رمان گلامور پارت ۳

4.2
(14)

گره روبدوشامبرم را باز می کند .

نگاه روی تاپ و شورتکی که به تن داشتم میگرداند و نیشخندی میزند

 

– از تو با اون همه تجربه انتظار بیشتری داشتم عزیزم.

 

سر بالا میکشد و خیره در چشمانم ادامه میدهد

 

– هدیه بهت گفته طرح خرس و زنبور بزنی یا ایده خودت بوده؟

 

دستانش که زیر تاپم سر میخورد هق هق گریه ام را خفه میکنم .

 

دست روی دستانش میگذارم و با لکنت زمزمه میکنم

 

– گـ..فت چـ..را حامـ…له نـمـ..یشـی…

 

– باید بهش میگفتی هامون از یه هرزه بی همه چیز بچه نمیخواد ..!

 

می‌شکنم ، زیر بار کلماتش میمیرم اما او اهمیتی نمیدهد .

 

به کارش ادامه میدهد و با یک حرکت تاپ را از تنم بیرون میکشد ..

تقلا میکنم ، جیغ میکشم ، میخواهم جلوی بالاتنه برهنه ام را بگیرم که مچ هر دو دستم را میچسبد و بالای سرم قفل میکند

 

با بیچارگی ناله میکنم

 

– غلط کردم…غلط کردم

 

– دیره عزیزم ، فایده نداره اون موقع که باید دهنتو می‌بستی نبستی ، گه خوردی زیادم خوردی …

 

دستش را نوازش وار روی شکمم سر میدهد و تا برجستگی بالاتنه ام میکشد

 

– وجودت حالم رو بهم میزنه کمند

 

خم میشود ، لبهایش را به قفسه سینه ام می چسباند و تا زیر چانه ام بالا میکشد

 

– نکن ، تو رو خدا ..

 

اهمیتی به زجه زدن هایم نمیدهد ، دست روی تنم میرقصاند و می بوسد

 

– هر کار بگی میکنم …

 

بازدم گرمش را روی صورتم رها میکند و تا میخواهد فاصله را به اتمام برساند زمزمه میکنم

 

– از زندگیت میرم بیرون

 

مکث میکند ، نگاهش را از روی لبهایم بالا میکشد و به چشمانم زل میزند

 

بغضی که پیچک وار گلویم را احاطه کرد بود را پس میزنم و می گویم

 

– دوسال پیش مردونگی کردی ،آبروم رو خریدی ،عقدم کردی …دمت گرم

 

دم عمیقی از عطر مردانه اش میگیرم و ادامه میدهم

 

– میدونم من گند زدم به زندگیت ، همه چیز رو خراب کردم ..

 

چانه ام از فرط بغض میلرزد می بیند و تنها این حالم را تماشا می کند

 

– حالا بذار درستش کنم ، راحتت کنم…

 

جان میدهم و به سختی جمله‌ام را تکمیل میکنم

 

-طلاقم بده ..

 

خیره تماشایم میکند و لحظه ای بعد صدای بلند خنده‌اش در سرم می‌پیچد.

 

قطره‌های اشک از گوشه چشمانم سرازیر میشوند .

 

او میخندد و من به حال هردویمان اشک میریزم.

 

خنده اش که تمام میشود دست بند چانه ام میکند و از میان دندان‌های کلید شده‌اش می غرد

 

– شجاع شدی کمند خانم .

 

دهان باز میکنم تا چیزی بگویم اما امان نمیدهد

 

چانه‌ام را محکم فشار میدهد و خیره در چشمانم با نفرت می گوید

 

– بسه … دیگه خیلی زر زر کردی بهتره برگردیم به کارمون .

 

نگاه روی تنم می گرداند و باز هم خیره در مردمک های لرزانم تهدید میکند

 

– جفتک بپرونی ، جیغ بزنی خلاصه کلام گه اضافه بخوری بیچاره ات میکنم .

 

لبهای نیمه باز مانده‌ام که روی هم چفت میشوند ..

 

چشمانم که از فرط تهدیدهایش به اشک می نشیند رضایت میدهد و چانه ام را رها میکند .

 

دست زیر کمرم سر میدهد کمر شورتک جا مانده بر تنم را میگیرد و پایین می کشد

 

مچ دستش را میگیرم ، پاهایم را به هم می‌فشارم و بی طاقت هق میزنم

 

– هامون ..تو رو خدا..

 

گوش نمیدهد ، التماس کردن ‌هایم را نادیده میگیرد و کشاله رانم را چنگ میزند

 

– من امشب از جنازه‌اتم نمیگذرم دختر پس بهتره خودت باهام همکاری کنی

 

می گوید

فاصله را به اتمام می‌رساند.

می بوسد

بوسه ای سرشار از

حرص …

خشم…

نفرت …

جای جای تنم را لمس میکند.

 

مخالفت میکنم ، التماس میکنم اما جوابم را با سیلی و فحش میدهد

 

دیگر هیچ تلاشی برای پس زدنش نمیکنم و تنها هق میزنم ..

 

دل نمیسوزاند ، کار خودش را می کند .

 

میخندد

 

صدای فریادهای پر از دردم میان خنده‌های مستانه اش گم میشود .

 

جنون وار میخندد ، از درد و رنجم لذت میبرد و در اخر کارش که تمام میشود عقب میکشد .

 

– زیادی ادای تنگارو درآوردی سلیطه.

 

برمی‌خیزد ، نگاه روی تنم میگرداند و با دیدن لکه خون میان پاهایم وا می رود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x