رمان اردیبهشت پارت ۵۴

4.4
(25)

 

 

صداش می لرزید . حلقه اشک کمرنگی که چشم هاش رو خیس کرده بود ، باعث می شد چهره ی آرام رو تار ببینه . بغض به گلوش نیش زد … همزمان لبخند متشنجی نقش لب هاش شد .

 

– اینقدر خوبه ، آرام … اینقدر کیف می ده ! توی خوابم دیگه ازم متنفر نیستی … ازم نمی ترسی ! اینقدر برام لذت بخشه … که تمام امیدم به همینه یک روز واقعاً ازم متنفر نباشی ! … اون وقت می تونیم دوباره زندگیمونو از سر بگیریم … ! … دلت می خواد برات یکی از خوابامو تعریف کنم ؟

 

آرام جوابی نداد … چشم هاش بسته بود . فراز شقیقه ی گرمِ دخترک رو نوازش کرد … و بعد نرمه ی گوشش رو .

 

– یک شب خواب دیدم … من و توییم … فقط من و تو ! … توی یک دشت پر از گل … با هم راه می رفتیم . تو چند قدم جلوتر از من بودی … راه می رفتی و می خندیدی و انگار خیلی خوشحال بودی … موهات رو باد می زد عقب … میخورد توی صورتِ من ! خیلی کِیف داشت آرام ! من نگاهت می کردم … فقط نگاهت می کردم ! بعد بهت گفتم … آرام ، دوستم داری ؟ … تو گفتی …

 

سکوت کرد … . نفس های منظم آرام نشون می داد که بلاخره به خواب رفته … .

 

فراز نگاه کرد به صورتش … هنوز هم غمگین به نظر می رسید و اشک های شور روی گونه هاش رد انداخته بودن .

 

دست آرام هنوز توی دستش بود … انگشت شصتش رو نوازش وارانه روی خطوطِ عرق کرده ی کف دستش کشید و اون رو بالا آورد و نگاه کرد به مچش . رد کمرنگی یادگار تیغ … گوشه ای از قلبش سوخت . زیر لب زمزمه کرد :

 

– عزیزم … عزیزِ دلم ! …

 

بعد دست آرام رو بالا بر … لب هاشو گذاشت روی جای بریدگی … رگش رو عمیق و طولانی بوسید … .

***

 

صبح وقتی از خواب بیدار شد که باز هم آفتاب تا وسط اتاق پهن شده بود . با این وجود هنوز احساس خستگی می کرد .

 

خمیازه ای کشید و کش و قوسی به تنش داد و بعد گونه اش رو روی بالش سایید که صدایی شنید :

 

– صبح بخیر !

 

صدای فراز بود !

 

آرام پلک های مستِ خوابش رو به زور از هم فاصله داد و اون رو دید که نشسته بود روی یک صندلی کنار تختخواب … حاضر و آماده ! با صورتی شیو شده و لباس های مرتب و بدنی که هنوز بوی شامپو و لوسیون می داد .

 

آرام دوباره چشم هاشو بست و پتو رو روی سرش کشید . فراز گفت :

 

– بلند شو آرام … قراره با هم صبحانه بخوریم !

 

آرام هیچ واکنشی نشون نداد … دلش نه صبحانه می خواست و نه دیدن فراز رو ! ولی فرو رفتن خوشخوابه رو زیر وزن بدن فراز حس کرد و قلبش فرو ریخت … یک ثانیه ی بعد پتو از بین انگشتانش بیرون کشیده شد و از روی بدنش کنار رفت .

 

– آرام … من یک قرار مهم رو با یک آدم مهم کنسل کردم تا با تو صبحانه بخورم ! اگه افتخار ندی و بلند نشی … مجبورم دومی رو هم کنسل کنم !

 

 

 

آرام بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه غر زد :

 

– من خوابم میاد ! برو پی کارت !

 

فراز به لجاجت کودکانه ی اون نگاه کرد و لبخند زد … بعد از روی تختخواب بلند شد و صاف ایستاد :

 

– من منتظرتم … لطفاً بلند شو !

 

و بعد از اتاق بیرون رفت .

 

وسایل یک صبحانه ی مفصل رو روی میز

غذاخوری توی سالن چیده بود . دیشب تا دم صبح پلک روی هم نگذاشته بود . هنوز هوا تاریک بود که حمام کرد و صورتش رو شیو کرد و لباس پوشید … خواب آرام به قدری سنگین بود که از هیچ سر و صدایی بیدار نشد .

