توی چشمهای ملی خانم برق ملایمی نشست که برای آرام خوشایند نبود … حسی بود ، انگار مصالحه بود … آتش بس بود !
– ازش دل چرکینم ، چون باهامون بد کرد … خفّتمون داد . ولی حالا همه چی فرق کرده !
– چه فرقی مثلا ؟!
– حالا این پسره داماد منه ! شریک زندگی و هم بالین دخترمه ! هر چی هم که باشه … هر چی بد … باز باید از خدا خیر بخوام براش ! چون اگه حرفی بزنم … ناله و نفرینی کنم … عین تف سر بالا برمی گرده به زندگی دخترم . می فهمی چی می گم ؟!
– نمی فهمم !
– می فهمی عزیز دلم ! چشم دلت رو باز کن به این زندگی … گذشته ها دیگه گذشته ! با ناسازگاری به چی میخوای برسی ؟ … شاید مصلحت زندگی تو هم همین بوده ! تا دیروز اگه جنگی هم بوده ، جنگ با ظلم شوهرت بوده . از حالا دیگه وضع فرق کرده … استغفرالله ، جنگ با احکام خداست ! اینکه تو هنوز پشت سر مجید آه می کشی … گناهه ! حرامه ! برازنده ی روح پاک تو نیست !
آرام تلخ و ناباور خندید … ملی خانم ادامه داد :
– تو شاید امروز از من دلخور بشی که چرا نصیحتت می کنم با سازگاری … ولی من آتیش بیار زندگی تو نمی شم ! از خدا سر نمازم می خوام بهت قوت قلب بده تا بگذرونی این روزای سخت رو ! … بلکه هم بشه یک روز بابات رو ببخشی و دل بدی به زندگیت !
آرام هنوز ناباور نگاه می کرد به مادرش . حس عجیبی داشت … انگار بهش خیانت شده بود ! انگار به رنجی که کشیده بود و هنوز هم داشت می کشید ، دهن کجی شده بود . از خودش مهم تر … انگار مجید به صورت مطلق کنار گذاشته شده بود .
لبخند متشنجی گوشه ی لبش رو لرزوند :
– ببخشم ، آره ؟ دل بدم به زندگیم ! … پس من چی ؟ پس مجید چی ؟ … مامان بگو تکلیف ما دو نفر که بهمون ظلم شد چی میشه ؟؟
ملی خانم کلافه پلکاشو روی هم فشرد :
– نگو … اسم مجید رو نیار ! گناهه !
_ گناهه اینکه اسمش رو به زبون بیارم ؟! … اینکه از هم جدامون کردن گناه نبود ؟ ستم نبود ؟ … مامان … فراز حاتمی منو با قمار تاخت زد ، می فهمی یعنی چی ؟ … می فهمی ؟!
حالش بد بود ، بدنش می لرزید . اشک حلقه بسته بود توی چشمهاش ، ولی اینقدر خشمگین بود که نمیخواست گریه کنه .
ملی خانم ترسیده و مشوش از حال خراب آرام ، جفت دستهاشو گرفت .
– باشه مامان … آروم بگیر !
آرام دستهای مادرش رو با خشونت پس زد و از روی صندلی بلند شد .
– خیال می کردم لااقل تو همراه منی … حرف منو می فهمی ! ولی تو هم دیگه با من نیستی ! … مامان من دلم داغه ! … من دارم می سوزم … دارم آب می شم از این غم می فهمی ؟؟ … بعد تو به من می گی گناه …
ملی خانم باز هم خواست دستای آرام رو بگیره و آرومش کنه . اشک مژه های کوتاهش رو خیس کرده بود .
– می فهمم مامان … تو حق داری ! تو از اینجا تا خونه ی خدا حق داری …
– همه پشت فراز در اومدن … کمکش کردن تا منو بدبخت کنه … بابام ، ارمغان ، محسن … حالا هم تو ! … بعد از تو هم خدا !
