رمان رخنه پارت ۳۴

3.6
(8)

 

انگار داشت خون خودش رو می خورد و رگ های گردنش متورم شد.

– تو از حامله شدن خجالت می کشیدی، جرم که نکرده بودی …اون وقت من اون همه وقت فکر می‌کردم‌ حتما اجاقم کوره که تو بچت نمیشه.

 

با این‌که همین الان باهاش رابطه داشتم اما این مدل حرف زدنش بد تر خجالتم می داد.

– تمومش کن این بحثو …الان که دیگه طلاق گرفتی …برو واسه زنت انقدر بچه بکار تا تیم فوتبال درست‌ کنی، فکر میکنی همه بچه ها مثل آوا من مظلومن و ساکت، دو شب که توله‌ت ونگ ونگ‌ کنه از کرده خودت پشیمون میشی!

 

شکمم تیر کشید و صورتم از درد جمع ش.

حافظ دیگه کاملا ازش مشهود بود نمی تونه در برابر من مقابله کنه و کلافه توی جاش دراز کشید.

پتو رو دور خودم پیچیدم و به محض دراز کشیدم آخم در اومد.

– چته؟ بگیر بخواب!

 

لبمو دندون‌ گرفتم که دستش روی شکمم نشست.

داشت غیر ممکن ترین کار عالم رو انجام می داد.

من حتی انتظار اینو هم نداشتم که حافظ بخواد با ماساژ دادن درد منو تسکین بده.

 

حس انزجارم نسبت بهش تمومی نداشت.

شاید همون لحظه از بین می رفت و باز دوباره سراغم اومد که دستش رو پس زدم.

– نیاز نیست!

 

بی تفاوت شد و سر بالا دراز کشید.

به بسته قرص روی میز خیره شدم و برای محکم کاری یه دونه دیگه خوردم و حسابی داشت خواب چشم هامو سنگین می کرد که بخوابم و یهو امیر حافظ از تخت پایین رفت.

 

نگاه پر مکثی بهش انداختم و سوالی پرسیدم:

– کجا میری؟

 

– شب ها آوا رو میارم کنار خودم، بدون اون بی خواب میشم.

 

حجم وابستگیش به بچه حتی از منم بیشتر بود.

بدون آوا آرامش ذهنی نداشت و مدام اشفته به نظر می اومد.

 

با اوردنش به اتاق آروم کنارم خوابوندش و خودشم چفتمون.

– پس وقتی من میبرمش تو چیکار میکنی؟

 

نگاهی به آوا انداخت و با دو انگشت گونه هاشو نوازش کرد.

– سیگار میکشم! بخواب بالا سرش حرف نزن.

 

دلگیر شدم.

باز هم مقابل حافظی بودم که هیچ کس براش تفاوتی نداشت و در هر صورت حرف خودشو می زد و ناچارا چشم بستم، بی اون که یادم باشه چند دقیقه پیش چه اتفاقی افتاده بود.

 

 

من به دخترم حسودی می کردم.

به کسی که حداقل می دونست هر کس بر خلافش باشه، پدری داره که به خاطرش دنیا رو زیر و رو‌کنه.

 

طوری سرشو توی گردن باباش برده بود که حس کردم جای منو اشغال کرده و ناراحت پشتم رو بهشون کردم.

من به حافظ هیچ مالکیتی نداشتم پس دقیق نمیشد خودم رو ناراحت نشون بدم تا دل کسی برام بسوزه.

***

صدای گریه آوا تنها چیزی بود که بعد از یه خواب عمیق می تونست چشمم رو باز کنه.

– پاشو نیکی!

 

چشمم رو نیمه باز کردم و متوجه حافظ شدم که سعی داشت با یه دست آوا رو ساکت‌ کنه و همزمان منتظر وصل شدن تلفنش بود.

 

آوا رو ازش گرفتم و با کسلی دوباره دراز کشیدم تا شیر بدم و حافظ تلفنش وصل شد.

 

موهامو از دورم جمع کردم تا به چشم آوا نخوره و همزمان از خصلت فوضولی زنونه‌م جهت ارضا کردن حس کنجکاویم استفاده کردم تا به مکالمه حافظ گوش بدم.

 

– واسه من‌ یکی دیگه قناری رنگ نکن که تیکه بزرگت امشب میشه خوراک سگام …

 

قالب تهی کردم.

این مدل جوش اوردن و با خونسردی جواب دادن فقط و فقط مختص حافظ بود.

از ترس توی جام نیم خیز شدم و آوا قصد داشت با لثه هاش پوست سینم رو گاز بگیره.

 

امیر رژه می رفت و در نهایت عصبانی گوشی رو قطع کرد و رو بهم کرد.

– تو چرا هنوز اینجا دراز کشیدی؟

 

داشت سر منم داد می زد؟

خیلی خودمو‌کنترل کردم تا چیزی نگم.

– دارم …دارم بچه رو شیر میدم.

 

یه لحظه قرمزی چشم هاش کم شد.

– تموم شد، بلند شو آژانس بگیرم برسونتت.

می خواست آژانس بگیره؟ همون حافظی که این همه مدت با این کار مخالف بود؟

 

 

به محض این که آوا رو سیر کردم، از تخت پایین اومدم و تا حافظش حواسش پرت بود لباسو تنم کردم.

