوردی با این اخلاقت…خوش و بِشت واسه کس دیگه ایه.

لباست بو عطر زنونه میده.

رژلب روش داد میزنه اونوقت من…من حق ندارم حتی درموردش ازتو بپرسم.

اصلا میدونی چیه…من دیگه یک ثانیه هم تو این اتاق نمی مونم!

تو بمون اینجا با خیال راحت بخواب…

 

 

دستهامو رو سینه لختش گذاشتم و از خودم کمی فاصله اش دادم و بعدهم خواستم از اتاق برم بیرون که گفت:

 

 

-تو غلط میکنی تا تقی یه توقی میخوره پا میشی از اتاق بیرون میری.

میخوای بخوای همینجا میخوابی…

 

 

لحن پرخاشگر و قلدرش آزاردهنده بود و حرصمو درمیادرد.

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم؛

 

 

-برو به درک فرزام!

 

 

و بلافاصله بعد از زدن این حرف سراسر خشم،پا تند کردم سمت در اما قبل از اینکه از قاب در رد بشم گفت:

 

 

-رستا پاتو بیرون گذاشتی جولو پلاستو جمع میکنی همین حالا از این خونه میری…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x