رمان ورطه دل پارت ۳۸

4
(4)

تیرداد:سبحان کارپیداکردی؟سبحان لبخندی می زند:نه

مهندس با همین گوسفندا می گذرونم…هنوز نتوانستم از

تیرداد بپرسم سبحان را از کجا می شناسد:خیله خب

رضایی رانندم زنش دم زا بوده رفته مرخصی تااون میاد

تو می تونی بیای؟سبحان:آقا ولی ماشین

شما…تیرداد:نگران نباش بیمه ست بعدشم هرچی شد

باخودم…سبحان:مهندس شما همیشه مارو شرمنده می

کنید..تیردادبیشتر به من می چسبد بعد از شام سبحان

برایمان چای زغالی می ریزد بی نهایت خوش طعم با

شیرینی زنجبیلی صرف می شود دیگر شب شده با

سبحان به طرف خانه می رویم:مهندس اتاق بالا رو آماده

کردم برای شما ونامزدتون همه چی هم گذاشتم…با

تعجب به طرف سبحان برمی گردم چرا از رفتارهای ما

چنین برداشتی کرده است؟ناخودآگاه از این حرف او دلم

قنچ می رود:اما ما…تیردادنمی گذارد ادامه حرفم را

بزنم:مرسی سبحان جان ما می ریم بالا…مرا به طرف

نردبانی که به زیر شیروانی متصل می شد می

کشاند:چی داری می گی تو؟آرام می گوید:اینجا یه اتاق

بیشتر نداره بیچاره سبحان خودش می ره روی کاناپه

می خوابه اگه راستش رو می گفتم از خودش می

گذشت…حرفش منطقی بود پس سکوت می کنم به

طرف اتاق کوچک زیر شیروانی می رویم بی نهایت زیبا

پنجره ای که رو به طبیعت داشت آن را زیباتر کرده بود

روی زمین لحاف و پتو پشمی گذاشته شده بود ولی بدی

کار اینجا بود که لحاف و پتو دونفره بود تیرداد نگاهی به

وضعیت پیش آمده می اندازد کتش را درمی آورد یکی

از بالشت ها را برمی دارد و گوشه ای نزدیک پنجره می

اندازد:خب دیگه فکرنمی کنم مشکلی باشه شب

بخیر…این از انصاف به دوربود که من پتو و لحاف داشته

باشم در حالی که اوروی زمین سخت

خوابیده:ولی…تیرداد:اما و ولی و اگر نباشه شب بخیر

دراز می کشد پشتش را به من می کند تا راحت باشم

شالم را در می آورم کتم راهم خداراشکر که زیر آن لباسی

آستین بلند پوشیده بودم دراز می کشم هرچه از این

پهلو به آن پهلو می شوم فایده ندارد خواب به چشمانم

نمی آید نفس های منظمش نشانه از خواب اوست بلند

می شوم و به طرف پنجره کوچک می روم به جنگل بی

انتها نگاهی می اندازد ناخود آگاه دلم پرمی شود از اینکه

بیرون بروم و قدمی بزنم جلوی خودم را می گیرم

کنارتیرداد زانو می زنم:تیرداد…مستر

خجسته…تیردادددد…خواب خواب است به بازویش

ضربه می زنم چقدر سفت بود:تیرداد…نه بیدار نمی شود

آرام زمزمه می کنم:برم سبحان رو بیدار کنم باهاش حرف

بزنم زشته؟بلندمی شوم در را باز می کنم می خواهم از

نرد بان پایین بروم که صدای خسته تیرداد را می

شنوم:تو چرا نمی خوابی دختر؟بیش فعالی چیزی

هستی؟خسته نشدی؟زیر زیرکی می خندم:بیدارشدی؟

پوکرفیس نگاهم می کند:نه هنوزخوابم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fateme
fateme
1 سال قبل

♥️♥️♥️♥️🥰🥰🥰

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x