آوا رو هم باید می بردم با خودم؛ اینجا موندنش صلاحیت نداشت.

 

آب گلوم رو قورت دادم و به محض بغل گرفتن بچه، احساس سرگیجه بهم دست داد و دوباره روی تخت گذاشتمش که حافظ سمتم برگشت.

 

دست به دیوار گرفتم و سعی کردم به خودم بیام که باز حافظ لب زد:

– تو قرار نیست بری؟

 

مردی که تمام دیشب التماسم می کرد پیشش بمونم با یک تماس اینجوری زیر و رو شده بود.

– الان میرم، واسه چی داد می زنی!؟

 

دستی به موهاش کشید که تمرکزمو جمع کردم و ساک آوا رو جمع کردم.

– بچه همینجا میمونه! تو برو …

 

نمی تونستم چیزی بگم، این حجم عصبانیت ممکن بود روی من خالی بشه و برای حفظ امنیت خودم فقط شالمو جلو تر کشیدم.

– باشه! هر …هروقت عصر تونستم میام میبرمش!

 

اخم کرد و گوشیشو روی میز گذاشت.

– فعلا خودت برو، تا بعدش.

 

حس حقارت بهم دست داد.

انگار من به زود خودمو اینجا دعوت کرده بودم.

قدم به خارج از اتاق برداشتم که پشت سرم اومد‌ و بیچاره وار به‌ کفش های پاشنه بلندم نگاه کردم.

– برام آژانس گرفتی؟

 

سرد خیره شد.

– تا سر خیابون دو قدمه، با تاکسی برو.

 

با این لباس قرمز و کفش پاشنه بلند؟ واقعا؟ این یکی دیگه قرار نبود توی کتم بره.

 

 

خود حافظ هم کاملا می دونست من عمرا با همچین ریختی برم بیرون.

سر گیجه بد تر اوضاعمو داشت بهم می ریخت.

 

دست به دیوار گرفتم اما اجازه ندادم غرورمو جلوی چنین شیطان صفتی که من رو به خاطر هوس یک شبه‌ش می خواست، شکسته بشه‌.

 

از درب واحدش بیرون اومدم.

حتی یادش نبود من هر روز صبح با یه عادت مسخره مدام حالت تحوع میگیرم و باید چایی داغ بخورم تا حالم جا بیاد.

 

پاهام تاول زده بود و از پوشیدن کفش هام منصرف شدم و تقه ای دوباره به درب زدم که بلافاصله باز شد.

– هنوز نرفتی؟

 

اخم کردم.

– من نمی تونم با این کفش ها راه برم، تو جاکفشی یه جفت کتونی سفیده …بده بهم.

 

بالا تنه‌ش هنوز لخت بود و نگاهی به سر تا پام انداخت.

– از اینجا حق نداری چیزی با خودت ببری، همون کفش هات خوبه.

 

درو روبهم بست و تمام اتفاقا این نیم ساعت مثل فیلم از جلوی چشمم برای لحظه ای گذر کرد.

 

پا برهنه و سوار آسانسور شدم.

از حافظ آبی گرمی نمیشد اما آقا فلاح هنوز هم سرایدار اینجا بود و می تونست برام یه آژانس بگیره.

 

تا جلوی درب رفتم و جلوی اتاقک سیمانی که پیچک های سبز روشو پوشونده بود ایستادم.

با عصبانیتی نه سعی داشتم کنترلش کنم محکم به درب آهنی کوبیدم.

– آقا فلاح …باز کن درو …

 

زمین حیاط شبنم بسته بود و کف پاهام تر شده بود.

بالاخره درب آهنی باز شد و چهره خواب آلود فلاح نمایان شد.

حق داشت با دیدن من تعجب کنه و دو سه باری پیرمرد بیچاره چشمش رو مالید.

– نیکی خانم؟ شما اینجا چکار می کنید؟

 

به ساختمون اشاره کردم.

– چیزی نیست، میتونی برام یه آژانس بگیری؟

 

هنوز هم لود نشده بود.

هنوز هم داشت گیج و منگ نگاهم می کرد و از جلو درب کنار رفت.

– بفرما تو خانم کوچیک! می خوای زنگ بزنم آقا حافظ؟

 

بیچاره خبر نداشت خود حافظ منو از خونه بیرون کرده.

– نه لازم نیست! فقط زود برای من یه آژانسی بگیر.

 

خمیازه کشید و تلفن رو دستم داد.

– من که سواد ندارم خانم!

 

نفسم رو فوت کردم و شماره ای که طی این دو سال حفظ کرده بودم رو گرفتم.

نزدیک ترین آژانس تلفنی این نزدیکی بود.

 

یک پراید لجنی رنگ تنها چیزی بود که می تونست منو از این جهنم نجات بده.

 

اتاق فلاح رو ترک کردم و اجازه دادم پیر مرد بیچاره به خوابش ادامه بده.

دم درب ایستادم و کفش هام زیر بغلم نگه داشتم.

 

کمردرد اجازه نمی داد بیشتر سر پا بمونم و روی دوتا زانو هام نشستم که صدای زنگ آیفون توی گوشم پیچید و چون همون جلو بودم، بازش کردم.

 

وای که این بد ترین اتفاقی بود که می تونست سر صبح برام بیوفته و رسما خون توی بدنم منجمد شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x