رمان مادمازل پارت ۱۶۶

4.3
(38)

 

 

 

 

سرم رو تنم سنگینی کرد و افتاد پایین.

چشمهام رو بستم و آه نامحسوسی کشیدم.

من از دست این مرد آخه باید چیکار میکردم!؟

این چرا آخه دل نمیبست به این زندگی و آدم نمیشد !؟

سرمو برگردوندم سمتش و پرسیدم:

 

 

-زور دیگه !؟

 

 

خومسرد اما قلدرانه جواب داد:

 

 

-فکر کن آره…

 

 

بدون اینکه حرفی بزنم دوباره چرخیدم و اینبار به سمت تخت اومدم.

قلدری و زورگویی هم حدی داره که فرزام همه رو از حد گذرونده بود.

بالش رو با عصبانیت جا به جا کردم و غرولند کنان گفتم:

 

 

-زور زور زور همش حرف زور…همه ش تهدید…

 

 

نیم نگاه معنی داری به صورتم انداخت و بعد هم گفت:

 

 

-میشنوم چیمیگی!

 

 

به جهنم که میشنوی! اتفاقا من میگفتم که بشنوه.

پتورو روی تنم بالا کشیدم و گفتم:

 

 

-چه بهتر که میشنوی!

 

 

کاملا چرخید سمتم و نگاه غضب آلودش رو بهم دوخت.

همون نگاه هایی که باهاشون حرف میزد.

نگاه هایی که من دوستشون نداشتم.

پیرهن تنش رو پوشید و همزمان گفت:

 

 

-رو مخ من راه نرو! فقط بخواب

 

 

اینو گفت و بعد هم چراغ رو خاموش کرد و اومد روی تخت دراز کشید.

از کنج چشم دیدش زدم.

غرق فکر خیره شده بود به سقف.

امروز یکم عجیب میزد و ای کاش فرصت میشد موبایلش رو چک کرد.

کاش میفهمیدم دور و اطرافم چه خبره.

من میتونستم با هر چیزی کنار بیام جز اینکه دوست دختر داشته باشه.

این یه مورد اصلا واسم قابل تحمل نبود.

 

 

 

 

یا تحمل همون احساس بدی که از دیشب هم همراهم بود و من اسمشو مسمویمت غذایی گذاشته بودم از تاکسی پیاده شدم و به سمت ورودی دانشگاه رفتم.

یه جوری بدی بودم!

نه که خیلی بد باشم نه…

اما احساس خوب و نرمال همیشگی رو نداشتم!

مچ دستم رو بالا آوردم و نگاهی به ساعت روی دستم انداختم.

هنوز تا شروع کلاس فرصت بود برای همین از بوفه یه نوشیدنی خریدم و قدم زنان تا نزدیک نیمکتی که همون نزدیکی بود پیش رفتم و روش نشستم.

سر آب طالبی ای که گرفته بودم رو باز کردم و وقتی بوش به مشامم پیچید لبخند محوی روی صورتم نشست و واسه سر کشیدنش مشتاقتر شدم برای همین تا گذاشتمش دهنم دیگه مکث نکردم و یه نفس مشغول خوردنش شدم تا وقتی که نیکویی که فکرشو نمیکردم این چند روز قبل تاریخ عروسی بخواد دانشگاه بیاد درحالی که از سمت راست بهم نزدیک میشد گفت:

 

 

-یا خدااااا… از کویر لوت برگشتی !؟

 

 

تا قطره آخر که سرکشیدمش دستمو پایین گرفتم و چند تا سرفه کردم و گفتم:

 

 

-تشنه ام بود خب…

 

 

اشاره ای به بطری خالی کرد و گفت:

 

 

-کار تو از تشنگی گذشته…

 

 

فکر نمیکردم قراره بیاد واسه همین متعجب پرسیدم:

 

 

-تو اینجا چیکار میکنی?تو مگه نباید دنبال کارات باشی!؟

 

 

کوله اش رو مایینمون گذاشت و جواب داد:

 

 

-نه دیگه! گفتم حالا که تاریخ تغییر کرده و تالاری که میخواستیم واسه چند روز دیگه بهمون رزروی داده کلاسای این چند روز رو بیام…

 

 

آهانی گفتم و بطری خالی شده رو کنار گذاشتم و بعد هم سرم رو به عقب تکیه دادم و زل زدم به آسمون!