 

اول وقت تماس گرفته بود و از گلفروشی خواسته بود ده شاخه لاله ی سفید با پیک براش بفرسته . نمی دونست گل مورد علاقه ی آرام چیه … ولی بلاخره یک روز اینو کشف می کرد !

 

توی آشپزخونه رفت … دکمه ی چایساز رو زد و بعد نون های گرم رو توی سبد چید که صدای باز شدنِ در اتاق رو شنید … یک دقیقه ی بعد آرام پایین اومد .

 

کمی جا خورد … ولی خوشحال شد … راستش فکر می کرد آرام لجبازی کنه و به این زودی ها پایین نیاد .

 

آرام با سری پایین افتاده و حالتی بی اعتنا اومد توی آشپزخونه . تیشرت و شلوار مشکی تنش بود که روی سینه اش تصویر یک تخم مرغِ نیمرو با لبخندی بامزه نقاشی شده بود . با اون لباس ها و موهای دم اسبی و کف پاهای لخت … خیلی بیشتر شبیه یک دختربچه به نظر می رسید که قهر کرده !

 

فراز با چشم هایی پر لبخند نگاهش می کرد که آرام در یخچال رو باز کرد .

 

– من میزو چیدم … همه چی تکمیله ! اگه دلت می خواد کمک کنی … چای بریز !

 

– من صبحانه نمی خورم … یعنی زیاد نمی خورم ! … وقت ندارم ، باید برم بیرون !

 

یک لحظه ی بعد گرمای دست فراز رو روی دستش حس کرد و به سرعت برق عقب کشید … فراز کنار در یخچال ایستاده بود .

 

– کجا به سلامتی ؟

 

نگاه آرام حالتی گرفت … انگار می خواست بهش حمله کنه . ولی بعد معلوم نبود چرا کوتاه اومد و پاسخ داد :

 

– خونه ی مامانم !

 

– هر روز خونه ی مامانتی ها !

 

شوخی زن و شوهری که کرده بود … آرام رو

نخندوند . باز سر کج کرد طرف یخچال … که فراز گفت :

 

– آرام … لطفاً !

 

آرام چند لحظه هیچ حرکتی نکرد … بعد نفس عمیقی کشید … بعد چرخید و عقب گرد کرد به طرف چایساز .

 

لبخندی روی صورتِ فراز پخش شد … نوک انگشتان خودش رو به نشانه ی تشکر و لذت بوسید و بعد از آشپزخونه خارج شد .

 

آرام این حرکت آخرِ اون رو نادیده گرفت . قوری شیشه ای رو برداشت و توی فنجون های سفیدِ لبه طلایی کمی چای ریخت … چای به رنگ قرمز خوشرنگ بود و بوی خوش دارچین می داد .

 

بوی دارچین که برای آرام عزیز بود … اون رو به یاد مادرش می انداخت .

 

چشم هاش رو چند لحظه بست و نفس عمیقی کشید . صدای موسیقی از توی سالن بلند شد … یک موسیقی بی کلام و زیبا .

 

آرام فنجون ها رو توی سینی کوچیکِ چوبی گذاشت و از آشپزخونه خارج شد . چند قدمی به سمت میز بزرگ توی سالن رفت … کم کم قدم هاش سست شد و بعد از حرکت ایستاد .

 

صحنه ی مقابلش تأثیر عجیب و غریبی روی ذهنش گذاشت … یک جورایی براش غافلگیر کننده و خوشایند بود .

 

میز صبحانه ی مفصل … گلدونِ استوانه ای شیشه ای و لاله های سفید … پرده ی کنار کشیده شده و نورِ ملایمی که روی همه چیز می تابید … و اون موسیقی بی کلام … صحنه ی کلاسیک و جذابی بود .

 

از اون چیزهایی که معمولاً عکسش رو روی کارت پستال ها چاپ می کردن … یا با رنگ روغن نقاشیشو می کشیدن … .

 

فراز به طرفش اومد و سینی چای رو از دستش گرفت .

 

– موسیقی فیلم آملیه ! به نظرم ازش خوشت اومده !

 

آرام نمی خواست برای فراز آشکار بشه که تا چه حد تحت تأثیر موقعیت قرار گرفته … ولی به نرمی پاسخ داد :

 

– قشنگه !

 

فراز صندلی رو عقب کشید :

 

– نمی شینی ؟!

