تیرداد:سبحان کارپیداکردی؟سبحان لبخندی می زند:نه مهندس با همین گوسفندا می گذرونم…هنوز نتوانستم از تیرداد بپرسم سبحان را از کجا می شناسد:خیله خب رضایی رانندم زنش دم زا بوده رفته مرخصی…
نگاهش می کنم باهم پیاده می شویم درب ماشین را قفل می کند بامن همقدم می شود:یه سوال برای اینکه حوصلت سرنره بپرسم؟باخنده نگاهش می کنم بهانه ای بهتراز این…