صداش می لرزید . حلقه اشک کمرنگی که چشم هاش رو خیس کرده بود ، باعث می شد چهره ی آرام رو تار ببینه . بغض به گلوش نیش زد … همزمان لبخند متشنجی نقش لب هاش شد .
– اینقدر خوبه ، آرام … اینقدر کیف می ده ! توی خوابم دیگه ازم متنفر نیستی … ازم نمی ترسی ! اینقدر برام لذت بخشه … که تمام امیدم به همینه یک روز واقعاً ازم متنفر نباشی ! … اون وقت می تونیم دوباره زندگیمونو از سر بگیریم … ! … دلت می خواد برات یکی از خوابامو تعریف کنم ؟
آرام جوابی نداد … چشم هاش بسته بود . فراز شقیقه ی گرمِ دخترک رو نوازش کرد … و بعد نرمه ی گوشش رو .
– یک شب خواب دیدم … من و توییم … فقط من و تو ! … توی یک دشت پر از گل … با هم راه می رفتیم . تو چند قدم جلوتر از من بودی … راه می رفتی و می خندیدی و انگار خیلی خوشحال بودی … موهات رو باد می زد عقب … میخورد توی صورتِ من ! خیلی کِیف داشت آرام ! من نگاهت می کردم … فقط نگاهت می کردم ! بعد بهت گفتم … آرام ، دوستم داری ؟ … تو گفتی …
سکوت کرد … . نفس های منظم آرام نشون می داد که بلاخره به خواب رفته … .
فراز نگاه کرد به صورتش … هنوز هم غمگین به نظر می رسید و اشک های شور روی گونه هاش رد انداخته بودن .
دست آرام هنوز توی دستش بود … انگشت شصتش رو نوازش وارانه روی خطوطِ عرق کرده ی کف دستش کشید و اون رو بالا آورد و نگاه کرد به مچش . رد کمرنگی یادگار تیغ … گوشه ای از قلبش سوخت . زیر لب زمزمه کرد :
– عزیزم … عزیزِ دلم ! …
بعد دست آرام رو بالا بر … لب هاشو گذاشت روی جای بریدگی … رگش رو عمیق و طولانی بوسید … .
***
صبح وقتی از خواب بیدار شد که باز هم آفتاب تا وسط اتاق پهن شده بود . با این وجود هنوز احساس خستگی می کرد .
خمیازه ای کشید و کش و قوسی به تنش داد و بعد گونه اش رو روی بالش سایید که صدایی شنید :
– صبح بخیر !
صدای فراز بود !
آرام پلک های مستِ خوابش رو به زور از هم فاصله داد و اون رو دید که نشسته بود روی یک صندلی کنار تختخواب … حاضر و آماده ! با صورتی شیو شده و لباس های مرتب و بدنی که هنوز بوی شامپو و لوسیون می داد .
آرام دوباره چشم هاشو بست و پتو رو روی سرش کشید . فراز گفت :
– بلند شو آرام … قراره با هم صبحانه بخوریم !
آرام هیچ واکنشی نشون نداد … دلش نه صبحانه می خواست و نه دیدن فراز رو ! ولی فرو رفتن خوشخوابه رو زیر وزن بدن فراز حس کرد و قلبش فرو ریخت … یک ثانیه ی بعد پتو از بین انگشتانش بیرون کشیده شد و از روی بدنش کنار رفت .
– آرام … من یک قرار مهم رو با یک آدم مهم کنسل کردم تا با تو صبحانه بخورم ! اگه افتخار ندی و بلند نشی … مجبورم دومی رو هم کنسل کنم !
آرام بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه غر زد :
– من خوابم میاد ! برو پی کارت !
فراز به لجاجت کودکانه ی اون نگاه کرد و لبخند زد … بعد از روی تختخواب بلند شد و صاف ایستاد :
– من منتظرتم … لطفاً بلند شو !
و بعد از اتاق بیرون رفت .
وسایل یک صبحانه ی مفصل رو روی میز
غذاخوری توی سالن چیده بود . دیشب تا دم صبح پلک روی هم نگذاشته بود . هنوز هوا تاریک بود که حمام کرد و صورتش رو شیو کرد و لباس پوشید … خواب آرام به قدری سنگین بود که از هیچ سر و صدایی بیدار نشد .
