رمان مادمازل پارت ۱۶۴

4.5
(30)

 

 

 

 

درحالی که دکمه های پیرهنم رو یکی یکی وا میکردم، خسته و بی حوصله از راهرو عبور کردم و جلوتر رفتم.

صدای بگو بخندهای رستا تو سکوت خونه پیچیده بود و من به این فکر میکردم که اون این وقت شب داره با کی اینجوری بگو بخند میکنه؟

آخرین دکمه ی لباس تنم رو وا کردم و از زیر کمر شلوارم کشیدمش بیرون و کنجکاوانه قدمهای بعدی رو برداشتم.

روی کاناپه و زیر نور چلچراغ دراز کشیده بود و درحالی که موبایلش رو زیر گوشش نگه داشته بود دست دیگه اش رو بالا گرفته بود و یه دونه لیموی کوچیک رو فشار میداد که ابش بچکه تو دهنش و همزمان میگفت:

 

 

“بخاطر مسمویته….نه….نیازی به دکتر رفتن نیست…

من همیشه مسمومیتهام با یه دوتا لیمو ترش حل میشه….”

 

 

با ابزوهایی که توی هم پیچیده بودن و صورتی که نمیدونم کی تا به اون حد عبوس شده بود پرسیدم:

 

 

-داری با کی حرف میزنی؟

 

 

تا صدامو شنید فورا سرش رو به سمتم چرخوند و انگار که تازه متوجه اومدنم شده باشه فورا نیم خیز شد و بدون جواب دادن به سوالم دستپاجه پرسید:

 

 

-سلام فرزام…کی اومدی؟

 

 

جواب سوالشو ندادم و بازهم تکرار کردم:

 

 

-داری با کی بگو بخند میکنی!؟

 

 

لبخند زد و جواب داد:

 

 

-نیکو !

 

 

مطمئن نبودم که راست میگه.نمیدونم چرا اما میدونم که نبودم واسه همین برای اطمینان پیدا کردن گفتم:

 

 

-بزن رو بلند گو !

 

 

سرش رو با تاسف تکون داد و تماس رو زد رو اسپیکر و بعدهم گفت:

 

 

“نیکو من دیگه میخوام بخوابم.بعدا باهات حرف میزنم.خب !؟”

 

 

نیکو اول خیمازه کشید و بعدهم بهش گفت:

 

 

“باشه بابا …شب بخیر”

 

 

تماس رو که قطع کرد گوشی رو گذاشت کنار و پرسید:

 

 

-خیالت راحت شد !؟

 

 

آره!

خیالم راحت شد که اون مثل من کسی از قبل تو زندگیش نبوده که حالا بیاد سراغش و مخفیانه باهاش در ارتباط باشه و ببینش!

نمیدونم دقیقا چه حسی نسبت به رستا داشتم اما هرچی که بکد دلم نیمخواست اون جز خودم با کس دیگه ای باشه.

من تمام اون رو میخواستم.

تمامش رد برای خودم !

پیرهنم رو از تن درآوردم و درحالی که به سمت پله ها میرفتم گوله اش کردم و انداختمش رو دسته مبل و گفتم:

 

 

-اینو بنداز تو ماشین!

 

 

از اونجایی که نشسته بود بلند شد و پشت سرم اومد وهمزمان پرسید:

 

 

– باشه! شام خوردی؟!

 

 

بی حوصله جواب دادم:

 

 

-آره…

 

 

گله مند اما پچ پچ کنان گفت:

 

 

-از غذا خوردن با من هیچوقت خوشت نمیومد!

 

 

شنیدم چیگفت اما حال کل کل کردن و جواب دادن به این گله هاش رو نداشتم تا وقتی که با گلایه و حالتی شوکه پرسید:

 

 

-فرزام …

 

 

-هاااان…

 

 

متحیر پرسید:

 

 

-این رژ لبه رو کاور پیرهنت !؟

 

 

تا اینو گفت دیگه پامو بالا نزاشتم و پله ی بعدی رو بالا نرفتم….

 

 

*رستا*

 

 

رد رژلب سرخ روی کاور پیرهن فرزام اونقدر مشخص بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و درموردش ازش سوال نپرسم.

