#او_را #قسمت_چهل_یکم☆ بارون شدید و شدیدتر میشد!⛈ هوا به سمت گرگ و میشش میرفت… دلم داشت میترکید! باید چیکار میکردم…؟ دیگه نمیخواستم نفس بکشم… انگار تموم این شهر برام شبیه…
#او_را #قسمت_چهلم نشست رو زانوش، -حالتون خوبه؟؟ میخواید پرستار خبر کنم؟ -نه… نمیخوام😭 -اتفاقی افتاده؟😳 چرا گریه میکنید؟ اگر کمکی از دست من برمیاد،حتما بگید تو چشماش نگاه کردم -واقعا…
پیرزنها که ظاهرا میخواستن سوار آسانسور بشن، ایستاده بودن وبا تاسف و انزجار خیره خیره مارو نگاه میکردن. ترگل برای اینکه نخنده سرشو پایین انداخت و لبهاش رو بهم…
دوستان حتما این پستو بخونین دوستایی که دنبال رمان های وبسایت رمان تک (romantak) بودن بدونن که سایت باز شده و باز داره به کارش خیلی عالی ادامه میده تازه…