اول وقت تماس گرفته بود و از گلفروشی خواسته بود ده شاخه لاله ی سفید با پیک براش بفرسته . نمی دونست گل مورد علاقه ی آرام چیه … ولی بلاخره یک روز اینو کشف می کرد !
توی آشپزخونه رفت … دکمه ی چایساز رو زد و بعد نون های گرم رو توی سبد چید که صدای باز شدنِ در اتاق رو شنید … یک دقیقه ی بعد آرام پایین اومد .
کمی جا خورد … ولی خوشحال شد … راستش فکر می کرد آرام لجبازی کنه و به این زودی ها پایین نیاد .
آرام با سری پایین افتاده و حالتی بی اعتنا اومد توی آشپزخونه . تیشرت و شلوار مشکی تنش بود که روی سینه اش تصویر یک تخم مرغِ نیمرو با لبخندی بامزه نقاشی شده بود . با اون لباس ها و موهای دم اسبی و کف پاهای لخت … خیلی بیشتر شبیه یک دختربچه به نظر می رسید که قهر کرده !
فراز با چشم هایی پر لبخند نگاهش می کرد که آرام در یخچال رو باز کرد .
– من میزو چیدم … همه چی تکمیله ! اگه دلت می خواد کمک کنی … چای بریز !
– من صبحانه نمی خورم … یعنی زیاد نمی خورم ! … وقت ندارم ، باید برم بیرون !
یک لحظه ی بعد گرمای دست فراز رو روی دستش حس کرد و به سرعت برق عقب کشید … فراز کنار در یخچال ایستاده بود .
– کجا به سلامتی ؟
نگاه آرام حالتی گرفت … انگار می خواست بهش حمله کنه . ولی بعد معلوم نبود چرا کوتاه اومد و پاسخ داد :
– خونه ی مامانم !
– هر روز خونه ی مامانتی ها !
شوخی زن و شوهری که کرده بود … آرام رو
نخندوند . باز سر کج کرد طرف یخچال … که فراز گفت :
– آرام … لطفاً !
آرام چند لحظه هیچ حرکتی نکرد … بعد نفس عمیقی کشید … بعد چرخید و عقب گرد کرد به طرف چایساز .
لبخندی روی صورتِ فراز پخش شد … نوک انگشتان خودش رو به نشانه ی تشکر و لذت بوسید و بعد از آشپزخونه خارج شد .
آرام این حرکت آخرِ اون رو نادیده گرفت . قوری شیشه ای رو برداشت و توی فنجون های سفیدِ لبه طلایی کمی چای ریخت … چای به رنگ قرمز خوشرنگ بود و بوی خوش دارچین می داد .
بوی دارچین که برای آرام عزیز بود … اون رو به یاد مادرش می انداخت .
چشم هاش رو چند لحظه بست و نفس عمیقی کشید . صدای موسیقی از توی سالن بلند شد … یک موسیقی بی کلام و زیبا .
آرام فنجون ها رو توی سینی کوچیکِ چوبی گذاشت و از آشپزخونه خارج شد . چند قدمی به سمت میز بزرگ توی سالن رفت … کم کم قدم هاش سست شد و بعد از حرکت ایستاد .
صحنه ی مقابلش تأثیر عجیب و غریبی روی ذهنش گذاشت … یک جورایی براش غافلگیر کننده و خوشایند بود .
میز صبحانه ی مفصل … گلدونِ استوانه ای شیشه ای و لاله های سفید … پرده ی کنار کشیده شده و نورِ ملایمی که روی همه چیز می تابید … و اون موسیقی بی کلام … صحنه ی کلاسیک و جذابی بود .
از اون چیزهایی که معمولاً عکسش رو روی کارت پستال ها چاپ می کردن … یا با رنگ روغن نقاشیشو می کشیدن … .
فراز به طرفش اومد و سینی چای رو از دستش گرفت .
– موسیقی فیلم آملیه ! به نظرم ازش خوشت اومده !
آرام نمی خواست برای فراز آشکار بشه که تا چه حد تحت تأثیر موقعیت قرار گرفته … ولی به نرمی پاسخ داد :
– قشنگه !
فراز صندلی رو عقب کشید :
– نمی شینی ؟!