داشت پله هارو بالا میرفت اما تا من ازش در مورد رد رژ پرسیدم ایستاد و دیگه بالا نرفت.

چشمهام روی اون رد رژ سرخ به گردش دراومد.

باورم نمیشد واقعا این رژ باشه و بدبختی این بود که هیچ جوره نمیشد مثبت فکر کرد.

هیچ جوره !

بالاخره چرخید سمتم. از همون فاصله زل زد تو چشمهام و گفت:

 

 

-نمیدونم!

 

 

با حرص پیرهن رو تو دستم تکون دارم و گفتم:

 

 

-رو کاور پیرهنم و اون قسمت نزدیک به گردنت رژ هست بعد نمیدونی !؟

 

 

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و گفت:

 

 

-چمیدونم…امروز هزارجا رفتم.لابد تو شلوغی یکی خورده به من…

 

 

اصلا توجیه کننده نبود.

هرجور که جوابی که داده بود رو تو ذهنم تصور میکردم باز به این نتیجه می رسیدم که احتمالش خیلی کمه اونطور که اون توضیح دا ه جای رژ رو همچین قسمتی بمونه.

با صورتی دیر و آویزون گفتم:

 

 

-فرزام این رژ…

 

 

کلافه حرفم رو قطع کرد و گفت:

 

 

-اه! تو الان داری منو سوال جواب میکنی !؟؟؟ گفتم نیمدونم کی مالی:ه شد به این پیرهن حالا هی گیر بده!

 

 

اینو گفت و از پله ها بالا رفت و منو با کلی فکرهای منفی تنها گذاشت.

پیرهنش رو زا دو دست گرفتم و به بینیم نزدیک کردم.

چشمهامو بستم و عطر لباسش رو بو کشیدم و چون بوی عطر زنونه ای رو حس کردم دل آشوبیم بیشتر شد.

هزار فکربه سرم خطور کرد و هر هزارتا رنج بودن ودرد!

 

 

 

کنار حموم ایستادم و به در آلومینیومی خیره شدم.

یعنی فرزام امشب رو با یه زن گذرونده !؟

حالا این زن کی هست !؟

همون نامزد سابقش !؟

نه! امکان نداره…امکان نداره بخواد منو هی قال بزاره و بره سراغ اون.

چشمهامو رو هم فشردم.

نمیتونستم رو زندگیم تمرکز کنم تا وقتی که همچی برام روشن بشه و یا مطمئن بشم با یه زن هست یا مطمئن بشم نیست.

 

از حموم فاصله گرفتم و به سمت اتاق رقتم.

تا اونجا بود باید موبایلشو چک میکردم.

در اتاق خواب رو باز کردم و فورا رفتم داخل.

ضربان قلبم بالا رفته بود و قفسه ی سینه ام تند تند بالا و پایین میشد.

شبیه کسی بودم که میخواد بره دزدی!

خب البته اگه میرفتم دزدی و مچمو میگرفتن احتمالا کمتر خدمتم می رسیدن تا وقتی که فرزام بفهمه قصد وا کردن رمز موبایلشو دارم!

خم شدم و از رو عسلی برداشتمش.

قفل بود و من اولین کدی که به ذهنم رسید و احتمالا دادم ممکنه قفل گوشی باهاش وا بشه رو زدم.

باز نشد.

لب گزیدم و زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“تف تو زندگی ای که من رمز گوشی شوهرمو ندارم”

 

 

و بازهم شروع کردم امتحان کردن دومین و سومین گزینه هایی که به ذهنم رسیده بود اما درست همون لحظه فرزام که نمیدونم کی از حموم زده بود بیرون و چه جوری اینقدر بیصدا اومد که من متوجهش نشدم از پشت سر پرسید:

 

 

-داری چیکار میکنی !؟

 

 

تا اینو گفت هول شدم و چرخیدم سمتش و دیگه هم نتونستم موبایل رو تو دستم نگه دارم یا دستکم پنهونش کنم.

از لای انگشتهام سر خورد و افتاد رو زمین و فرزام هم اینو متوجه شد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x