 

آرام نفسش رو خیلی آهسته از سینه اش خارج

کرد ، بعد چند قدم باقی مونده رو طی کرد و پشت میز نشست . بعد از اون فراز نشست و نگاه دوخت به آرام … نگاهش پر از بوسه های آتشین و پنهان بود .

 

– خیلی خوشحالم که دو تایی با هم سر میز نشستیم !

 

آرام نوکِ زبونش رو روی لب پایینیش کشید و نگاهش رو به گلهای لاله دوخت و گفت :

 

– دیشب هم با هم شام خوردیم !

 

– دیشب دو تایی بودیم ؟!

 

آرام چیزی نگفت . دست فراز بی اختیار دراز شد به سمت موهای نرم و خرمایی اون که روی پیشونیش ریخته بود … می خواست اونا رو پشت گوشش بزنه . ولی آرام خودش رو عقب کشید .

 

 

 

فراز لبخندش رو حفظ کرد :

 

– چی می خوری ؟ … شیر ؟

 

– چای !

 

و واقعاً دوست داشت چای بخوره … بوی دارچین حالش رو دگرگون کرده بود . شاید یک قسمتی از حال عجیب و غریبش مربوط به جادوی دارچین بود ! فنجون رو گرفت زیر بینیش و عمیق نفس کشید .

 

فراز گفت :

 

– بوی دارچین رو دوست داری ؟!

 

آرام پاسخی نداد … فراز ادامه داد :

 

– بوی دارچین برای من مقدسه ! … منو یاد مادر بزرگم می ندازه ! … اون همیشه چای رو طعم دار دوست داشت ! هر روز ساعت پنج عصر که براش چای می بردن … منو مجبور می کرد باهاش پشت میز بشینم و براش کتاب بخونم ! بوی چای از اون زمان توی ذهنم مونده !

 

آرام نگاه کوتاهی به اون انداخت … که روی صندلی کنارش نشسته بود ، در راس میز … چیزی نمی خورد … کمی متمایل به سمت آرام ، بازوی راستش قلاب شده به تکیه گاه صندلیش و دست چپش به حالت با وقاری لبه ی میز رو گرفته بود … .

 

می خواست بی تفاوت باشه ، می خواست چیزی نپرسه … ولی کلمات قبل از اینکه ذهن منعش کنن از دهانش خارج شدند :

 

– تو … با مادر بزرگت زندگی می کردی ؟

 

بلافاصله از سوالش پشیمون شد … فراز پاسخ داد :

 

– از هفت سالگی تا وقتی پونزده سالم شد ! …

منو همراه خودش نگه می داشت … توی اون خونه ی قدیمی محله ی پاسداران که حیاطِ دراندشت داشت و درختاش سر به فلک می کشیدن . منو دوست داشت … تا آخرین نفسی که می کشید سعی خودشو کرد تا تربیتم کنه ! … بیا از این پسته ها بخور !

 

ظرف مغز پسته ها رو جلوی دستِ آرام کشید … بعد باز هم ادامه داد :

 

– من پسر خوبی براش نبودم … خیلی اذیتش می کردم ! کارهایی انجام می دادم که در شأن خانوادگیش نبود ! … دوست داشتم لجش رو در بیارم ! … ولی اون خیلی با من صبوری کرد ! … فکرش رو بکن ! خانم بزرگِ حاتمی ها با اون دبدبه و کبکبه و غرورش ده بار دور حیاط می دوید تا منو گیر می انداخت ! بعد گوشم رو می پیچوند ، چون بازم پا برهنه بودم ! … مجبورم می کرد برم حمام … لباس تمیز بپوشم … بعد باهاش پشت میز عصرانه بشینم و براش کتاب بخونم ! … بابِل !

 

آرام نگاهش کرد و با گیجی پلک زد :

 

– چی ؟!

 

– موسیقی رو می گم ! … مال فیلمِ بابله !

 

آرام بزاق دهانش رو قورت داد . انگار موسیقی اولی تموم شده بود و حالا دومین قطعه ی بی کلام در حال اجرا بود . کمی غافلگیر کننده به نظر می رسید … ولی متوجه شد در تمام اون دقایق به صدای فراز گوش می کرده … اونقدر با دقت که متوجه صدای موسیقی نشده بود ! گفت :

 

– این هم قشنگه !

 

و لیسی به پشت قاشقِ مربا خوری زد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

عالی بود

elena
elena
1 سال قبل

پارت ها خیلی کمه حداقل روزی ۳تا پارت بزارین🥺♥️

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x