آرام نفسش رو خیلی آهسته از سینه اش خارج
کرد ، بعد چند قدم باقی مونده رو طی کرد و پشت میز نشست . بعد از اون فراز نشست و نگاه دوخت به آرام … نگاهش پر از بوسه های آتشین و پنهان بود .
– خیلی خوشحالم که دو تایی با هم سر میز نشستیم !
آرام نوکِ زبونش رو روی لب پایینیش کشید و نگاهش رو به گلهای لاله دوخت و گفت :
– دیشب هم با هم شام خوردیم !
– دیشب دو تایی بودیم ؟!
آرام چیزی نگفت . دست فراز بی اختیار دراز شد به سمت موهای نرم و خرمایی اون که روی پیشونیش ریخته بود … می خواست اونا رو پشت گوشش بزنه . ولی آرام خودش رو عقب کشید .
فراز لبخندش رو حفظ کرد :
– چی می خوری ؟ … شیر ؟
– چای !
و واقعاً دوست داشت چای بخوره … بوی دارچین حالش رو دگرگون کرده بود . شاید یک قسمتی از حال عجیب و غریبش مربوط به جادوی دارچین بود ! فنجون رو گرفت زیر بینیش و عمیق نفس کشید .
فراز گفت :
– بوی دارچین رو دوست داری ؟!
آرام پاسخی نداد … فراز ادامه داد :
– بوی دارچین برای من مقدسه ! … منو یاد مادر بزرگم می ندازه ! … اون همیشه چای رو طعم دار دوست داشت ! هر روز ساعت پنج عصر که براش چای می بردن … منو مجبور می کرد باهاش پشت میز بشینم و براش کتاب بخونم ! بوی چای از اون زمان توی ذهنم مونده !
آرام نگاه کوتاهی به اون انداخت … که روی صندلی کنارش نشسته بود ، در راس میز … چیزی نمی خورد … کمی متمایل به سمت آرام ، بازوی راستش قلاب شده به تکیه گاه صندلیش و دست چپش به حالت با وقاری لبه ی میز رو گرفته بود … .
می خواست بی تفاوت باشه ، می خواست چیزی نپرسه … ولی کلمات قبل از اینکه ذهن منعش کنن از دهانش خارج شدند :
– تو … با مادر بزرگت زندگی می کردی ؟
بلافاصله از سوالش پشیمون شد … فراز پاسخ داد :
– از هفت سالگی تا وقتی پونزده سالم شد ! …
منو همراه خودش نگه می داشت … توی اون خونه ی قدیمی محله ی پاسداران که حیاطِ دراندشت داشت و درختاش سر به فلک می کشیدن . منو دوست داشت … تا آخرین نفسی که می کشید سعی خودشو کرد تا تربیتم کنه ! … بیا از این پسته ها بخور !
ظرف مغز پسته ها رو جلوی دستِ آرام کشید … بعد باز هم ادامه داد :
– من پسر خوبی براش نبودم … خیلی اذیتش می کردم ! کارهایی انجام می دادم که در شأن خانوادگیش نبود ! … دوست داشتم لجش رو در بیارم ! … ولی اون خیلی با من صبوری کرد ! … فکرش رو بکن ! خانم بزرگِ حاتمی ها با اون دبدبه و کبکبه و غرورش ده بار دور حیاط می دوید تا منو گیر می انداخت ! بعد گوشم رو می پیچوند ، چون بازم پا برهنه بودم ! … مجبورم می کرد برم حمام … لباس تمیز بپوشم … بعد باهاش پشت میز عصرانه بشینم و براش کتاب بخونم ! … بابِل !
آرام نگاهش کرد و با گیجی پلک زد :
– چی ؟!
– موسیقی رو می گم ! … مال فیلمِ بابله !
آرام بزاق دهانش رو قورت داد . انگار موسیقی اولی تموم شده بود و حالا دومین قطعه ی بی کلام در حال اجرا بود . کمی غافلگیر کننده به نظر می رسید … ولی متوجه شد در تمام اون دقایق به صدای فراز گوش می کرده … اونقدر با دقت که متوجه صدای موسیقی نشده بود ! گفت :
– این هم قشنگه !
و لیسی به پشت قاشقِ مربا خوری زد .
عالی بود
پارت ها خیلی کمه حداقل روزی ۳تا پارت بزارین🥺♥️