خنده ی دیوانه وار و هیستریکی توی صورتش پخش شد و در عین حال … بلاخره سد بغضش درهم شکست .
– می دونی چقدر دلم می گیره وقتی می گی خدا ؟! … می دونی دلم می شکنه … وقتی حتی خدا منو ول کنه و پشت فراز وایسته ؟! … آخه چرا می گی خدا ؟ …
کف دست هاشو جلوی صورتش گرفت و های های اشک ریخت .
دلش پر بود … چرا کسی نمی فهمید ؟ چرا دردش برای هیچ کسی قابل درک نبود ؟ …
ملی خانم مچ دستای آرام رو گرفت و سعی کرد دستاشو از جلوی صورتش پس بزنه … . آرام گفت :
_ مامان … من مجیدو دوست دارم … دوست دارم و دست خودم نیست ! اگه خدا اینو درک نمی کنه …
– آرام نگو … کفر نگو !
آرام خودش رو پس کشید و چشمای خیسش رو پر خشونت و متنفر دوخت توی نگاه مادرش :
– چیه … گناه ؟ بازم گناه ؟! … خدا منو می ندازه جهنم اگه شوهر داشته باشم و عاشق یکی دیگه باشم ؟ … بذار بندازه ! من شوهرم رو دوست ندارم … ازش متنفرم ! اگه به خدا بر می خوره هم برام مهم نیست ! … من تا الان نذاشتم نزدیکم بشه … ازش اطاعت نمی کنم ! بهش خیانت عاطفی می کنم … و اگه مجید می خواست منو ، حتی از نظر جسمی هم به شوهرم وفادار …
نتونست حرفش رو تموم کنه … وقتی ملی خانم با پشت دستش کوبید توی دهانش …
آرام قدمی به عقب سکندری خورد ، دستش رو روی لبهاش گذاشت و هاج و واج نگاه دوخت به مادرش ... مادرش که هیچوقت اون رو اینقدر عصبانی ندیده بود … اینقدر زیاد که روش دست بلند کنه … .
ضربه اش درد نداشت ، ولی به قلب زخمی آرام از نو نیشتر زد .
– خفه شو آرام … خفه شو ! به هر کی هر چی می خوای بگو … ولی حداقل به خودت توهین نکن !
آرام نفس لرزونی کشید … دلش زیر قفسه ی سینه اش بال و پر می زد . انگار از از یک کابوس بیدار شده بود .
نفرتش از فراز داشت اونو به کجا می رسوند ؟ … دلش می سوخت برای خودش که اینهمه عوض شده بود … که به خودش تهمت هرزگی می زد . در حالی که خدا می دونست هرگز … هرگز همه ی حرفاش از ته دل نبود … .
گریه ی فرو خفته اش دوباره سر باز کرد … هق زد و از مادرش رو چرخوند و دوید توی اتاق … .
*
یادش می اومد اسفند ماه بود که یک روز وسط دور دورهای بی هدفشون به باغی خارج از شهر رسیدن .
باغ دیوارهای سرخ و نیمه بلند داشت با دروازه ی بزرگ آهنی . پشت دروازه ایستادن و نگاه کردن به درختهای داخل باغ که لخت و سرما زده … شبیه ارواحِ کفن پوش و غوز کرده بودن .
آرام پرسید :
– اینا درختای چیه ؟ سیب ؟!
مجید گفت :
– شاید سیب … شاید انار ، یا انجیر … فرقی ندارن ! درختا مُردن ! شاخ و برگ ندارن ! … درختای مرده فرقی با هم ندارن .
آرام مسحور شده لب زد :
_ ولی در هر صورت خیلی زیباست !
بعد چرخید و به مجید نگاه کرد و گفت :
– میشه بریم توی باغ عکس بگیریم ؟
– ملک مردمه … ممکنه راضی نباشن !
– مگه می خوایم چیکار کنیم ؟ فقط قدم بزنیم و عکس بگیریم ! … مجید ، لطفا !