 

 

 

آهانی گفتم و بطری خالی شده رو کنار گذاشتم و بعد هم سرم رو به عقب تکیه دادم و زل زدم به آسمون!

هیچوقت صبحایی به این مزخرفی نداشتم.

بدحتل و کسل و خسته….

نیکو نگاهی به رنگ پریده ی صورتم انداخت و پرسید:

 

 

-راستی! بهتر نشدی!؟ لیمو واست افاقه نکرد!؟

 

 

سری تکون دادم وگفتم:

 

 

-نه بابا! بدتر شدم…تو دلم یه جوریه…هم حالت تهوع دارم هم ندارم.یه جوری ام که خوشم نمیاد.

کاش میرقتم اورژانس…میدونی…خوشم نمیاد این حالم ادامه پیدا کنه.

کسل و بیحالم میکنه

 

 

چشمهاشو تنگ کرد و پرسید:

 

 

-کسل و بیحال ؟ گفتی حالت تهوع هم داری؟

 

 

کرخت و خسته جواب دادم:

 

 

-اهوم‌…هر صبح…خیلی حال بدیه…مزخرف!

 

 

وقتی من داشتم همچین حرفهایی میزدم اون بی هوا پرسید:

 

 

-تو از بی بی چک استفاده کردی!؟

 

 

 

 

وقتی من داشتم همچین حرفهایی میزدم اون بی هوا پرسید:

 

 

-میگم تو از بی بی چک استفاده کردی!؟

 

 

حرف از بی بی چک که شد شوکه سرم رو به سمتش چرخوندم.

به میون آوردن لفظ بی بی چک اونم در اون حد غیرمنتظره و یهویی حسابی متحیرم کرد.

پرسیدم:

 

 

-واااا…بی بی چک !؟ بی بی چک دیگه چه کوفیته!

من حالم بده و مسموم شدم چه ربطی به استفاده از بی بی چک داره؟

 

 

خیلی ریلکس جواب داد:

 

 

-چرا هی میگی مسمومیت!؟ یه مسموپیت ساده که چند روز طول نمیکشه یا علائمش شبیه به بارداری نیست

 

 

مکث کرد.سرش رو آورد جلو و آهسته پرسید:

 

 

-ببینم…تو رابطه داشتی؟ از اون مدلا که داداش ما بریزه توش!

 

 

با انزجار نگاهش کردم درحالی که داشتم تو ذهنم همچین چیزی رو مرور کردم.

چیزی که اون بهش اشاره کرده بود.

آب دهنمو قورت دادم وهیجان زده جواب دادم:

 

 

-آره…داشتیم!

 

 

چشمهاش درخشید.دستمو گرفت و خوشحال گفت:

 

 

-وای یا ابلفضل! یعنی ممکنه من عمه بشم !؟

 

 

گیج و ویح و جاخورده پرسیدم:

 

 

-چی میگی نیکو !؟ عمه چیه! بچه چیه !

 

 

بلندشد و با گرفتن دستم تند تند و حتی مشتاق تر از من گفت:

 

 

-پاشو…پاشو بریم بی بی چک بخریم بریم خونه امتحان کنی.پاشو…

 

 

به زور از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:

 

 

-ولی پس کلاس چی میشه؟

 

 

دستمو کشید و همونطور که به دنبال خودش میبرد گفت:

 

 

-گور بابای کلاس…بیا بریم ببینیم تو مامان و من عمه شدم یا نه!؟

وای خداااا…قربونش برم من الهیی.

کاش دختر باشه به من بره.

خدااا…

 

 

متعجب نگاهش کردم درحالی که هی دنبالش کشیده میشدم.

من واقعا شوکه بودم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x