مجید کاملا ناراضی به نظر می رسید ، ولی خواهش رو توی چشمای آرام دید که لبخند زد و گفت :
– می ترسم به جرم ورود غیر مجاز ، بندازنم زندان . اونوقت بابات بهم زن نده ! اگه قول می دی تحت هر شرایطی زنم بشی ، بزن بریم !
آرام خندید … بعد با هم رفتن . به سختی دیواری پیدا کردن که کمی ارتفاعش از بقیه کمتر بود … وارد باغ شدن .
زمین گل آلود و چسبناک بود . درختا لخت و سرما زده … کم و بیش برف های کثیف این طرف و اون طرف دیده می شد .
آرام و مجید بین درختها قدم می زدن . ناگهان صدایی بلند شد … صدای پارس سگهای نگهبان . مجید به عقب چرخید و گفت :
– بزن بریم … آرام ! فرار کن !
دستاشون توی دست هم بود که شروع کردن به دویدن . قلب آرام توی سینه اش تند می تپید . ترس تمام تنش رو سِر و بی حس کرده بود . صدای سگها بهشون نزدیک تر شده بود .
به دیوار که رسیدن … مجید دست انداخت دو طرف کمر آرام رو گرفت و اونو از زمین بلند کرد :
– برو روی دیوار آرام … زود باااش !
آرام روی دیوار جا خوش کرد . مجید دستهاشو قلاب کرد روی دیوار ، ولی تا قبل از اینکه بتونه بالا بپره سگ سیاهی پاشو گرفت و اونو پایین کشید ….
آرام جیغ بلندی زد و بعد … ناگهان از خواب پرید…
عرق کرده ، هراسون … کف دستش رو روی دهانش فشرد و نگاه وحشت زده اش رو به در اتاقش دوخت .
ترسیده بود مبادا صدای جیغش اونقدر بلند بوده که به گوش دیگران رسیده باشه .
خواب عجیبی بود … تلفیقی از واقعیت و رویا . خاطره ی بی اهمیتی بود که از دوران نامزدیش با مجید داشت … .
یک روز یواشکی وارد باغی شدند و عکس گرفتند …بعد هم بدون هیچ اشکالی از باغ خارج شدند .
این پایان و اون سگ سیاه … چه معنایی داشت ؟
از روی تخت بلند شد و چند قدمی دور اتاق راه رفت . دل نگران مجید شده بود … نکنه ناراحت و گرفتار بود ؟
دست بالا برد و حلقه ی آویخته به زنحیر رو از توی یقه ی لباسش بیرون کشید و بین انگشتاش نگه داشت .
ای کاش راهی برای ارتباط بینشون باقی مونده بود … ای کاش می تونستن با تله پاتی به ذهن هم متصل بشن و همدیگه رو تسکین بدن .
صدای برخورد توپ امیررضا به پنجره ی اتاق ، اون رو از افکارش بیرون کشید . سرش رو کج کرد و نگاه گیجی به پنجره انداخت .
صدای برخورد دوباره … و بعد صدای مادرش :
– امیررضا ! … چیکار میکنی آخه ؟ مگه نگفتمت آرام توی اتاق خوابیده ، بیدارش نکن ؟
آرام بزاق دهانش رو قورت داد و بعد به سرعت از اتاق خارج شد .
کسی توی سالن نبود … ملی خانم ایستاده بود وسط در حیاط و هنوز به امیررضا توپ و تشر می رفت :
_ یه حرفو چند بار بهت بگم ؟ آخه چرا خون به جگر من می کنی ؟
آرام گفت :
– من بیدار بودم .
ملی خانم چرخید و نگاهش کرد ، بعد خیلی آروم از کنارش گذشت و داخل خونه برگشت . آرام یخ کرد … مادرش قهر بود باهاش ؟!
تا قبل از اینکه بتونه خیلی فکر کنه ، امیر رضا پرید بغلش و دستاشو دور گردنش حلقه کرد …
این قسمت فراز نبود هیجان نداشت